«گریز از تو» مریم نیک فطرت


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های:
تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی)
برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی)
کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔
🦋 گریز از تو: آنلاین🦋
پس از اتمام چاپ میشود♥️
کانال محافظ👇
@maryamnikfetrat_novel

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to

دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏




گسترده مهربانی❤ dan repost
- خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟

پاهای بهار در آستانه‌ی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمی‌کرد! این آراز بود که این‌گونه روبه‌روی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟
نگاه همگان را که روی خود دید، لب‌های وا رفته‌اش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد.

- ببخشید رئیس دیگه تکرار نمی‌شه! الان اگر اجازه بدید...

دست آراز روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند.

- خیر اجازه نمی‌دم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم!

پوزخند هاله که درست چسبیده به آرازش نشسته بود، قلبش را می‌سوزاند. آراز برای او بود... بعد از آن هم‌آغوشی دیشب...چطور می‌توانست او را اخراج کند.

- چشم.

بغض مانند غده‌ی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بی‌توجه به موقعیتش گریه کرد. نمی‌دانست چقدر گذشت که با صدای هاله از جا پرید.

- هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! می‌خواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون!

زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش آراز؟ در اتاقش را کوبید  و با سری پایین وارد شد.

- در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟

آراز خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز می‌کوبید و به بهار نگاه نمی‌کرد.

- بیا بشین!

بهار امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت می‌کرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد.

- وقتتون رو نمی‌گیرم...فقط بگید...

با فریاد آراز از جا پرید و حرفش نصفه ماند.

- می‌گم بیا بشین!

چشمه‌ی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست‌.

- چرا دیر اومدی؟

چشم‌های اشکی بهار از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟

- خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود.‌.. درد داشتم.

پوزخند آراز را نمی‌شد نادیده گرفت.

- درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟

قلب بهار از این شک هزار تکه شد.

- چی می‌گی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟

آراز با چهره‌ی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت.

- دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که می‌خواد ببینتت!

بهار دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد.

- می‌خوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه!

کاغذ ها را به سینه ی آراز کوبید و جیغ زد.

- بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره!

آراز بهت زده و پشیمان خواست به بهار نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفته‌های هاله غلط بود. دروغ گفت که بهار را با مرد دیگری دیده!

- نزدیکم نیا! دیگه نمی‌خوام ببینمت...

آراز اما مگر می‌گذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت.

- هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم!

مدام موهای بهار را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد.

- نمی‌ری مگه نه؟ ولم نکنی بهار...ببخشید، فقط نرو!

https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rk
تک دختر خاندان بخشنده یتیم میشه...دخترک شیطون و آتیش پاره‌ای که یه عمارت از دستش عاصی‌ان، ناگهان پدرش رو از دست میده و پشتش خالی میشه.
دختری که از غم از دست دادن پدرش از این رو به اون رو میشه و دیگه شیطنت نمیکنه...تا اینکه یه روز، مردی پا اون عمارت درندشت میذاره که نفس همه رو میبره...
آراز علیزاده مردی جدی و مبادی آداب که در نگاه اول چشمش فقط یک چیز رو میبینه اونم دخترک شکسته‌‌ی ظریفی که داییش قبل از مرگش سر پرستیش رو به اون سپرد...
آراز سی و یک ساله دل میبنده به دختر عمه‌ی 18 ساله‌‌ای که براش ممنوعه‌ست اما...
❌❌


گسترده مهربانی❤ dan repost
- این بچه که بدنیا بیاد، طلاقت میدم! اصلا چه بهتر اگه سر زایمان بمیری...

بلند و با خشم می‌گوید! آنقدری که تمام افرادی که کنارشان در ساحل ایستاده‌اند، می‌شنوند و قلب دخترک با صدا در سینه‌اش خرد می‌شود!

- هیراد...

ناباور از این همه بی‌رحمی از سمت مردی که روزی او را مثل یک الهه می‌پرستید، نامش را زمزمه می‌کند و هیراد بازوی ظریفش را چنگ می‌زند و کنار گوشش می‌غرد:

- اسم منو به دهن کثیفت نیار بچه! اون روزی که باید اسم منو صدا می‌زدی، داشتی اسم اون مرتیکه رو می‌گفتی...

دخترک از درد بازو و قلبش به گریه می‌افتد... مگر چقدر توان دارد؟

- به خدا... به خدا من خیانت نکردم! تمام اون عکسا... تمامش الکی ب... آخ!

حرفش تمام نشده که هیراد بازویش را محکم‌تر فشار می‌دهد و یسنا گریه‌ی دردناکش را در گلو خفه می‌کند:

- دستم!

- به جون اون بچه‌ی تو شکمت قسم یسنا... یه بار دیگه حتی یه کلمه راجع‌به اون قضیه ازت بشنوم، به اینکه حامله‌ای هم رحم نمی‌کنم!

دخترک با درد هق می‌زند:

- برات مهم نیست اگه بمیرم... نه؟

قلبش حتی از تصور نبودنِ او می‌شکند... اما بی‌رحمانه جواب می‌دهد:

- نه... مهم نیست!

و او را به زور سمت نیمکتی کنار ساحل می‌کشاند و به محض نشستن یسنا، با اخم هشدار می‌دهد:

- می‌تمرگی سر جات و تکون نمی‌خوری تا برگردم!

رنگ‌ دخترکش مثل گچ سفید شده! در نگاهش انگار زندگی مُرده... به روی خودش نمی‌آورد اما می‌ترسد مویی از سرش کم شود...

لحظه‌ای رهایش می‌کند و دور می‌شود تا برایش بستنی قیفی بخرد. آخر لحظه‌ای که آمدند، چشم یسنایش به دنبال آن دکه‌ی بستنی‌فروشی بود و هیراد بی‌رحمانه نادیده گرفته بود!

با قلبی سنگین، در صف می‌ایستد و غرور لعنتی‌اش اجازه نمی‌دهد که حتی ثانیه‌ای برگردد و به او نگاه کند...

بستنی را که تحویل می‌گیرد، با دیدن جای خالی یسنا و هیاهوی مردم که نزدیک ساحل دور کسی جمع شده‌اند دلش می‌ریزد...

کسی داد می‌زند:

- زنگ بزنید اورژانس!

مردی از میان جمعیت با عجله بیرون می‌آید و هیراد وحشت‌زده جلویش را می‌گیرد:

- چی شده؟

مرد نگاه دیگری به جمعیت می‌اندازد و سری به تاسف تکان می‌دهد:

- یه زن حامله غرق شده! نجات غریق‌ها دارن احیاش می‌کنن ولی نبض نداره بنده خدا... اینجا نوشتن شنا ممنوعه‌ها! نمی‌دونم چرا دختر بیچاره یهو با گریه زد به دل آب‌‌... خدا به خودش و بچه‌ش رحم کنه!

هیراد با خودش فکر می‌کند که دخترکش شنا بلد نیست... درست همان لحظه، کسی کنار می‌رود و هیراد با دیدن یسنا، بیهوش و بی‌جان در حالی که برای نجاتش تلاش می‌کنند، زانو خم می‌کند:

- یسنا...

خودش گفته بود.‌‌.. که برایش مهم نیست حتی اگر او بمیرد!

https://t.me/+7mWcNRalkw8wYWRk
https://t.me/+7mWcNRalkw8wYWRk
https://t.me/+7mWcNRalkw8wYWRk
پارت واقعی رمان‼️


گسترده مهربانی❤ dan repost
.


_بگو‌چی میخوای؟

هیچ وقت رابطه ی خوبی بین آرتا و داداشم نبود!

اما بعد از اون آبروریزی ،وقتی من ابروی خونواده و بردم هر کی هر چی میگفت انگار بدهکار بودم فقط میگفتم «چشم»


وقتی هم قضیه ازدواجم با آرتا پیش اومد نه نگفتم!

اما ارتا رو یه شانس دیدم! یه مرد کامل و جذاب و ثروتمند و البته قدرتمند!

فکر میکردم که خدا بهم فرصت داده تا اشتباهم و جبران کنم!

قرار نبود عاشقش بشم ،قرارمون این بود اما خب..محبتش و عاشقانه های که تو گوشم خوند عاشقم کرد ..!

امروز اومدم دفترش ..کارم به جای رسیده که تاب یه روز دیدنش و ندارم !

تلخی رابطه با نیمای نامرد و شسته بود و برده بود ...دل کوچیکم هر لحظه برای دیدنش له له میزد.

سالن خلوت بود اما با صدای داداش سر جام خشک شدم..!

اون اینجا چیکار می‌کرد؟

با صدای آرتا و حرفش سر جا خشکم میکنه!

-فکر کردی عاشق خواهر دست دومتم؟
من با این موقعیت که هر روز یه داف تو تختم لنگ خواهر دست خورده ی تو ام
؟
خواهرت میشه گروی تو پیش من سرگرد ..!
تموم فیلمای خواهرت اون شبی که زیر تن دوست پسرش پیچ میخورد دارم!
بخوای چوب لای کار من بزاری اون
فیلما توی اداره ات پخش میشه..!

-بی شرف..بی شرف.. راجع به خواهر من درست حرف بزن!

نمیدونم چقدر گذشت از زد و خوردشون اما من برای بار دوم کشته شدم..!

میدونم من دیگه نه عاشق میشم نه قلبی دارم ...

همین لحظه و همینجا قلب من یه تکه سنگ میشه...

من تاوان دردام و از این مرد و همجنساش میگیرم..!

اگر بحث گرو منم میتونم!

گذشته بود اون روزها و من شدم ماری توی آستین اون مرد قدرتمند که سر به زنگاه نیشش بزنم..
https://t.me/+bIJrZEaoEnc5YTRk
https://t.me/+bIJrZEaoEnc5YTRk


گسترده مهربانی❤ dan repost
- من زنش نمیشم مامان...
- تو ۲۴سال پیش ناف بُر پسرعموت شدی و باید زنش بشی
- میگن خشنه... میگن هیچ دختري سالم از زیر دستش بيرون نیومده
- عاشقش کن...
اما برعکس شد، من عاشقش شدم.

https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk


از روزی که به دنیا اومدم، من رو ناف بُر پسرعمویی کردن که هیچوقت ندیده بودمش.
۲۴سال ازشون دور بودم.
اون وارث ثروت تمام زندها بود.
حتی ثروت من!
شرط این مالکیت، ازدواج با من بود.

حالا بعد از این همه سال برگشته و من تو همون اولین دیدار عاشقش شدم.
اما اون بویی از احساس و علاقه نبرده بود.
خشن بود و ترسناک...
یه دورگه ایرانی-ایتالیایی جذاب که چشمای آبیش لرزه به تن هر دختری انداخته بود‌.

https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk


شب حجله بود.
لباس خواب تنم کرده بودن که وارث زندها به زفاف بیاد.

بوی عطرش زودتر از خودش رسید.
وقتی دیدمش دلم لرزید.
قد بلند و عضلات پیچیده اش دلم رو آب کرد.

من مذهبی بودم و دست هیچ پسری بهم نخورده بود.


وقتی لبام رو با انگشت نوازش داد فهمیدم درشت هيکل ها دل نازک‌تری دارن.

اما حرفي زد که کاخ آرزوهام ريخت.

- تا عاشق نشم بهت دست نمیزنم. خون زخم بازم میشه نشون باکرگی تو.

و من هم شب عهد بستم، کاری کنم که یک روز هم بدون من نتونه زندگی کنه.

https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk

یعنی چيکار کرده؟👆


#گریز_از_تو
#پارت_1039


واژه ی رفت را چنان محو زمزمه کرد که انگار حروفش را درست هجا نکرده، آن ها را به مولکول های هوا سپرد. یک قدم عقب رفت... قدم دومش به سوم نرسید. با درماندگی در همان نقطه ایست کرد و نگاهش ماند به قامت دختری که قافیه را به بیچارگی باخته بود. عصب پاهایش برای کمر خم کردن باهم رقابت می‌کردند و عاقبت پیروزی شان، تنی بود که افتاد روی زمین... درست مقابل همان سه قدم فاصله ای که ارسلان برای پر کردنش رمقی نداشت. کاش زمستان بود. کاش لااقل باران میبارید و آسمان می‌نشست به تماشای سوگواری دختری که دردی بزرگتر را در دلش می‌پرواند.

صدای ارسلان شبیه خس خس کسی بود که در ناامید ترین حالت ممکن روی ریل قطار دراز کشیده!

_اون دختر بی گناه نبود یاسمین.

_واسه تک تک کسایی که جونشون و گرفتی همین توجیه و آوردی؟

میان گلوی دخترک انگار برفی سنگین با بغض هم‌نشین شده بود. نشسته بود کف سرامیک ها، زیر نور تند لوستر هایی که از سقف بلند آویزان بود و جای اشک چشمانش پر بود از مهِ غلیظ! با هر نفس هم یک دانه برف میان گلویش آب میشد.

_اون دختر دوست داشت ارسلان. گناه کار و بی‌گناه، قربانی عشق تو شد.‌.. چطور تونستی؟!

سرش با مکثی کوتاه بالا آمد و مهره های گردنش از درد به فغان افتادند. ارسلان با دیدن نگاهش به خوبی آب شدن برف ها را میان آن مه غلیظ دید!
چرا زبانش برای دفاع توی دهانش نمیچرخید؟ در مدت کوتاهی و با یاری چرخش عقربه ها روی ساعت متهم شده بود به کشتن دختری که هفت سال پیش عاشقش بود و چرا دلایلش گم شده بودند؟!

_میخوام حرف بزنم اما دارم خفه میشم. می‌خوام داد بزنم اما نفس ندارم، میخوام تک تک عکسایی که رو امروز با دیدنشون هزار بار مردم و بکوبم تو صورتت اما دستم بالا نمیاد.

در میدان دیدش ارسلان بود اما چشم هایش نه و نگاه یاسمین‌ هم بالاتر از دکمه های پیراهنش پیشروی نمیکرد.

_میخواستم بهت بگم، تو قاضی نیستی، تو خدا نیستی و حتی شباهتی هم به عزراییل نداری. سال هاست داری اداشو درمیاری... سالهاست هر کی بهت نزدیک میشه رو قضاوت میکنی و براش حکم میبری.

مکث کرد... انگار حقیقت طور دیگری مثل چکش توی سرش خورد. انعکاس صدای ناهنجار آن توی مغزش باعث شد لب هایش بی اختیار باز شود به جمله ایی که حزن در تک تک واژه هایش فریاد می‌زد.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1038


_چند ماهه رو زانوهام میرم تا وقتی منو بینی مثل بقیه حس نکنی یه جنایتکار آشغال روبروت وایستاده. چند ماهه تلاش کردم تا با تو شبیه یه آدم عادی زندگی کنم... مثل بقیه مردا باشم، که اگه خود واقعیم سیاهه حداقل جلوی دختری که دوسش دارم خاکستری باشم. موفق نشدم نه؟!

دمای هوا طوری نبود که بتواند برای سرمای ناگهانی تنش دلیل محکمی پیدا کند. هیچ چیز سر جایش نبود.

_صبح که پیراهنمو تنم کردی یاسمین خودم بودی، الان دختری هستی که یه شب پاییزی تو ماشینم پیداش کردم.

چشمهای یاسمین آینه تمام نمای ذهن بهم ریخته اش بود و زبانش، دستی برای بیرون کشیدن افکارش!

_شمیم نامزدت نبود؟

ارسلان چشم هایش کوتاه بست. پلکی زد و رگه های قرمز بیشتر خودی نشان دادند.

_بود..‌. نامزد بودیم.

قطره اشک درشتی که زاییده ی استیصال بود روی گونه ی یاسمین چکید!

_بهش علاقه داشتی؟

ارسلان محکم بود‌. مثل کوهی که خود را برای ریزش ناگهانی بهمن آماده کرده بود.

_من بهش کوچکترین علاقه ای نداشتم.

نفس عمیق یاسمین شبیه کور سوی امید برای خلاص شدن از این باتلاق بود‌.

_اما اون دوست داشت!

سر ارسلان با صداقتی آشکار تکان خورد.

_اره اون عاشقم شده بود.

چرا هیچ چیز مطابق سناریوی ذهنش پیش نمیرفت؟! این آرامش مسخره از کجا آوار شده بود؟

_یه مدت زیادی باهم تو رابطه بودید؟!

صدایش دیگر به استواری قبل نبود. می‌لرزید... ارسلان به کف سرامیک ها نگاه کرد.

_اره هفت ماه با هم بودیم.

هفت ماه؟ کم نبود. برای مردی مثل او که به هیچکس نزدیک نمیشد، هفت ماه رابطه کم نبود...!

_تو تمام اون هفت ماه هیچ حسی به اون دختر پیدا نکردی؟

شده بودند شبیه بازپرس و متهم! همینقدر زجرآور... یکی سوال می‌پرسید و دیگری قدم به قدم با سری پایین اعتراف میکرد.

_نه... واسه نتیجه رابطه ایی که مشخص بود خودم و خسته نکردم‌.

مقاومت یاسمین رو به سقوط بود. شاید قد یک جمله ی دیگر توان داشت تا روی پا بماند. بعدش اگر زانوهایش استوار میماند جای تعجب داشت.

_من هدف اون بودم و اون دختر طعمه ی من...

نفس یاسمین‌ گیر کرده بود میان تونل های تنفسی و هربار برای بالا آمدن یک ضربه به سینه اش میکوبید.

_انکارش نمیکنم. من کشتمش... نفسش... تو همین خونه واسه همیشه رفت!




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


سلام دوستان دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! و هیچکس جز خود من و این کانال حق فروش رمان و نداره … مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
سایر کانال هایی که رمان بنده رو منتشر کردن دزد و کلاه بردار هستن🙂


#گریز_از_تو
#پارت_1037


کلمه ی ترسناک با تک تک حروفش شد گردی قرمز که میان انبوه خشم پاشید به چشمهای ارسلان و عنبیه ی مشکی رنگش را چند رنگ کرد. یاسمین لب گزید. قدم عقب گذاشت و زیر فشار خودخوری هایش سعی کرد اشک هایش را کنترل کند. در حد فاصل ثانیه های سکوتشان اردلان با احتیاط قدم جلو گذاشت و این سکوت پوچ را شکاند.

_تو رو خدا یکم آروم باشید، بگید چیشده... اخه شما که صبح حالتون خوب بود.

یاسمین با درد سرش را پایین انداخت. طولی نکشید که خودداری اش مغلوب بغض شد و آب بینی اش همراه اشک هایش راه افتاد.

_من برات ترسناکم؟

چقدر درد میان واژه هایش خفته بود. جلو رفت... یک قدم و روی همان قدم هم ایستاد تا بیش از حد به او نزدیک نشود.

_تو منو نمیشناسی یاسمین؟ نمیشناسی؟

نگاه دخترک مانده بود به کف سرامیک ها و سرمایی عجیب از مرز باریک جوراب هایش به تنش میرسید.

_سرت و بیار بالا و نگاهم کن.

اردلان قدمی دیگر جلو رفت و بازهم مداخله کرد.

_داداش یکم آروم باش. یاسمین جان؟!

امشب حتی آرامش بی بدیل صدای اردلان هم نمی‌توانست به مصاف این بلبشوی از پیش تعیین شده برود. یاسمین با جان کندن سر بلند کرد‌ و مسیر نگاهش را مستقیم سمت اردلان کشاند.

_میشه تنهامون بذاری؟

اردلان جا خورد.

_چرا؟ دارم از نگرانی میمیرم اونوقت اجازه بدم تنها بمونید؟

نگاه ارسلان حتی یک اپسیلون از روی صورت یاسمین جا به جا نشد‌. ایستاده بود تا جواب سوالش را بگیرد. با همان رگه های قرمز که خط انداخته بود توی چشمانش...

_برو و بذار ما حرفامون و بزنیم. اگه بحثی بالا بگیره یا دعوا شه تو حتما متوجه میشی.

اردلان چند ثانیه خیره اش ماند و با دیدن لبخند سرد و تلخ او، قدم های سستش را سمت پله ها کشاند. یاسمین‌ با اطمینان از رفتن او، سر چرخاند سمت چهره ی بی انعطاف مردی که یک لنگه پا منتظر ادامه بحث بود.

فکر میکرد وقتی با او روبرو شود مثل یک اتش زیر خاکستر، فوران کند. تمام عکس ها را بکوبد توی صورتش و آن نامه را بلند بلند بخواند و بعدش در اوج ناامیدی و گریه و بغض فریاد بزند که باردار است. وقتی خانه ی شایان بود این سناریو را چیده و کل روز بهش فکر کرده بود. اما هیچ چیز آنطور پیش نمیرفت. حتی واکنش مرد روبرویش.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1036


_اسم؟ شمیم واسه تو فقط یه اسم بود؟

چشم های ارسلان روح نداشت. قلبش ناکوک میکوبید!

_شمیم واسه من هیچ خری نبوده و نیست.

_واسه همین از رو زمین محوش کردی؟ چون هیچ خری نبود؟ یا نه... چون انقدر...

رنگ پیشانی ارسلان پرید. رگ های برجسته شقیقه اش و گشاد شدن ناگهانی مردمک هایش به موقع دهان یاسمین را بست. چیزی میان سینه اش بیرحمانه سوخت... فشار پنجه های قوی او هنوز روی بازویش بود که بازدم نفس عمیقش را با اضطراب بیرون فرستاد.

_همه چیو انقدر زود فراموش می‌کنی؟ همه چی تو زندگیت برات یه بازی موقته؟ مثل اون دختر؟!

آسمان تیره ی چشمان او هیچ ستاره ای نداشت. خالی و پوچ... شبیه جنگجویی که شمشیرش از وسط نصف شده و درست وسط قلبش فرود آمده بود.

_چرا ساکت شدی ارسلان؟ زل زدن تو صورت من سخت شده با مرور خاطرات اون دختر؟!

همه چیز مثل یک شوخی مزخرف بود که جرات کرده بود بایستد جلوی او و بازخواستش کند.

_این حرفا چیه یاسمین؟

سر یاسمین سمت اردلان چرخید که حالش دست کمی از بغض و خشم آن ها نداشت.

_تو هم میشناختیش؟ یا فقط من بیچاره تو این خونه از همه چی بی خبر بودم؟

دست ارسلان بالاخره از روی بازوی او پایین افتاد. چرا زبانش کار نمیکرد تا از خودش دفاع کند؟

_من کی و می‌شناختم؟ داداش تو چرا هیچی نمیگی؟

چشم های ارسلان از روی صورت دخترک جا به جا نشد‌.

_از چی بگم؟ آدمی که حتی استخوان هاشم پوسیده؟

حس کرد رنگ چهره ی یاسمین به آنی تیره تر شد. انگار فکرش را نمی‌کرد که او به زودی از آن بُهت فاصله بگیرد. پوزخندش اینبار طعم زهر هلاهل میداد...

_خوبه که یادت اومده. خوبه که تو هر شرایطی از حرف راست گفتن ابایی نداری.

_ابایی ندارم چون پشیمون نیستم بابت کارم. نکنه یادت رفته من کارم همینه؟ نکنه انتظار داری بابت چیزی که کوچکترین ربطی بهت نداره ازت خجالت بکشم؟

یاسمین متحیر و جا خورده سرش را تکان داد. مویرگ های سرش زیر فشار زیاد تیر می‌کشیدند.

_خجالت نمیکشی، پشیمونم نیستی، سرتم بالاست‌. باید بدونی اینا بیشتر از هر چیزی ترسناکت کرده ارسلان خان.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1035


هنوز پایش را پله ی اول نگذاشته بود که ارسلان بازویش را گرفت و عقب کشیدش.

_صبر کن ببینم...

یاسمین برگشت و همان لحظه اردلان هم از پله ها پایین آمد.

_داداش؟ یاسمین؟!

ارسلان بی توجه به او و چشم های نگرانش، یاسمین را مقابل خودش نگه داشت و زل زد تو چشم هایی که بغض درونش آماده بود برای سر رفتن...

_زل میزنی تو چشمام و قشنگ برام تعریف می‌کنی داستان اون مزخرفاتی که تو ماشین گفتی چیه... وگرنه می‌دونی که...

_که چی؟ لابد این عمارت و رو سرم خراب می‌کنی؟

ارسلان چشم هایش را با درد بست و صدای برادرش را شنید.

_چتونه شماها؟ خوبید؟

بعد باز هم ارسلان را صدا زد که او بالاخره طاقت از کف داد و لحنش تند شد.

_شما یه دقیقه عقب وایسا داداش، تا من تکلیفم و با زبون دراز ایشون روشن کنم.

یاسمین پوزخند زد و اردلان با نگاهی طولانی به جدال میان آن ها عقب کشید. اما جرات نکرد تنهایشان بگذارد. زیر مردمک گشاد چشم های ارسلان و نگاه پر بغض دخترک یک دنیا حرف پنهان بود.

ارسلان عصبی از سکوت یاسمین و آن پوزخند اعصاب خردکنش، تنش را محکم تکان داد.

_زبون باز کن یاسمین، اون روی سگ منو بالا نیار!

قلبش میان سینه اش وحشیانه میکوبید و فشار خونش باز نزدیک بود سر به فلک بگذارد که یاسمین با سوالش همان نیم بند قدرت نفس هایش را هم گرفت.

_شمیم می‌شناسی؟!

اجزای صورت ارسلان میان بهت و حیرتی عظیم باز شد. پنجه هایش هنوز روی بازوی او بود و ضربان قلبش ناکوک...

_کی؟

_شمیم... حتما میشناسی‌ چون زمان زیادی ازش نگذشته.

انگار کسی پشتش ایستاده و با سر هلش داد ته دره... شمیم؟! زبانش بزور توی دهانش تکان خورد.

_کدوم خری این اسم و انداخته تو دهن تو؟

یاسمین خواست دست او را از روی بازویش پس بزند که ارسلان محکم تر گرفتش و تلاشش را مهار کرد.

_جواب بده یاسمین. تو یکاره این اسم و از کجا آوردی؟

لبخند یاسمین روی صورت بی رنگش پهن تر شد. چقدر همه چیز زشت بود... یک کاغذ سفید، تمام زندگیش را سیاه کرده بود.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1034


_دکتر چی گفت؟ آزمایش دادی؟

_آره، از صبح درگیرش بودیم.

ارسلان بی طاقت سرش را تکان داد.

_خب؟ نتیجه اش چیشد که حالت اینه؟

نیشخند یاسمین‌ تا مغز و استخوانش را سوزاند.

_مگه حالم چشه؟

_یه جوری رفتار میکنی انگار بهت خبر دادن که قاتل بابات منم...

چیزی میان سینه ی دخترک مثل کوه فرو ریخت. انگار در لحظه سرمایی عجیب، جان بهمن زده اش را زیر و رو کرد. خندید‌... آنقدر تلخ که دردش به جان ارسلان سرایت کرد.

_نه نگران نباش. هنوز همچنین خبری بهم ندادن.

انگار کسی با مشت توی شقیقه ی ارسلان کوبید. دیگر نفهمید چطور ماشین را از وسط اتوبان به حاشیه کشاند و روی ترمز زد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد.

_چته ارسلان؟ چیکار می‌کنی؟

سر او که مثل دیوانه ها سمتش چرخید، با دیدن مردمک های قرمزش، هراس به دلش افتاد.

_من چمه؟ یا تو که مثل برج زهرمار نشستی کنارم و جوری رفتار میکنی انگار مچ منو با یه خری رو تخت گرفتی.

با کش امدن سکوت او و چشمان بی حالتش، خم شد سمتش و خواست چانه اش را بگیرد که یاسمین بلافاصله سرش را عقب کشید. دست ارسلان در هوا ماند و نگاه پر از بهت و حیرتش به چهره ی او!

_میخوای با حرف نزدن روانیم کنی؟ خب زبون باز کن بگو چیشده لامصب.

یاسمین نیشخند زد. امشب دو واژه مراعات کردن و ملاحظه ‌بلکل برایش بی معنی شده بود.

_از کجاش بگم؟ دکتر گفت مشکل تو وخیم تر از این حرفاست. گفت دیگه دارو برات کار ساز نیست و شاید زیاد زنده نمونی...

دست ارسلان میان هوار کشیدنش بالا رفت.

_چیزشر تحویل من نده یاسمین. به جون خودت یه جوری میزنمت که...

_که چی؟ زودتر بکشیم؟ زودتر بمیرم؟

دست ارسلان که در یک میلی متری صورتش متوقف شد، یاسمین محکم چشم بست. امشب اگر قرار بود قیامت به پا کند، باید جور همه چیز را میکشید. حتی شاید ضرب دست او را...

_بریم خونه، حرف میزنیم. وسط اتوبان شاید نتونی حرصت و روم خالی کنی!

نفس و دست او باهم از کار افتاد. امشب اگر یاسمین کار دستش نمیداد، حتما فشار ناکوکش از پا در می آوردش.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1033


نگاه خیره ی شایان هنوز پشتش بود که نشست توی ماشین و زیر نگاه سنگین او سلام آرامی کرد.

_احوال خانم خواب آلو؟

متلک او برمیگشت به بهانه ی کل روز شایان مبنی بر خواب بودن دخترک... چیزی نگفت و نگاهش را چسباند به آسمانی که حتی یک ستاره هم نداشت. شب بود و انگار جز سیاهی، چیزی قرار نبود عاید بختِ بخت برگشته اش شود!

_عه... زبونت موند خونه ی شایان؟!

توی خانه ی شایان بغض هایش را سر برید و بعد با یک مشت دردی که تار و پود جانش را پودر کرد، نشسته بود کنار مردی که حتی از نگاه کردن به چهره اش واهمه داشت!

_ببینمت خانم...

چه روزهایی را گذراند تا رسید به لحظه ای که او با این لحن خطابش کند. برگشت... با همان فروغ مرده ی چشمانش خیره شد به نیمرخ او و لبخند تلخی زد.

_چی بگم؟

_یادم نمیاد واسه حرف زدن از من کمک گرفته باشی. همیشه ی خدا با اون زبونت شصت متریت ده قدم جلوتر از من بودی و رو مخم...

چیزی میان سینه ی یاسمین‌ به سوزش افتاد. آتشی که توی جانش افتاده بود با هیچ چیزی خاموش نمیشد.

_خب چرا از اول کوتاهش نکردی؟

_کوتاه میکردم؟ چیو؟

_زبونم و... گفتی رو مخت بودم. کوتاهش میکردی راحت می‌شدی!

نگاه حیران ارسلان از جاده سمت او چرخید.

_حالت خوبه یاسمین؟!

نه خوب نبود! با یادآوری آن عکس ها و نوشته، ته مانده ی توانش داشت به تاراج میرفت. نگاهش را از او گرفت و به همان آسمانی خیره شد که جز سیاهی، زیبایی دیگری نداشت.

_نه، امروز روز بدی داشتم. حالم از بیمارستان و دارو و این چیزا بهم میخوره... خسته شدم واقعا!

_واسه همین کل روز پیچوندی و به بهانه خواب از زیر حرف زدن باهام در رفتی؟

میان خشم و صدای بلندش، سرعت ماشین را زیاد کرد که یاسمین سریع کمربندش را بست.

_خواهشا درست رانندگی کن. من طاقت ندارم بازم دل و روده ام و بالا بیارم.

پای ارسلان روی پدال گاز سست شد. یاسمین‌ حتی نگاهش نمیکرد تا حالش را از زیر و بم چشمانش بیرون بکشد.



تخفیف vip فقط تا امشب برقراره عزیزای من❤️


#گریز_از_تو
#پارت_1032


به خودش قول داده بود تا اشک نریزد. حتی اگر مجبور میشد با خودخوری خودش را خفه میکرد.

_میون این همه حرف که همش طرف ارسلان و گرفتید حتی یک بار انکارش نکردید. اصلا نتونستید بگید اون حرفا توی نامه دروغه. حتی یک بار...

زمان خِر بغض هایش را گرفته و برای نفس کشیدنش هم ثانیه ها را میشمرد. دنیا باهاش لج کرده بود؟!

_از اینکه ارسلان بفهمه من حامله ام میترسید. استرس شما از من بیشتره. اینا بیخود نیست. بی دلیل نیست!

درد خفیفی سینه ی چپ مرد را لرزاند. مانده بود چه جوابی دهد که حالت عصبی او دردش را بیشتر کرد.

_تو نباید به عشق ارسلان شک کنی. زندگی شما رو هوا شکل نگرفته... عشق شما انقدر دم دستی و بدردنخور نیست که بخوای به ارسلان و با این قضاوت ها ببری پای چوبه دار.

دستش چسبید بیخ سینه اش و قلب ناسور و بدقلقش را ماساژ داد. رمق از صدایش هم پر کشیده بود.

_ارسلان الان، اون پسر بیست و شیش ساله ی وحشی نیست. این آدم بعد تو صد و هشتاد درجه فرق کرده. ارسلان اون موقع ادم نبود، کنترل کاراش و نداشت. زیر فشار زیاد حرفای دیگران و اون منصور بی پدر داشت له میشد. یه چیزایی و پشت هم تجربه کرد که بخدا اگه آهن بود ذوب میشد.

_با این حرفا گناهش پاک نمیشه.

_هیچکدوم از گناهاش با حرف پاک نمیشه اما تو اگه عاشقشی...

یاسمین غیظ کرد. توان شنیدن این حرف ها را نداشت.

_من واسه این عشق تا جایی که میتونستم فداکاری کردم. کم ذلت و بدبختی نکشیدم. کم تحقیر نشدم و آسیب ندیدم. از همون ارسلان خان عاشق کم حرف نخوردم و زور نشنیدم. تهش گفتم بیخیال یاسمین، مجبوره اینجوری زندگی کنه، با آدمای بی گناه که کار نداره اما این دختر بیچاره...

لب گزید‌ و حرف کم آورد. حتی تصور ماجرا تنش را لرزاند. توی ذهنش هزار بار صحنه را از اول میساخت و بعد انگار چیزی مثل بمب توی جانش میترکید. شایان درمانده نفس عمیقی کشید و دست از روی قلبش برداشت‌‌. باید سریع تر قرص زیرزبانی اش را می‌خورد.

_حالا میخوای چیکار کنی یاسمین؟ بشینی با بغض و خودخوری ارسلان و تو ذهنت مجازات کنی؟

یاسمین بی حرف و با نگاهی مکدر خیره اش ماند که همین شایان را به هول و ولا انداخت‌. باز خودش را با خواهش و تمنا سمت او کشید و تا نامش صدایش زد، پیمانه ی سکوت او سر آمد.

_من بهش میگم که حاملم. همین امشب بهش میگم.




#تخفیف چنل vip گریز به مناسبت روز مادر🌸 احتمالا دیگه بعد از این تخفیف نداشته باشیم! رمان با ۱۲۰۰ پارت در vip تکمیل شده و چندین ماه جلوتره!

قیمت ویپ گریز قبل تخفیف: 40 هزارتومان
قیمت ویپ گریز بعد تخفیف: 32 هزارتومان

مبلغ رو به شماره کارت زیر واریز و رسید رو برای ادمین ارسال بفرمایید🧡🧡

6393461045433816
(مریم نیک فطرت)

آیدی ادمین کانال:
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1031

شایان عصبی دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که همان موقع موبایلش زنگ خورد و حرف در دهانش ماسید. با دیدن شماره ی بیمارستان بی معطلی جواب داد. چهره ی درهمش پس از چند ثانیه مکث باز شد و نگاهش خیره ماند به یاسمین که انگار میان فضا راه میرفت. با یک بی وزنی عجیب معلق مانده بود میان زمین و آسمان!

شایان تماسش را قطع کرد و با دزدیدن نگاهش از او، دستی به پیشانی اش کشید.

_جواب آزمایشت مثبته...

طرح پوزخند روی لب های یاسمین دست کمی از شمایل ابرهای طوفانی نداشت! نه خوشحالی معنی داشت، نه ترس و نه حتی غمی که دست از سر زندگی اش برنمیداشت.

_فعلا بهتره این قضیه و فراموش کنی و به فکر خلاص شدن از اون بچه باشیم.

_چه راحت نسخه ی همه چی و می‌پیچید دکتر... هم شما هم خواهرزاده تون.

مردمک چشم های شایان گشاد شد. حس کرد گوش هایش اشتباه شنیده...

_چی گفتی؟!

یاسمین پوزخندش را تکرار کرد‌. دیوانه شده بود. از همان لحظه که نامه را خواند تا همین حالا مغزش درست کار نمیکرد.

_نسخه ی اون دختر بیچاره رو همینطوری پیچیدین؟! به همین سادگی حکمشو صادر کردید؟

سر شایان با لرزش بدی پس رفت. خلاء های ذهن یاسمین همان بغضی بود که سعی داشت صدای بلندش را خفه کند اما از پس تیرگی چشمانش برنمی‌آمد.

_اگه ارسلان بفهمه من باردارم حتما نسخه ی منم میپیچه شایان خان. حالا به هر شکلی که شده...

شبیه آدمی رو به احتضار لبخند میزد. دیوانه وار و بی هدف!

_مگه جز خودش و منافعش چیزی اهمیت داره؟ اصلا مگه مهمه که دیگران دل دارن، قلب دارن. شاید...

_این حرفا، حرفای تو نیست یاسمین. الان عصبی هستی، دیوونه شدی و نمیفهمی چی میگی.

_شاید عقل من درست کار نکنه. اما چشمام خوب میبینن. توی اون عکسا ارسلان بود با همون دختر. اون نامه هم واقعیتی رو مشخص کرد که...

شایان میان حرفش بی طاقت خودش را جلو کشید. دست او را گرفت و سعی کرد با زبانی نرم و فارغ از هرگونه جانبداری او را آرام کند اما یاسمین دستش از دست او بیرون کشید و نگاهش را سمتی دیگر فراری داد. نفس شایان توی سینه اش ماند:

_یاسمین؟



گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1030


یاسمین دوباره لیوان آب را برداشت. معده اش هم در این اوضاع شده بود بلای جانش...

_شمیم هم همون زمان ارسلان و دید.

لیوان توی دست یاسمین ثابت نبود. طی حرکتی تشنج وار مدام تکان میخورد.

_خب... چیشد؟ ارسلان... عاشقش شد؟

شایان با لبخند کمرنگ و بی روحی، لیوان را که حالا محتویاتش روی زمین میریخت، از او گرفت.

_نه... در اصل شمیم عاشقش شد.

زمین زیر پای یاسمین خالی شد. حس میکرد لب پرتگاهی ایستاده و کسی قصد هل دادنش را دارد.

_اون عکسا...

_شمیم مثل بقیه نبود یاسمین. مثل شاهرخ و شیدا نبود... یه دختر بی گناه بود که فقط بخاطر یه سری اهداف قربانی شد.

حال یاسمین بدتر شد. همه چیز در نظرش شده بود سیاه و پر از دود...

_کی قربانیش کرد؟ ارسلان؟

_ارسلان فقط جوری بازی کرد که خودش قربانی نشه.

بغض دخترک که سر باز کرد شایان عصبی دستمالی برداشت تا اشک چشم های او را پاک کند‌.

_من نگرانتم، انقدر خودخوری نکن یاسمین. وضعیتت عادی نیست بخدا.

یاسمین گیج نگاهش کرد. شایان دستمال را روی صورتش کشید و نفسی گرفت.

_خدا ازشون نگذره که نمیذارن دو روز مثل آدم زندگی کنین.

_زندگی کنیم؟ ما؟ ما هیچ وقت زندگی نمی‌کنیم دکتر...

اخم های شایان درهم رفت.

_میخوای بخاطر گذشته الانت و جهنم کنی یاسمین؟

_من جهنم کنم؟ من چیکار کردم مگه؟ جز اینکه چیزی رو فهمیدم که دو ساعته نمیتونم لرزش دستام و کنترل کنم. مگه من چه گناهی داشتم که افتادم وسط این زندگی؟

شایان درمانده پشت پلکش را فشرد.

_یه زن دیشب اومد و این پاکت و گذاشت تو کیفم. تو سرویس بهداشتی رستوران... گفت این پاکت حقایق زندگی شوهرت و برملا می‌کنه.

صورت شایان باز شد.

_مگه تو از اول نمیدونستی ارسلان چیکاره ست؟

یاسمین لب بهم فشرد تا دوباره اشکش نچکد.

_تا این حد و نه بخدا... واقعا فکرشم نمی‌کردم انقدر قصی و القلب باشه که حتی شما هم موقع تعریف کردن هی طفره میری و منو میپیچونی.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1029


لیوان آب را از دست او گرفت و روی میز گذاشت. سر یاسمین پایین بود و درون خودش با چیزی می‌جنگید. شایان نفس عمیقی کشید:

_این قضیه واسه هشت سال پیشه.

نمیدانست تعریف کردن این ماجرا بدون خبر ارسلان کار درستی ست یا نه اما یاسمین آنقدر بی قرار بود که نمیشد بی تفاوت بماند و سکوت کند. آن هم وقتی همه چیز را در آن نامه خوانده بود.

_اون زمان ارسلان مثل حالا نبود، انقدر قدرت و نفوذ نداشت که با دیدن هر چیزی تا تهش و بخونه. یه پسر بیست و شیش ساله بود با یه سر پُر باد.

_سر پر بادش چه ربطی به...

دست شایان مقابل چشمانش بالا آمد و ساکتش کرد:

_بذار حرف بزنم. فهمیدن کل ماجرا به سادگی خوندن چند تا جمله نیست.

بغض یاسمین ته گلویش را خراشید.

_یعنی اون نوشته واقعیت نداره؟

_نمیگم واقعیت نداره. اما...

صدای یاسمین لرزید.

_دیگه بدتر از اینم میشه؟ حالا اگه یه کم ماجرا اینور اونور بشه چیزی عوض میشه؟

رنگ پیشانی شایان پرید‌. یاسمین بی مکث گفت:

_دیگه بدتر از فاجعه ایی که اتفاق افتاده چی میتونه باشه؟ اصلا کاری که ارسلان کرده، جبران داره؟

شایان فقط با درد پلک هایش را باز و بسته کرد.

_یه طرفه به قاضی نرو یاسمین‌. خواهش میکنم.

سر دخترک با لرزش بدی پس رفت. ضربان قلب و فشار بالایش اجازه نمیداد تا درست فکر کند.

_میشه بگید اون زن کی بود؟

قسمت سختش همین بود دیگر... باید جواب تک تک سوالاتش را می‌گرفت!

_چه فرقی میکنه؟

_خواهش میکنم شایان خان... من الان تو برزخم. پنهون کاری فقط بیشتر هیزم میریزه روی آتیشم...

نگاه شایان با بیچارگی توی صورت او دو دو زد:

_شمیم... دختر عموی شاهرخ.

یک دفعه بدن یاسمین خالی کرد. چشم‌هایش ثابت ماند به او و کسی توی ذهنش جیغ کشید. شمیم؟! این اسم را کجا شنیده بود؟!

_هشت سال پیش ارسلان و شاهرخ تا این حد دشمن نبودن. با هم آموزش میدیدن و گاهی باهم کار می‌کردن. رفیق نبودن اما این خون بینشون جریان نداشت که سایه ی هم و با تیر بزنن. حتی پیش میومد بخاطر بعضی سیاست ها خونه ی هم رفت و آمد میکردن.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1028


_دروغه دیگه نه؟

سر سنگین شایان بالا آمد‌. صورت کبود یاسمین از دردی می‌گفت که ذره ای قابل هضم نبود. حتی نمیشد این جملات را تا ته خواند چه رسد به باور کردنش...

_دایی؟

گردن شایان خم شد و چشمش به عکس ها ماند! چه باید می‌گفت به دختری که تا می آمد از یک فاجعه عبور کند، سرش به دیوار دیگری اصابت میکرد.

_میشه بگید که دروغه؟

صورت شایان جمع شد. کاغذ از دستش افتاد و نفس های یاسمین با دیدن سکوت او سنگین تر شد. صدای گریه اش توی جنگ با احساساتش درآمد! بالاخره دست های شایان را تکان خورد و تن او را سمت خودش کشید. آرام درآغوشش گرفت و سکوتش کش آمد که یاسمین میان گریه گفت:

_چرا چیزی نمیگید؟ چرا یه کلمه حرف نمیزنید؟!

پلک های شایان با مکث بسته شد. صدایش از میان خروارها درد بیرون زد.

_اینارو... کی بهت داد؟!

_مهمه؟

چشم شایان به چانه ی لرزان او ماند. چیزی نمانده بود قلب جفتشان بایستد.

_الان واقعا مهمه که کی اینارو بهم داده؟

به عکس اشاره زد و سرش هیستریک تکان خورد:

_این آدم و می‌بینید؟ ارسلانه... خودِ ارسلان!

_اروم باش یاسمین.

دخترک با دستی یخ زده کاغذ را برداشت و مقابل چشم های او گرفت.

_دیدین... توش چی نوشته؟ خوندینش؟

کتف چپ شایان درد میکرد. عروق منجمدش با هیچ اکسیژن مضاعفی باز نمیشد! قلب یاسمین‌ پمپاژ کردن را از یاد برده بود... شایان دست گذاشت روی صورت سرد او و کاغذ را از دستش کشید.

_اول یکم آروم باش... نفس بکش!

یاسمین ناباور نگاهش کرد.

_نفس بکشم؟ آروم باشم؟ میتونم؟ میشه؟ با دیدن این چیزا میشه شایان خان؟

رنگ پریده و فک لرزانش شایان را ترساند. محکم صورتش را میان دستانش گرفت و سعی کرد آرامش کند.

_همه چی و خودم برات میگم... همه چی و! فقط یه نفس عمیق بکش. یکم آروم باش... بخدا خودم برات تعریف می‌کنم.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1027

تقه ای به در خورد. صدای شایان می آمد... عجیب بود که گوش هایش میشنید اما مغزش قدرت تحلیل هیچ چیز را نداشت. شایان باز هم به در کوبید و وقتی صدای او را نشنید، با مکث و احتیاط داخل آمد. گوشی روی گوشش بود و با کسی صحبت میکرد.

_صبر کن ببینم بیداره، خسته بود گفت میخوابم آخه...

با دیدن دخترک و صورتی که میزبان سیل عظیمی از اشک شده بود، پاهایش از حرکت ایستاد. کم مانده بود نفسش هم قطع شود که ارسلان عصبی تر صدایش زد.

_چیشد شایان؟ اگه بیداره گوشی و بده باهاش حرف بزنم. دارم نگران میشما...

شایان حرف زدن را بلکل از یاد برده بود. موبایل توی دستش سست شد و قدم هایش را شل و وار رفته سمت یاسمین کشید.

_صدامو می‌شنوی شایان؟

زانویش مقابل دخترک خورد به زمین و چشمش با وحشت ماند به عکس ها... انگار در دم طناب قطوری دور گردنش حلقه شد.

_خوابه ارسلان... خوابه!

نفس عمیق ارسلان پشت خط با نفس پر لرز یاسمین همزمان شد.

_باشه پس اگه بیدار شد بهم زنگ بزن.

شایان بزور زمزمه کرد "باشه" و بعدش حتی نتوانست تلفن را قطع کند. فقط صدای بوق پیچید توی گوشش و موبایل از دستش سُر خورد. یاسمین در همان حال خم شد و یکی از عکس ها را برداشت... اشتباه نمیکرد. ارسلان بود... خودِ خودش... بدون هیچ ردپایی از دروغ!
شایان حتی قدرت نداشت به دخترک نگاه کند. قلبش نزدیک بود از کار بیفتد که صدایش با رنج از بیخ گلویش درآمد.

_یا باب الحوائج...

دست لرزانش پیش رفت و یکی از عکس ها را برداشت. دردی عجیب میان قفسه ی سینه اش، عضلاتش را ناتوان کرده بود‌‌.

_وای...!

ذهنش در یک لحظه فلش بک زد به سال ها قبل و در یک پلک زدن رسید به دختری که حتی نفسی برای حرف زدن نداشت. تازه نگاهش افتاد به کاغذ مچاله میان دستان او که بی هدف تاب میخورد... با تعجب دستش را پیش برد و کاغذ را گرفت. کمی صافش کرد و مردمک چشم هایش برای خواندن جملات ریز شد. به جملات آخر که رسید، طناب از دور گلویش باز شد و کسی بیرحمانه سلول های تنش را داغ زد.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.