«گریز از تو» مریم نیک فطرت


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های:
تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی)
برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی)
کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔
🦋 گریز از تو: آنلاین🦋
پس از اتمام چاپ میشود♥️
کانال محافظ👇
@maryamnikfetrat_novel

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to

دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏




گسترده مهربانی❤ dan repost
– نذاری دختر پوراندخت آویزونت بشه.

صدای صحبت دو مرد پام‌و بالای پلّه سست کرد. به جاش گوشم تیز و قلبم تند شد!

– کی؟ دل‌آرا رو می‌گین؟

کیان‌مهر بود و عموش. پشت به من داخل حیاط وایستاده بودند.

– مگه اون زنیکه‌ی نمک‌نشناس دختر دیگه‌ای هم داره؟

مادرم‌و زنیکه صدا کرد؟!

– نه خان عمو!

کجا بود اون کیانی که وقتی کسی به من، تو می‌گفت دهنش رو پر از خون می‌کرد!

- بهتر! همون یکی‌ام زیادیه! نسل مفسد هر چقدر کمتر باشه جامعه سالم‌تر می‌مونه.

مفسد!
کاسه‌ی حلوا نذری‌ توی دستم به لرزه افتاد. مشکل مادرم بود یا من؟

– تا به گوشم رسوندن دوروبر دختره می‌پلکی، دلم آشوب شد، پا شدم اومدم اینجا از خودت بپرسم.

- نه خان‌ عمو! اشتباه به عرضتون رسوندن!

دوباره کیان‌مهر!
ایندفعه بلند خندید. قاه‌قاه… شبیه به صدای خندونش وقتی در گوشم با عشق می‌گفت: «آخ دلی، دلی… دلیِ من… چجوری دل بردی از من… که وقتی نیستی نفس ندارم من».

- می‌گن با این پسرعموش فؤاد می‌ره سر کار.

می‌گن؟ خودم بهش گفتم، همین دیشب.

- همون لات آس‌وپاس به دردِ دامادیِ پوران و دخترش می‌خوره!

پیرمرد پوفی کشید.
- پا جای پای مادرش پوران گذاشته! آخه زن رو چه به کابینت‌سازی!

سرم حسی نداشت پر از وزوز گذشته و حال بود. به دیوار تکیه زدم بلکه سنگینیش کم شه، بدتر شد، صدای ناله‌ی قلب بی‌چاره‌م از لای آجرهای خالی می‌گذشت و توی سرم نبض می‌زد.

- اگه دختر پوراندخته، حتماً پشت این قصه‌م یه نقشه‌ای داره.

- بی‌عّفتایِ خدانشناس! خیال کردن دوباره می‌تونن اسم و رسم سپهسالارها رو عَلَم دست محل کنن. مگه از روی نعش من رد شن...

- دور از جونت خان عمو!

صدای روضه از داخل خانه می‌اومد، مدّاح با سوز می‌خوند و زن‌ها سینه می‌زدن امّا روضه‌ی منِ خوش‌خیالِ سیاه‌بخت همینجا جلوی چشمام بود.

پس فؤاد راست می‌گفت کیان از سر کینه خامم کرده!

باید خودم‌و نشون می‌دادم‌، باید از خودش می‌پرسیدم، باید عذرخواهی می‌کرد، از من نه، از مادرم...

- خلاصه که سفارش نکنم مواظب خودت باش. دختره جوونه، خوشگله، خامت نکنه.

خان عمو که برای خداحافظی شونه‌ی کیان رو فشار می‌داد، روی پله‌ی آخر بودم.

- دست شما درد نکنه خان عمو!

دستاش‌و توی جیبش انداخت و صاف‌تر وایستاد. نیم‌رخ ته‌ریش‌دارش‌ حتی توی تاریکی هم جذاب بود!

- یعنی من‌ انقدر ذلیل و بدبخت شدم که خامِ دختری شم که مادرش صیغهٔ بابام بود؟

مادرم؟ مادر من؟ صیغهٔ پدر کیان؟ پدر مردی که تمام بچگی‌م بودم، دلیل زندگیم، امیدم، عِش…

- دلی! تو اینجایی؟ بیا حاج خانوم دنبالته…

در خونه که باز شد، سرم وحشت‌زده عقب‌جلو شد، کاسه از دستم افتاد و هزار تیکه شد، درست مثل قلبم…

- دلی! تو…

سر دو مرد عقب چرخید، کیان با تعجب نگاهم می‌کرد.

- از کی اینجا بودی؟

صداش چرا می‌لرزید! مگه براش مهم بود از کی اینجام؟

- با تواَم! می‌گم از کی اینجا بودی تو؟!

داد زد، بلند و با عصبانیت… پای مردونه‌ای که با تردید طرفم برداشته بود رو می‌دیدم، از پشت چشم‌های تارم که مدام پر و خالی می‌شد.
- گولم زدی!

اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم. سرم‌ با ناباوری می‌جنبید.

- چی می‌گی! چه دروغی!
- تو گولم زدی؟!
- این دختر چی میگه، کیان؟!

حتی سؤال خان عمو هم پاش‌و عقب نکشید.
- نمی‌بخشمت کیان!

این‌و گفتم و هق‌زنان دویدم.
- وایستا دلی! وایستا لامصّب… می‌گم وایستا…
نموندم، تندتر دویدم، چنگی به دستگیره‌ی آهنی در حیاط زدم. تا در باز شد...

https://t.me/+JPdGhPDKAsE5NmZk
https://t.me/+JPdGhPDKAsE5NmZk


گسترده مهربانی❤ dan repost
- حولتو بپوش بیا بیرون کاری باهات ندارم!

هق هقش از درد بلند شده بود، پشت در حمام نالید:

- برو بیرون تا بیام درد امونمو بریده!

صدای کلافه‌ی مرد زیادی مغرور در گوشش پیچید:

- نمیخورمت بیا بیرون...ببینم پات چیشده بعد میرم...بیا دیگه!

با خجالت یقه‌ی حوله تنی را بهم نزدیک کرد و همینش کم مانده بود لخت و عور جلوی بادیگاردش ظاهر شود. در حمام را باز کرد و با چشمانی پر شده پایش را بیرون گذاشت که از شدت در هیسی کشید.

سامیار بی‌قرار جلو آمد و تن اویِ بی‌حواس را به آغوش کشید که صدای جیغش از این حرکت یکهویی به هوا رفت.

- آروم دختر چته؟

صورتش را در سینه‌اش قایم کرد و با خجالت لب زد:

- خجالت میکشم...علاوه بر این محرمم نیستی!

- من تو این چند سال کم جورِ جنابعالی رو از لحاظ کول کردن و ور داشتنت از استخر با اون مایوی نیم وجبی نکشیدم که الان برای من خجالت بکشی!

تنش را روی تخت نشاند و پای تخت زانو زده پای دردناکش را از نظر گذراند.

- و اینکه راجع به محرم بودن...هنوز تایم اون صیغه‌ای که حاج آقا تو روستا خونده بود تا بتونیم تو اون اتاق با هم بخوابیم مونده!

سرش را پایین انداخت که سامیار بلند شد و دست زیر بازویش انداخت.

- بلند شو کمکت کنم بری لباس بپوشی ببرمت بیمارستان!

با زور از جایش بلند شد که یکهو سرش به قفسه‌ی سینه‌ی مرد برخورد کرد. با همان چشمان درشت دلربایش سر بالا گرفت که صورت مرد را در چند میلی متری صورت خودش دید.

- تو چرا انقدر خوشگلی دختر؟ چرا تاب و توانمو تو این پنج سال گرفتی؟

صدای مرد بم شده بود و او مسخ شده فقط نگاهش میکرد. لب سامیار که گوشه‌ی لبش نشست به آرامی پلک بست و زمزمه‌اش را شنید:

- بهت رحم نمیکنم خانم رئیس...چند ماهه که خونمو با اون لباسای دست و دلبازت تو شیشه کردی! دیگه ازت نمی‌گذرم ماهلین ستوده!
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0
ماهلین ستوده❌
دختر سردی که رئیس یکی از بزرگترین هولدینگای ایرانه و به دلیل پیشرفت چشمگیرش رقبا قصد از بین بردنش رو دارن و اون مدت هاست که به دنبال بادیگارد میگرده🤌🏻
ولی بالاخره پیدا میکنه، سامیار راد❌
پسری که برای زیر دست بودن ماهلین زیادی بی‌پرواست که با همین کاراش باعث میشه دل رئیس زیادی زیباش...🥹❤️‍🔥

https://t.me/+mZLmkEHcQxY4YTk0


گسترده مهربانی❤ dan repost
شیخ وائل یه مرد از تبار عربه، اون خونسرد، مرموز و به شدت خشنه.

به ظاهر مردی قانونمند و مبادی آدابه اما هر شب بدون در نظر گرفتن موقعیتش وارد رینگ‌های خونی می‌شه، رینگ‌هایی که کشتن اولین قانون جدا نشدنیشه.

تو دل امارات تو سخت ترین مسابقه ها پیروز میشه و دقیقا تو خشمگین ترین روز زندگیش  با یه تماس متوجه میشه باید دختری رو عقد کنه که برادرش خونه یکی از اعضای خانواده‌ش رو ریخته.

اون دختر به عنوان خون بس وارد عمارتش میشه، دختر ریزه میزه ای که در مقابل این مرد اینقدر کوچیکه که هر بیننده‌ای رو به وحشت می‌ندازه...

الای مظلوم قصه ما تو چنگال این مرد اسیر میشه، مردی که تمام ساکنین عمارتش ازش وحشت دارن و حالا اون باید رامش بشه تا بتونه برادر جونش رو نجات بده...

https://t.me/+8O3r1erlnhNiM2Q0
https://t.me/+8O3r1erlnhNiM2Q0
https://t.me/+8O3r1erlnhNiM2Q0
https://t.me/+8O3r1erlnhNiM2Q0


گسترده مهربانی❤ dan repost
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار!

چند ساعت قبل

-هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه!

نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد:

-انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش می‌دی

زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمن‌خان به مشامش می‌رسید

-چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟

حسادت زنانه می‌توانست خطرناک ترین حس دنیا باشد
داشت روی مغز اویس میرفت

-چرند نگو

-یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟

فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد

-از من می‌خوای دختره رو بکشم؟
رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟

صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود
زن ها باهوش بودند
می‌دانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد


-اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چی‌و میزنم و طرح رو می‌فروشم به عربا

چشمانش روی هم افتاد
نفس هایش سنگین شد
چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست می‌کرد؟

-اویس؟

این بار صدای تینا پر از ترس بود
اویس نباید گزک دست این زن میداد

-تا شب حلش میکنم

از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند
باید قطع میکرد

-اویس
نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟

چیزی از سینه اش فرو ریخت
هاه...عشق؟
عاشق دختر بهمن‌خان شود؟
مزخرف بود
اویس خونشان را می‌ریخت و دست آخر به خورد خودشان می‌داد

-کم مزخرف بباف تینا
داره میاد باید قطع کنم

وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد


-اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو می‌کَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه

-صبح‌تون بخیر خوشتیپ خان

اویس گوشی را  قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد.

قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد:

-تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف می‌زدی؟

-با زن اولم! حرفیه؟

می‌زد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمی‌دانست آن یک واقعیت بزرگ است
خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد

-بچه پر رو

وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت

-هی هی هی

دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند

-نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟

وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد
او دختر دشمن بود
باید حذف می‌شد
اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود

-حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی!

خون اویس از جریان می افتاد کم‌کم
از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد

در آن تونل

-بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم!

سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد
هیچ‌ حرف مهمی با این دختر نداشت
او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود

-الان بگو

اصلا هم کنجکاو نبود
اصلا هم نمی‌خواست جلوی رفتنش را بگیرد
اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود

-نوچ

روی پنجه ی پاهایش بلند شد
عاشق اویس شده بود
این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت می‌کرد

یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت

-سوپرایزه. الان نه!

هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد
شاید برای آخرین بار بود
نفسش بند رفت
نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد
نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد

باید این کار را میکرد
در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش

وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید

-وای...دیرم... شد

حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت
چاهی که اویس برایش کنده بود

-آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟

با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد

-بده من!

کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت
ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد

                            baby check?

چیزی از سینه اش فرو ریخت
چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟

-مهندس...مهندس کجایید؟

پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد
لب هایش خشک شد و قلبش نتپید

مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت

-تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار


❌❌❌❌❌
https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0
https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0


#گریز_از_تو
#پارت_1048


_آقا؟!

ارسلان با دست دیگرش دستگیره را گرفت و کشید...

_تو این اتاق چه غلطی می‌کنی؟

یک راست رفته بود سراغ بازخواست کردنش.‌ زبان نرمی نداشت تا بپرسد چرا در حریم خودمان نیستی! مستقیم رفت سراغ توپ و تشری که سال ها از او این شخصیت را ساخت.

_بیا در و باز کن ببینم...

شایان بلند شد و بازویش را گرفت.

_داد نزن ارسلان.

ارسلان منطق نداشت. مغزش کار نمیکرد... ذهنش از دیشب با شمارش خط های سیاه گذشته، کپک زده بود.

_داد میزنم. کی بهش گفته اتاقش و عوض کنه؟ کی بهش گفته انقدر ناز نازی بشه که خودش و حبس کنه؟

مدام دستگیره را بالا و پایین میکرد به امید اینکه یاسمین خودش در را باز کند.

_طلب داری؟ داشته باش... مگه اینجا خونه باباته که تا تقی به توقی میخوره برام ناز و ادا میای؟ بیا در و باز کن.

شایان از پشت عینکش، ناباور نگاهش میکرد.

_دیوونه شدی ارسلان؟ این حرفا یعنی چی؟

کنار پلک های ارسلان از شدت اخم چین افتاده و افسارش را داده بود دست شیطان... چشمهایش سرخ تر و رگ های متورم پیشانی اش داشت بیرون میزد.

_بیا این در و باز کن تا نشکوندمش و مثل وحشی ها نیومدم سرت خراب شم. بیا... اون روی منو بالا نیار یاسمین.

متین سردرگم عقب تر رفت. جرات جیک زدن نداشت. شایان مانده بود برای آرام کردن او چه خاکی توی سرش بریزد. دستگیره زیر انگشتان او داشت از جا در می‌آمد.

_بیا بیرون تا روانی نشدم. بیا این در بیصاحاب و باز کن دختر...

چشمانش دیگر ستاره نداشت. همان دیشب همه باهم کمر بسته بودند به خاموشی چشمانش!

شایان کف دستش را چسباند به پیشانی اش تا شاید خون به مویرگ های مغزش برسد. ارسلان که عقب رفت، پلک هایش پرید‌. مکثش علامت خوبی نداشت و همان هم شد... متین و شایان باهم عقب رفتند و او... با کتف راستش خیز برداشت سمت در و انگار تمام خشمش را روی آن خالی کرد که با یک حرکت، قفلش باز شد و چارچوب را رها کرد.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1047

صدای صحبتش با ماهرخ می آمد و زن که با استرس سعی داشت وضعیت را برایش توضیح دهد. متین از نرده های مجاور خم شده و اشراف اندکی به پایین داشت. اردلان بود، ارسلان و ماهرخ... و آسویی دورتر از همه با تشویش دست و پنجه نرم میکرد.

ارسلان که سمت پله ها آمد متین سریع تن عقب کشاند و کنار شایان ایستاد.

_داره میاد...

شایان مستأصل تر از هر زمانی چهار انگشتش را کوبید به در و با عجز یاسمین را صدا زد.

_تو رو خدا لجبازی و بذار کنار.

صدای کوبش پاهای ارسلان روی پله ها شبیه کوبیدن بر طبلی بود که قرار بود یک رسوایی در این عمارت به پا کند. صدای قدم های او نزدیک تر شد و شایان... ناامید تر از قبل، از در فاصله گرفت و روی همان صندلی نشست. متین چسبیده بود به دیوار و وقتی او بالا آمد، بزور زانوهایش را صاف کرد.

_آقا...

چشمهای ارسلان اول کشیده شد سمت در اتاق خودشان و قدمی جلو رفت. قدم اولش به دوم ختم نشد که با دیدن در باز و چراغ خاموش و تخت خالی، انگار سقف روی سرش پایین آمد. همان نگاه مبهوت با چند ثانیه اختلاف شایان را نشانه رفت و بعد متینی که مانده بود چطور این وضعیت را توجیه کند.

_یاسمین کجاست؟

دهان متین باز شد اما کلمه ای روی زبانش نیامد. ارسلان جلو رفت و شایان را مخاطب قرار داد.

_یاسمین کو شایان؟ چرا تو اتاقمون نیست؟

صدایش هیچ حسی نداشت. تمام وجودش میان خشم و نگرانی دست و پا میزد که دیگر قدرت نداشت روی صدا و کلمه هایش تمرکز کند.

شایان نگاهش نکرد. همان‌طور در اوج درماندگی دست بالا برد و به در اتاقی اشاره زد که دخترک همان ماه اول ساکنش بود. سرش روی گردنش خم شد. طوری که با همان گردن خم و نگاه سرخی که از یک شب نخوابیدن نشأت میگرفت، ناباوری اش را نشان داد.

_اونجاست؟

شایان فقط به همان نگاه اکتفا کرد. متین سر پایین انداخت و ارسلان... بی مقدمه و ناگهانی، مثل دیوانه ها، صدایش را روی سرش انداخت.

_یاسمین؟

شایان تکانی خورد. مشت او که روی در فرود آمد، متین جرات کرد و جلو رفت.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1046


نگاه متین ماند به چهره ی او و شایان لب بهم فشرد و سرش را چرخاند. انعکاس استیصال از چشمهایش قابل انکار نبود. متین نفس پر دردی کشید و بعد با یک، دو دوتا چهارتا پشت انگشتش را به در کوبید.

_زلزله؟! خوابیدی؟

برای به حرف آوردن او و باز شدن در باید به هر نرمشی چنگ می انداخت.

_بیا بیرون یکم جیغ بزن، دلم برات تنگ شده.

شایان کلافه کف دستش را به پیشانی اش چسباند. انحنای لب های متین به تلخی میزد...

_آسو هم اومده، پایین منتظره تا بریم پیشش. دوتایی یکم پشت سر من حرف بزنید بلکه دلتون وا شه.

دست شایان از روی پیشانی اش پایین آمد و عصبی به تلاش بی فایده ی او نگاه کرد.

_متین جان؟ بهتر نیست در و بشکونی بری داخل؟

_آدمی که دلش میخواد تنها باشه رو نباید تحت فشار گذاشت دکتر.

ابروهای شایان دو مرتبه جمع شد. سرش تکان آرامی خورد و کمرش را از صندلی فاصله داد.

_آدم و سالم آره رها میکنیم تا آروم شه. اما دختری که چند ماه پیش سابقه خودکشی داشته و الانم به حد کافی انگیزه اش و داره، نه... نمیتونیم رهاش کنیم.

اینبار بلند شد و خودش مقابل در ایستاد.

_در ضمن من یه چیزایی میدونم که شما اطلاع نداری و بهتره تو این شرایط وانفسا از اون بُعد روانشناسی فاصله بگیری.

متین میان حیرت، جفت دستهایش را بالا گرفت و یک قدم عقب رفت.

_هر چی شما بگی!

شایان نگاه از او گرفت و ضربه ای به در کوبید. دیگر آرامش نداشت... تمام خودداری اش را به نگرانی هایش باخته بود.

_بیا مثل بچه ی آدم در و باز کن یاسمین. نذار صدام و بلند کنم و بعد در و بشکونم.

چند ثانیه منتظر ماند بلکه صدایی از او آسوده اش کند اما با کش آمدن سکوتش، صبرش سر آمد و سمت متین چرخید.

_بیا بشکنش.

متین مکث کرد. دستی به موهای سیاهش کشید و چند قدم از در فاصله گرفت و خیز برداشت تا با یک هجوم کوتاه قفل را بشکند که یک لحظه با شنیدن صدای ویراژ ماشین و بعد خاموش شدنش، همانطور مثل مجسمه سر جایش خشک شد‌. شایان تکانی خورد. همراه نگرانی و آشفتگی، حالا ترس هم توی نگاهش دو دو میزد.

_ارسلان اومد...




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1045


_کار شیدا بوده. دقیقا از همون شبی که رفتین رستوران گم و گور شده.

شانه های شایان با مکثی کوتاه بالا پرید. اجزای چهره اش مچاله بود و ابروهای جوگندمی اش درهم!

_چرا به فکر خودم نرسید؟!

_اقا از دیشب افتاده به پوست کندن شهر که اون دختر و پیدا کنه. اما بنظرم فایده ای نداره.

شایان نفس عمیقی کشید.

_چیزی که نباید میشد، اتفاق افتاده و زندگی نسبتا آروم اینا از هم پاشیده... فکر ارسلان الان باید رو چیز مهم تری متمرکز باشه تا سرویس کردن دهن شیدا!

ایستاده بودند مقابل در اتاق یاسمین، با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، صحبت میکردند. چه خوب که اردلان پایین رفته و کنارشان نبود.

_اقا رو دیشب دیدم، حالش خوب نبود دکتر... بیشتر از یاسمین نه اما کمتر هم عذاب نمی‌کشه.

_درسته اما آقا نباید انتظار داشته باشه که عاقبت کاراش هیچ وقت تو زندگیش سبز نشه. خدا هم خوب میدونه آدمیزاد و از کجا بزنه.

گوشه ی پلک های متین از شدت جمع شدن چشمهایش چین افتاد.

_یعنی خدا منتظر بود تا ارسلان خان و از تنها نقطه ی امیدش بزنه؟

پوزخند شایان شبیه افتادن یک برگ زرد از درخت بود. سبک و بی بال... بدون هیچ امیدی برای ادامه حیات!

_آقا نمیتونه تو زندگی واسه خدا هم تعیین تکلیف کنه و بهش زور بازو نشون بده‌. بیا روراست باشیم متین جان، حتی اگه آتئیست باشی و تا اخر عمر تو ابهام دست و پا بزنی باز هم دنیا بابت اعمالت جلوت وامیسته.

متین ناامید بلند شد و مقابل در اتاق ایستاد. گوشش را چسباند به در تا شاید صدای گریه ی یاسمین را بشنود اما جز سکوتی دردناک چیزی نصیبش نشد. شایان نشسته بود به خواندن روضه ایی که هیچکس حتی توان مرورش را نداشت.

_اون دختر گناهکار بود. درست... با هدف اومد تو این خونه درست... اما ارسلان حق نداشت با اون وضعیت جونش و بگیره.

متین کلافه شد: بیخیال تو رو خدا. هفت سال از اون ماجرا گذشته.

_اما بعد هفت سال دوباره برگشته و بیخ گلومون و گرفته. غمگین ترین بخش ماجرا اینجاست که یه دختر بی گناه تر از همه ی ما فقط به جرم عاشق شدن، داره ذره ذره آب میشه. اونم با...




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1044


تُن صدایش با مکث کوتاهی پایین آمد و تمام حرصش را ریخت توی نفس های کش دارش.

_عزیزم تو شرایطت عادی نیست که بخوای خودت و تو اتاق حبس کنی‌. بیا بیرون حرف بزنیم!

انقباض شانه هایش کمتر شد. پاهایش را دراز کرد و همان طور در حالت نشسته، سرش را گذاشت روی تخت. بی اراده یاد پیانویی افتاد که ارسلان برایش خریده بود. آن شب وقتی در آغوشش تاب خورد قول داده برایش بنوازد و او با یک لیوان چایی بنشیند به تماشای رقص انگشتانش... لبخندش زیر نور آفتاب تندی که ضخامت پرده را هم رد می‌کرد، شبیه یک آدم رو به احتضار بود. تلخ، سرد با بغضی خشک!
حتی انگشتانش هم به کلاویه ها نرسیده بود. یک روز و یک شب اندازه ی یک سال گذشته بود!

_یاسمین بخدا اگه ارسلان بیاد و ببینه خودت و حبس کردی بلوا به پا میکنه. بیا بیرون شر و بخوابون.

دو شب پیش در آغوش او از شدت خوشی نزدیک بود تا اوج آسمان پرواز کند برای چیدن یک ستاره و حالا... منتظر بود تا ارسلان سر برسد و بلوا به پا کند. صدای گفتگوی آرام شایان و اردلان و بعد دوباره صدای عصبی شایان به گوشش خورد.

_بخدا قسم در و میشکونما... یک کلمه حرف بزن من گردن شکسته بفهمم زنده ایی. قلبم وایستاد یاسمین.

این مرد چه گناهی داشت که به پای تک تک مصیبت هایشان بسوزد؟! لب باز کرد و بزاق خشکش را قورت داد. لب های ترک خورده اش زخم شده بود.

_حالم خوبه...

صدای نفس آسوده ی شایان را با آه عمیقی شنید.‌ لبخند زد‌. می‌ترسیدند دخترک بازهم بلایی سر خودش بیاورد.

_حالا بیا بیرون دایی جان‌. با موندنت تو اون اتاق هیچی عوض نمیشه جز داغون شدن خودت.

صدای آرام اردلان با نگرانی بلند شد. چیزی که گفت یاسمین متوجه نشد اما جواب تند شایان را شنید.

_متین تو راهه داره میاد، به محمد چیزی نگفتم که سریع به گوش ارسلان نرسه.

_متین میتونه راضیش کنه؟

شایان سر تکان داد و همان گوشه روی صندلی نشست.

_تنها امیدم متینه‌! من دعوای اینارو ببینم سکته میکنم. ارسلان بیاد و ببینه این خانم اتاقش و عوض کرده و در و رو خودش قفل کرده حتما این خونه و رو سرمون خراب میکنه.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1043


_شاید سه چهار ماه دیگه! چرا می‌پرسی؟

پلک های لرزانش خیس شد. دیگر نگاهش نکرد و قدم های بی جانش را کشاند سمت پله ها...

_زودتر برو!

حیرت اردلان را پشت سرش حس کرد‌.

_تو جنی شدی یاسمین؟

_این خونه دیگه چیز قشنگی نداره. زودتر برو پی زندگیت. تا این خونه رو سرمون خراب نشده برو!

اردلان ساکت شد. یاسمین پا گذاشت روی پله و با شمردن قدم هایش بالا رفت‌. روز دومی که در این خانه بود و ماهرخ میخواست فراری اش دهد، پله ها با شمردن آمده بود پایین... آن روزها هم ارسلان برایش یک غریبه ی ترسناک بود. امشب اما... نطفه ی همان مرد در بطنش، ذره ذره جانش را می‌گرفت.

به راهروی اتاق ها که رسید، محکم دستش را بند نرده ها کرد تا زیرپایش خالی نشود. نگاهش به در اتاقشان ماند. لب هایش کج شد. چند ماه گذشته بود؟ شیش ماه یا بیشتر...؟! تاب و توانش لحظه به لحظه داشت آب می‌رفت که پاهایش را یک قدم عقب برد و بعد شبیه کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد سمت همان اتاقی رفت که قبل از اعتراف عشقش به ارسلان در آن ساکن بود. ورق برگشته بود! همینقدر ساده و به سستی یک کاغذ و نوشته هایش!

_چه زود تموم شد ارسلان خان...!

"""""""""""""""""""""


تقه ایی به در خورد و به دنبالش صدای شایان باعث شد تکانی بخورد.

_یاسمین جان بیداری؟

بدنش خشک خشک بود و استخوان هایش از شدت درد فریاد می‌زدند. چند ساعت از کابوس دیشب گذشته بود؟! این اتاق ساعت نداشت اما از نوری که دامنش تا وسط اتاق پهن کرده بود میشد حدس زد که چند ساعتی از صبح گذشته...

_بیدار شو یاسمین. چرا در و قفل کردی دختر؟

همانجا پای تخت زانوهایش را جمع کرد توی شکمش و زل زد به پنجره و حفاظ پشتش! معده اش از شدت درد و گرسنگی غر غر میکرد.
دستگیره ی در چند بار پایین و بالا شد و پشت بندش صدای عصبی شایان خطاب به اردلان بالا رفت.

_از دیشب در و رو خودش قفل کرده و تو حتی حالش و نپرسیدی بچه؟ اگه چیزیش بشه چه خاکی تو سرمون کنیم؟

_دایی بخدا من فکر کردم رفته اتاق خودشون بخوابه. روم نشد برم سروقتش، چمیدونستم اینجاست آخه!

شایان باز هم حرصش را روی دستگیره خالی کرد.

_یاسمین یه چیزی بگو بلکه بفهمم خوبی...





گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1042


_من میرم بالا!

اردلان بازوهایش را رها نکرد.

_بذار به دایی زنگ بزنم. اون میاد همه چی و درست می‌کنه.

لبخندش تلخ شد. چهره درمانده ی شایان از ذهنش پاک نمیشد!

_دیگه فرقی نمیکنه!

صورت او از حیرت جمع شد.

_یعنی چی؟ یهویی زلزله شد؟

یاسمین بازویش را از دست او بیرون کشید. دامنه ی افکارش از هیچ کثافتی مصون نبود. توی ذهنش کسی مدام تکرار میکرد:

" من کشتمش... تو همین خونه"

در همین خانه آن دختر را کشته بود؟! با وجود بارداری اش؟! ‌

وقتی روی پاهایش ایستاد تازه زلزله ی درونش را لمس کرد. هیچ جمله ایی... با هیچ واژه ایی نمی‌توانست حالش را توصیف کند‌.

_خیلی سال پیش، اینجا زلزله شد فقط ما بی خبر بودیم و داشتیم زیر خرابه های آباد شده اش زندگی کردیم.

پدرش را در همین دم و دستگاه کشته بودند. مادرش تا لب مرگ رفته و هنوز خبری از حالش نداشت و خودش مثل یک مجرم با هویتی جعلی زندگی میکرد. زلزله ی اصلی سال ها قبل از مهاجرتش رخ داده بود. همان روزهایی که فکر میکرد آینده ی صورتی اش را در کشور غریب میسازد و پدرش را خشنود میکند از مستقل شدنش. همان پدری که حتی میان خروارها خاک زندگی اش را رسانده بود به این نقطه ی کور...
چند قدم که جلو رفت صدای شکست خورده و حیران اردلان را شنید.

_داداش چیکار کرده یاسمین؟!

زانوهایش با خساست وزن بدنش را تاب می آوردند. ارسلان اسطوره ی این پسر بود!

_هیچی...

_من شبیه احمقام؟ چون آرومم و حرف نمیزنم باید احمق فرضم کنید؟

ایستاد. زخم دل این پسر با برادرش درمان نمیشد. ارسلان درمان نبود... احیا میکرد اما پشت بندش درد بدتری به جانشان می انداخت. روی همان قدم های ناپایدار برگشت و زل زد به او...

_کی باید برگردی؟

چشم‌های اردلان توی چهره جمع شده اش دو دو میزد. یاسمین شبیه یک مجسمه ی رو به سقوط، بی حالت نگاهش میکرد.


_الان این یعنی چی؟

_کی برمیگردی آمریکا؟





گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1041


سرما از نوک انگشتان پایش اول رسیده بود به دستانش و بعد لب های خشکش که مثل یک کویر بی آب ترک خورده و میسوخت. در ساختمان محکم خورد به چارچوبش و شیشه های سرتاسری بلند سالن لرزیدند. لوسترها تکان خفیفی خوردند و بزرگی زلزله در عمق قلب دخترک به ده ریشتر رسید. پاهایش دراز شد و همه چیز در هاله ی مبهم و خاکستری فرو رفت. یک سالن خالی با بانگ سکوت و نوری که میان چشمانش هر لحظه از رمق میفتاد.

صدای قدم هایی تند روی پله ها آمد. دوباره سکوت برقرار شد و چند ثانیه بعد دوباره همان قم ها جان گرفتند‌...

_یاسمین؟

چشم های او بسته بود. نفس هایش در جدال با قفسه ی سینه اش بزور خودش را بالا می‌کشاند. اردلان بازویش را گرفت... تنش سرد بود. انگار از مرگ برگشته و قلبش با خواهش و تمنا میزد! صدایش با وحشت بالا رفت و دست دیگرش به صورت او چسبید.

_یاسمین؟!

پلک های او لرزید‌. ارسلان رفته بود؟!

_وای، یاسمین دختر چشمات و باز کن.

_رفت...

اردلان با تعجب نگاه از لب های نیمه باز او گرفت و میان سالن خالی چرخاند.

_کی رفت؟ داداش؟

_انکار... نکرد... رفت!

غمی که میان این سه کلمه جریان داشت قابل شمارش نبود. کسی ناخن بلندش را محکم روی قلبش کشیده و با دیدن رد زخم و اشک هایش پیروزمندانه و بلند میخندید.

_دیدی؟ رفت... حتی نموند دفاع کنه.

اردلان گیج تر از همیشه سرش را تکان داد. بازوی او را گرفت و ضربه ی آرامی به گونه اش کوبید.

_چشمات و باز کن بعد باهام حرف بزن.

پلک های یاسمین برای لرزیدن باهم رقابت میکردند. انگار گیر کرده بود زیر خروارها برف...

_زنگ بزنم داداش برگرده؟

_منو ببر بالا. به کسی... چیزی... نگو! باشه؟

اردلان چند ثانیه خیره نگاهش کرد.

_داداش دیگه دلت اذیت کردنت و نداره یاسمین. من مطمئنم...

انگار یک دانه برف روی لبخندش آب شد. لب هایش کویر بود و توی چشمهایش یک جنگل بیرحمانه میسوخت.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1040


_با عِلم به اینکه شمیم عاشقت بود حاضر شدی بکشیش ارسلان؟!

از لابه لای ترس و عذاب و بغض، اینبار حسی شبیه حیرت توی چشمهایش سو سو میزد.

_بچه ی توی شکمش مال تو بود؟

انگار ارسلان را زمین کوبیدند که در لحظه خون توی عروقش مسیر برعکسی را طی کرد! چرا برف بند نمی آمد؟ چرا آسمان این زمهریر را از دامنش جمع نمی‌کرد؟!

_زنی که عاشقت بود و با بچه ی تو شکمش کشتی؟!

این جملات محتوای همان نامه ی سیاهی بود که خط به خط توی ذهنش صف می‌کشید. محتوایش را چند بار خوانده و حالا مغزش شروع کرده بود به پردازش!

_سال ها خودت و با گناهکار بودنش تبرعه کردی؟ اون لحظه وجدانت و با چی سر بریدی؟

بی اراده زانوهایش را تا شکمش بالا آورد و دست دورشان پیچید. کف پاهایش از شدت سرما توی جوراب ذق ذق میکرد. زمستانی که سه ماه پیش با بار و بندیلش رفت، دوباره برگشته بود؟!
ذهنش یک قدم جلوتر رفت. مردمک هایش تنگ شد. آن دختر از ارسلان باردار بود؟!
صدای کشیدن چیزی روی سرامیک ها، تنگی مردمک هایش را از بین برد.

_یاسمین؟

همه چیز تار بود. ارسلان جلو آمد، روی یک زانو نشست و زل زد به چهره ایی که رنگش را به حیرتی عظیم فروخته بود. دست جلو برد تا بازوی دخترک را بگیرد که او مثل یک دیوانه، با جنونی آنی و حرکتی هیستریک خودش را عقب کشید. دست ارسلان روی هوای ماند. با سری که از گیجی گردنش را خم کرد.

_بهم گوش بده...

میان ذهنش تصاویری واضح از آغوش آن ها توی عکس ها منعکس شد. ارتعاش دست هایش را به خوبی حس میکرد وقتی که بالا آمدند برای دوری کردن از آغوش او...

_بهم دست نزن.

تصاویرشان از دور شبیه فرو رفتن دو نفر در باتلاق بود...

_یاسمین؟

یاسمین گفتنش شبیه خواندن شعری بود با بیت های سرگردان... انگار میخواست با صدا زدنش، خاطرات نه چندان دور عشقشان را به ذهن درهم ریخته ی دخترک یادآوری کند.‌

_بهم نزدیک نشو!

چشم هایش برق میزد. سرش تیر میکشید و مویرگ های مغزش دیگر رمق یاری کردن ذهنش را نداشتند.

_دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو...

زانوی خم شده ی ارسلان صاف نمیشد. جانش بالا نمی آمد... آسمان سیاه قلبش کز کرده گوشه ی سینه اش و عزا گرفته بود برای بازگشت پاییزی دیگر...




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1039


واژه ی رفت را چنان محو زمزمه کرد که انگار حروفش را درست هجا نکرده، آن ها را به مولکول های هوا سپرد. یک قدم عقب رفت... قدم دومش به سوم نرسید. با درماندگی در همان نقطه ایست کرد و نگاهش ماند به قامت دختری که قافیه را به بیچارگی باخته بود. عصب پاهایش برای کمر خم کردن باهم رقابت می‌کردند و عاقبت پیروزی شان، تنی بود که افتاد روی زمین... درست مقابل همان سه قدم فاصله ای که ارسلان برای پر کردنش رمقی نداشت. کاش زمستان بود. کاش لااقل باران میبارید و آسمان می‌نشست به تماشای سوگواری دختری که دردی بزرگتر را در دلش می‌پرواند.

صدای ارسلان شبیه خس خس کسی بود که در ناامید ترین حالت ممکن روی ریل قطار دراز کشیده!

_اون دختر بی گناه نبود یاسمین.

_واسه تک تک کسایی که جونشون و گرفتی همین توجیه و آوردی؟

میان گلوی دخترک انگار برفی سنگین با بغض هم‌نشین شده بود. نشسته بود کف سرامیک ها، زیر نور تند لوستر هایی که از سقف بلند آویزان بود و جای اشک چشمانش پر بود از مهِ غلیظ! با هر نفس هم یک دانه برف میان گلویش آب میشد.

_اون دختر دوست داشت ارسلان. گناه کار و بی‌گناه، قربانی عشق تو شد.‌.. چطور تونستی؟!

سرش با مکثی کوتاه بالا آمد و مهره های گردنش از درد به فغان افتادند. ارسلان با دیدن نگاهش به خوبی آب شدن برف ها را میان آن مه غلیظ دید!
چرا زبانش برای دفاع توی دهانش نمیچرخید؟ در مدت کوتاهی و با یاری چرخش عقربه ها روی ساعت متهم شده بود به کشتن دختری که هفت سال پیش عاشقش بود و چرا دلایلش گم شده بودند؟!

_میخوام حرف بزنم اما دارم خفه میشم. می‌خوام داد بزنم اما نفس ندارم، میخوام تک تک عکسایی که رو امروز با دیدنشون هزار بار مردم و بکوبم تو صورتت اما دستم بالا نمیاد.

در میدان دیدش ارسلان بود اما چشم هایش نه و نگاه یاسمین‌ هم بالاتر از دکمه های پیراهنش پیشروی نمیکرد.

_میخواستم بهت بگم، تو قاضی نیستی، تو خدا نیستی و حتی شباهتی هم به عزراییل نداری. سال هاست داری اداشو درمیاری... سالهاست هر کی بهت نزدیک میشه رو قضاوت میکنی و براش حکم میبری.

مکث کرد... انگار حقیقت طور دیگری مثل چکش توی سرش خورد. انعکاس صدای ناهنجار آن توی مغزش باعث شد لب هایش بی اختیار باز شود به جمله ایی که حزن در تک تک واژه هایش فریاد می‌زد.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1038


_چند ماهه رو زانوهام میرم تا وقتی منو بینی مثل بقیه حس نکنی یه جنایتکار آشغال روبروت وایستاده. چند ماهه تلاش کردم تا با تو شبیه یه آدم عادی زندگی کنم... مثل بقیه مردا باشم، که اگه خود واقعیم سیاهه حداقل جلوی دختری که دوسش دارم خاکستری باشم. موفق نشدم نه؟!

دمای هوا طوری نبود که بتواند برای سرمای ناگهانی تنش دلیل محکمی پیدا کند. هیچ چیز سر جایش نبود.

_صبح که پیراهنمو تنم کردی یاسمین خودم بودی، الان دختری هستی که یه شب پاییزی تو ماشینم پیداش کردم.

چشمهای یاسمین آینه تمام نمای ذهن بهم ریخته اش بود و زبانش، دستی برای بیرون کشیدن افکارش!

_شمیم نامزدت نبود؟

ارسلان چشم هایش کوتاه بست. پلکی زد و رگه های قرمز بیشتر خودی نشان دادند.

_بود..‌. نامزد بودیم.

قطره اشک درشتی که زاییده ی استیصال بود روی گونه ی یاسمین چکید!

_بهش علاقه داشتی؟

ارسلان محکم بود‌. مثل کوهی که خود را برای ریزش ناگهانی بهمن آماده کرده بود.

_من بهش کوچکترین علاقه ای نداشتم.

نفس عمیق یاسمین شبیه کور سوی امید برای خلاص شدن از این باتلاق بود‌.

_اما اون دوست داشت!

سر ارسلان با صداقتی آشکار تکان خورد.

_اره اون عاشقم شده بود.

چرا هیچ چیز مطابق سناریوی ذهنش پیش نمیرفت؟! این آرامش مسخره از کجا آوار شده بود؟

_یه مدت زیادی باهم تو رابطه بودید؟!

صدایش دیگر به استواری قبل نبود. می‌لرزید... ارسلان به کف سرامیک ها نگاه کرد.

_اره هفت ماه با هم بودیم.

هفت ماه؟ کم نبود. برای مردی مثل او که به هیچکس نزدیک نمیشد، هفت ماه رابطه کم نبود...!

_تو تمام اون هفت ماه هیچ حسی به اون دختر پیدا نکردی؟

شده بودند شبیه بازپرس و متهم! همینقدر زجرآور... یکی سوال می‌پرسید و دیگری قدم به قدم با سری پایین اعتراف میکرد.

_نه... واسه نتیجه رابطه ایی که مشخص بود خودم و خسته نکردم‌.

مقاومت یاسمین رو به سقوط بود. شاید قد یک جمله ی دیگر توان داشت تا روی پا بماند. بعدش اگر زانوهایش استوار میماند جای تعجب داشت.

_من هدف اون بودم و اون دختر طعمه ی من...

نفس یاسمین‌ گیر کرده بود میان تونل های تنفسی و هربار برای بالا آمدن یک ضربه به سینه اش میکوبید.

_انکارش نمیکنم. من کشتمش... نفسش... تو همین خونه واسه همیشه رفت!




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


سلام دوستان دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! و هیچکس جز خود من و این کانال حق فروش رمان و نداره … مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
سایر کانال هایی که رمان بنده رو منتشر کردن دزد و کلاه بردار هستن🙂


#گریز_از_تو
#پارت_1037


کلمه ی ترسناک با تک تک حروفش شد گردی قرمز که میان انبوه خشم پاشید به چشمهای ارسلان و عنبیه ی مشکی رنگش را چند رنگ کرد. یاسمین لب گزید. قدم عقب گذاشت و زیر فشار خودخوری هایش سعی کرد اشک هایش را کنترل کند. در حد فاصل ثانیه های سکوتشان اردلان با احتیاط قدم جلو گذاشت و این سکوت پوچ را شکاند.

_تو رو خدا یکم آروم باشید، بگید چیشده... اخه شما که صبح حالتون خوب بود.

یاسمین با درد سرش را پایین انداخت. طولی نکشید که خودداری اش مغلوب بغض شد و آب بینی اش همراه اشک هایش راه افتاد.

_من برات ترسناکم؟

چقدر درد میان واژه هایش خفته بود. جلو رفت... یک قدم و روی همان قدم هم ایستاد تا بیش از حد به او نزدیک نشود.

_تو منو نمیشناسی یاسمین؟ نمیشناسی؟

نگاه دخترک مانده بود به کف سرامیک ها و سرمایی عجیب از مرز باریک جوراب هایش به تنش میرسید.

_سرت و بیار بالا و نگاهم کن.

اردلان قدمی دیگر جلو رفت و بازهم مداخله کرد.

_داداش یکم آروم باش. یاسمین جان؟!

امشب حتی آرامش بی بدیل صدای اردلان هم نمی‌توانست به مصاف این بلبشوی از پیش تعیین شده برود. یاسمین با جان کندن سر بلند کرد‌ و مسیر نگاهش را مستقیم سمت اردلان کشاند.

_میشه تنهامون بذاری؟

اردلان جا خورد.

_چرا؟ دارم از نگرانی میمیرم اونوقت اجازه بدم تنها بمونید؟

نگاه ارسلان حتی یک اپسیلون از روی صورت یاسمین جا به جا نشد‌. ایستاده بود تا جواب سوالش را بگیرد. با همان رگه های قرمز که خط انداخته بود توی چشمانش...

_برو و بذار ما حرفامون و بزنیم. اگه بحثی بالا بگیره یا دعوا شه تو حتما متوجه میشی.

اردلان چند ثانیه خیره اش ماند و با دیدن لبخند سرد و تلخ او، قدم های سستش را سمت پله ها کشاند. یاسمین‌ با اطمینان از رفتن او، سر چرخاند سمت چهره ی بی انعطاف مردی که یک لنگه پا منتظر ادامه بحث بود.

فکر میکرد وقتی با او روبرو شود مثل یک اتش زیر خاکستر، فوران کند. تمام عکس ها را بکوبد توی صورتش و آن نامه را بلند بلند بخواند و بعدش در اوج ناامیدی و گریه و بغض فریاد بزند که باردار است. وقتی خانه ی شایان بود این سناریو را چیده و کل روز بهش فکر کرده بود. اما هیچ چیز آنطور پیش نمیرفت. حتی واکنش مرد روبرویش.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1036


_اسم؟ شمیم واسه تو فقط یه اسم بود؟

چشم های ارسلان روح نداشت. قلبش ناکوک میکوبید!

_شمیم واسه من هیچ خری نبوده و نیست.

_واسه همین از رو زمین محوش کردی؟ چون هیچ خری نبود؟ یا نه... چون انقدر...

رنگ پیشانی ارسلان پرید. رگ های برجسته شقیقه اش و گشاد شدن ناگهانی مردمک هایش به موقع دهان یاسمین را بست. چیزی میان سینه اش بیرحمانه سوخت... فشار پنجه های قوی او هنوز روی بازویش بود که بازدم نفس عمیقش را با اضطراب بیرون فرستاد.

_همه چیو انقدر زود فراموش می‌کنی؟ همه چی تو زندگیت برات یه بازی موقته؟ مثل اون دختر؟!

آسمان تیره ی چشمان او هیچ ستاره ای نداشت. خالی و پوچ... شبیه جنگجویی که شمشیرش از وسط نصف شده و درست وسط قلبش فرود آمده بود.

_چرا ساکت شدی ارسلان؟ زل زدن تو صورت من سخت شده با مرور خاطرات اون دختر؟!

همه چیز مثل یک شوخی مزخرف بود که جرات کرده بود بایستد جلوی او و بازخواستش کند.

_این حرفا چیه یاسمین؟

سر یاسمین سمت اردلان چرخید که حالش دست کمی از بغض و خشم آن ها نداشت.

_تو هم میشناختیش؟ یا فقط من بیچاره تو این خونه از همه چی بی خبر بودم؟

دست ارسلان بالاخره از روی بازوی او پایین افتاد. چرا زبانش کار نمیکرد تا از خودش دفاع کند؟

_من کی و می‌شناختم؟ داداش تو چرا هیچی نمیگی؟

چشم های ارسلان از روی صورت دخترک جا به جا نشد‌.

_از چی بگم؟ آدمی که حتی استخوان هاشم پوسیده؟

حس کرد رنگ چهره ی یاسمین به آنی تیره تر شد. انگار فکرش را نمی‌کرد که او به زودی از آن بُهت فاصله بگیرد. پوزخندش اینبار طعم زهر هلاهل میداد...

_خوبه که یادت اومده. خوبه که تو هر شرایطی از حرف راست گفتن ابایی نداری.

_ابایی ندارم چون پشیمون نیستم بابت کارم. نکنه یادت رفته من کارم همینه؟ نکنه انتظار داری بابت چیزی که کوچکترین ربطی بهت نداره ازت خجالت بکشم؟

یاسمین متحیر و جا خورده سرش را تکان داد. مویرگ های سرش زیر فشار زیاد تیر می‌کشیدند.

_خجالت نمیکشی، پشیمونم نیستی، سرتم بالاست‌. باید بدونی اینا بیشتر از هر چیزی ترسناکت کرده ارسلان خان.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.