#در_آتش_آغوش_تو ❤️🔥
#پارت_۲۹۹
❤️🔥
🔥❤️🔥
🔥🔥❤️🔥
🔥🔥🔥❤️🔥
اینبار اخم من بود که تو هم رفت و گفتم
- نه! معلومه که نه!
شاکی گفت
- تو چشم هام نگاه کن و جواب بده
- من در حال رانندگیم زمرد .
بازومو گرفت و گفت
- بزن کنار و جواب بده.
با اخم نگاهش کردم و گفتم
- میریم خونه حرف میزنیم
سکوت شد بینمون ...
خوب بود
حداقل تا خونه وقت داشتم به جوابم فکر کنم
داستان از زبان زمرد :
به سقف اتاق خیره شدم و پتو کشیدم رو خودم
تا خونه دامون حرف نزد
تا رسیدیم گفت باید دوش بگیره
و ...
الان یه ساعته تو حمامه!.
میدونم داره از این بحث فرار میکنه
اول مصمم بودم این بحث رو ادامه بدم
اما دیگه نه
جواب دامون چه اهمیتی داره وقتی رفتارش تابلو داره جوابمو بهم میده
دامون منو برد شرکتش
تا فقط باهام ازدواج کنه
اون از قبل برنامه داشت برام و اینو هم رک بهم گفته بود
برا همین هیچی نشده کارمون به بغل و بوس کشید
حالا من هی فکر میکردم خودم چیزیمه
در حالی که همش برنامه بود
چرخیدم رو تخت
پشت به جای دامون دراز کشیدم
به پنجره تاریک خیره شدم
زمرد
رو راست باش
تو خودت چرا رفتی شرکت دامون؟
که پیش دوستات پوز بدی
که یه فرصت پیدا کنی به دامون نزدیک بشی! پس خیلی هم خودت بی گناه نبودی
آهی کشیدم و چشم هامو بستم
قبولش سخت بود
اما حقیقت بود
من بدون شناخت کافی...
فقط بخاطر موقعیت
بخاطر وضعیت مالی
بخاطر ظاهر دامون
و بخاطر حسم بهش
باهاش ازدواج کردم
و هر روز که حالا میگذره بیشتر میفهمم ازدواج بدون شناخت اگه خیلی خوش شانس باشی هم سخته
خیلی هم سخته
چون انگار قمار کردی سر زندگیت
در حمام باز شد
به روی خودم نیاوردم و خودمو زدم به خواب
دامون تو اتاق خودشو خشک کرد
لباس پوشید
فکر کردم میره تلویزیون ببینه و سمت من نمیاد
اما اومد رو تخت
زیر پتو
و ...
از پشت بغلم کرد
گفتم حتما اومده بخوابه
اما شروع کرد به دست کشیدن پا و باسنم
#پارت_۲۹۹
❤️🔥
🔥❤️🔥
🔥🔥❤️🔥
🔥🔥🔥❤️🔥
اینبار اخم من بود که تو هم رفت و گفتم
- نه! معلومه که نه!
شاکی گفت
- تو چشم هام نگاه کن و جواب بده
- من در حال رانندگیم زمرد .
بازومو گرفت و گفت
- بزن کنار و جواب بده.
با اخم نگاهش کردم و گفتم
- میریم خونه حرف میزنیم
سکوت شد بینمون ...
خوب بود
حداقل تا خونه وقت داشتم به جوابم فکر کنم
داستان از زبان زمرد :
به سقف اتاق خیره شدم و پتو کشیدم رو خودم
تا خونه دامون حرف نزد
تا رسیدیم گفت باید دوش بگیره
و ...
الان یه ساعته تو حمامه!.
میدونم داره از این بحث فرار میکنه
اول مصمم بودم این بحث رو ادامه بدم
اما دیگه نه
جواب دامون چه اهمیتی داره وقتی رفتارش تابلو داره جوابمو بهم میده
دامون منو برد شرکتش
تا فقط باهام ازدواج کنه
اون از قبل برنامه داشت برام و اینو هم رک بهم گفته بود
برا همین هیچی نشده کارمون به بغل و بوس کشید
حالا من هی فکر میکردم خودم چیزیمه
در حالی که همش برنامه بود
چرخیدم رو تخت
پشت به جای دامون دراز کشیدم
به پنجره تاریک خیره شدم
زمرد
رو راست باش
تو خودت چرا رفتی شرکت دامون؟
که پیش دوستات پوز بدی
که یه فرصت پیدا کنی به دامون نزدیک بشی! پس خیلی هم خودت بی گناه نبودی
آهی کشیدم و چشم هامو بستم
قبولش سخت بود
اما حقیقت بود
من بدون شناخت کافی...
فقط بخاطر موقعیت
بخاطر وضعیت مالی
بخاطر ظاهر دامون
و بخاطر حسم بهش
باهاش ازدواج کردم
و هر روز که حالا میگذره بیشتر میفهمم ازدواج بدون شناخت اگه خیلی خوش شانس باشی هم سخته
خیلی هم سخته
چون انگار قمار کردی سر زندگیت
در حمام باز شد
به روی خودم نیاوردم و خودمو زدم به خواب
دامون تو اتاق خودشو خشک کرد
لباس پوشید
فکر کردم میره تلویزیون ببینه و سمت من نمیاد
اما اومد رو تخت
زیر پتو
و ...
از پشت بغلم کرد
گفتم حتما اومده بخوابه
اما شروع کرد به دست کشیدن پا و باسنم