دریــای ممنوعـ🚫ـه 🌊


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


کانال📚دریای رمان ممنوعه🚫🌊⭐
کامل ترین منبع فایل رمان های جدید و قدیمی در ژانرهای مختلف 👑
رمان آنلاین🔥
#در_آتش_آغوش_تو
#آسمان_هشت_رنگ
تبلیغات 💸
@mammno_tab
@hesab_adm

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri




بنرهای فول اخلاقی اوریگامی dan repost
#پارت_واقعی
- دختره دنده‌ش شکسته آقا... تو زیرزمین کشتی، یخ می‌زنه از سرما!

مَرد همانطور که تکیه داده به نرده‌ها در عرشه ایستاده، خونسرد به سیگارش پک می‌زند اما قلبش تیر می‌کشد و به #کره‌ای می‌گوید:

- نترس... سگ‌جون‌تر از این حرف‌هاست!

و با اخم هشدار می‌دهد:

- تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!

دستیارش سریع با یک عذرخواهی دور می‌شود و قلب هارو از فکر دخترک زخمی آرام نمی‌گیرد. دقیقه‌ها همان جا می‌ماند و تلاش می‌کند بی‌تفاوت باشد اما در آخر، عصبی سیگارش را در دریا پرت می‌کند و سمت زیرزمین می‌رود.

بلافاصله با ورودش، جسم ظریفی را جمع شده در خودش گوشه‌ی زیرزمین می‌بیند.‌ زیرزمینی که نم دارد و به حد مرگ، سرد است! و دخترک، تنها یک تیشرت و شلوار نازک به تن دارد...

حضورش را حس می‌کند که پلک‌های سنگینش را به سختی از هم فاصله می‌دهد و لب می‌زند:

- ا... اومدی!

نیشخند هارو، قلبش را می‌شکند...

- فکر نمی‌کردم #طاقت بیاری!

دخترک دست ستون تنش می‌کند و به سختی نیم‌خیز می‌شود. نفسش لحظه‌ای از درد دنده‌ی شکسته‌اش بند می‌آید.

- تو رو خدا... تو رو خدا منو برگردون تهران! مامانم... مامانم دق می‌کنه!

هارو روی یک زانو مقابلش می‌نشیند. صورت دخترک، رنگ گچ است! کت از تن درمی‌آورد و روی شانه‌های نحیف او می‌اندازد و بعد، انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ی او می‌اندازد و سرش را به ضرب بالا می‌کشد و با آن لهجه‌ی غلیظش به سختی فارسی صحبت می‌کند:

- مامان من هم دِگ (دق) کرد! پدرم همینطور اون رو از تهران برد... من سال‌ها اجیت (اذیت) شدن مادرم رو دیدم. کی براش مهم بود؟

نفس با ناراحتی هق می‌زند و هارو فریاد می‌کشد:

- کی؟ چرا هیچکس مادرم رو ندید؟ چرا پدرم تماشا کرد که اون جره جره (ذره ذره) می‌میره؟

کره‌‌ای‌ها در زبانشان "ز" ندارند... نفس همیشه از فارسی حرف زدنِ بانمکش لبخند می‌زد. در آن حال اما حتی جانِ لبخند زدن نداشت:

- تو... تو مثل پدرت نشو! تو واسه بد شدن، زیادی خوبی...

فک هارو محکم قفل می‌شود و از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:

- نه... من خوب نیستم! تو از اولش هم من رو اشتباه شناختی.

دخترک باور نمی‌کند که تمام آن حرف‌ها و ناز کشیدن‌ها، دروغ بود... که پشت چهره‌ی مهربان هارو، چنین مرد بی‌رحمی زندگی می‌کرد!

هارو بلند می‌شود و هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته که صدای شکستن چیزی متوقفش می‌کند‌. وحشت‌زده سمت دخترک می‌چرخد و با دیدن تکه‌ای شکسته از لیوان در دستش، فریاد می‌زند:

- چه #غلطی می‌کنی؟

نفس شیشه را روی رگش می‌گذارد و اشک می‌ریزد:

- منو برگردون تهران...

هارو با خشم و نگرانی نگاهش می‌کند:

- نَپَس! (نفس...) من حتی جسدت رو برنمی‌گردونم تهران! بجارش (بذارش) کنار...

اسمش را با آن لهجه‌ی همیشگی صدا می‌زند و نفس میان گریه می‌خندد:

- دلم واسه حرف زدنت تنگ میشه نامرد! کاش... کاش رابطه‌مون همیشه در حد یه مترجم و... مترجم و توریست باقی می‌موند!

می‌گوید و شیشه را عمیق روی #رگش می‌کشد و فریاد هارو با خونی که بیرون می‌زند همزمان می‌شود...

- نَپَس!

https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
پسره دورگه ایرانی کره‌ایه🥹😎🇰🇷


بنرهای فول اخلاقی اوریگامی dan repost
_ آقا زبانشون خوبه ؟
من ... من اگر این بار هم امتحان زبانمو بد بدم خانم معلم گفته به مدیر میگه اخراجم کنن


حنانه با دلسوزی نگاهم میکند
او کلاس زبان رفته بود .... پدرش ، او را ثبت نام کرده بود .
بر خلاف من که پدر و مادری نداشتم .

× نمیدونم والا . من اگر جای تو بودم ترجیح میدادم زبانو بیوفتم ولی نرم پیش یزدان خان .

بیشتر میترسم .
حنانه برای کمک کردن به مادرش ، از اتاقم بیرون میرود
اتاق که چه بگویم !
انباریِ عمارت ....

من حتی از باقیِ خدمتکارهای این عمارت هم پست تر بودم انگار .

تا نیمه های شب خود را درگیر زبان میکنم اما فایده ای ندارد .
چاره ای جز رفتم به اتاق یزدان خان برایم نمانده .

روسری به سر میکنم و از اتاق خارج میشوم
نگاهم را به عمارت میدوزم
چراغ اتاقش روشن بود

آرام واردعمارت میشوم
از پله ها بالا میروم و پشت در اتاقش می ایستم

صدای انگلیسی حرف زدن هایش می آمد
احتمالا با شرکایِ خارجی اش بود .

تقه ای به در میزنم

صدای کلافه اش به گوشم میرسد

+ بله؟

در را باز میکنم
نگاهش میکنم و خجالت زده لب میزنم

_ وقت دارین یزدان خان ؟

آن زنِ مو بلوندی که در تماس تصویری داشت حرف میزد ، یزدان خان را صدا میزند
با همان لحجه انگلیسی اش
و بعد یک سری چیزی هایی میگوید که نمیفهمم

× yazdan . I'm waiting for you . When do you leave ?

و بعد صدایش را عجیب میکند
انگار دردی دارد ...
آه و ناله میکند

× you're the best fucker .

یزدان خان اخم میکند

+ چی میخوای نبات ؟

https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
در ذهنم جملات زن تکرار میشود
چه قدر خوب میشد اگر بفهمم چه میگوید !

کتاب زبانم را نشانش میدهم

_ میشه ... یکم زبان یادم بدین ؟

در کمال تعجبم ، تماس را با ان زن خاتمه میدهد
به مبل کنار دستش اشاره میزند

+ کم مونده آبروی منو ببری !!
با این سن هیچی بلد نیستی

پس معلم به او آمار داده بود
کنارش مینشینم

کتابم را میگیرد

_ یزدان خان آخه خیلی سخته

کتاب را باز میکند
تا نیمی از شب مشغول توصیح دادن میشود
واقعا خوب میفهمم
برایم مثال میزند و میخواهد به انگلیسی جوابش را بدهم

گرگ و میشِ هوا ، باعث میشود کتاب را ببندد

+ بسه .... برو بگیر بخواب دیگه !

تمام جملات زن را فهمیده بودم جز یکی

من چمیدانستم معنی اش بد و جنسی است ...

_ یزدان خان ... میگم ... میگم فاک یعنی چی ؟

ابروهایش بالا میپرند
قدم هایش خشک میشوند و سمت من برمیگردد

+ چی ؟؟
از کی یاد گرفتی ؟

پر از شرم به لپ تاپش اشاره میکنم

_ اون ... اون خانم خوشگله !

لعنتی زیر لب زمزمه میکند
نگاهِ احمقانه ام به پایین تنه اش دوخته میشود
از این چیزها سر در نمی اوردم اما ... اما چرا پایین تنه اش بزرگ شده بود ؟

+ برو بیرون !!

با دست به در اشاره میکند
گنگ نگاهش میکنم

+ میخوای همینجا خستگی کل روزم رو روی تنت پیاده کنم که مثل مترسک زل زدی به من ؟؟؟
ببند اون چشمای سگ مصبتو ....

تکان نمیخورم و او بلند میغرد

+ یک فاکِر حرفه ای من بهت نشون بدم .......

https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh


بنرهای فول اخلاقی اوریگامی dan repost
_ آقا زبانشون خوبه ؟
من ... من اگر این بار هم امتحان زبانمو بد بدم خانم معلم گفته به مدیر میگه اخراجم کنن


حنانه با دلسوزی نگاهم میکند
او کلاس زبان رفته بود .... پدرش ، او را ثبت نام کرده بود .
بر خلاف من که پدر و مادری نداشتم .

× نمیدونم والا . من اگر جای تو بودم ترجیح میدادم زبانو بیوفتم ولی نرم پیش یزدان خان .

بیشتر میترسم .
حنانه برای کمک کردن به مادرش ، از اتاقم بیرون میرود
اتاق که چه بگویم !
انباریِ عمارت ....

من حتی از باقیِ خدمتکارهای این عمارت هم پست تر بودم انگار .

تا نیمه های شب خود را درگیر زبان میکنم اما فایده ای ندارد .
چاره ای جز رفتم به اتاق یزدان خان برایم نمانده .

روسری به سر میکنم و از اتاق خارج میشوم
نگاهم را به عمارت میدوزم
چراغ اتاقش روشن بود

آرام واردعمارت میشوم
از پله ها بالا میروم و پشت در اتاقش می ایستم

صدای انگلیسی حرف زدن هایش می آمد
احتمالا با شرکایِ خارجی اش بود .

تقه ای به در میزنم

صدای کلافه اش به گوشم میرسد

+ بله؟

در را باز میکنم
نگاهش میکنم و خجالت زده لب میزنم

_ وقت دارین یزدان خان ؟

آن زنِ مو بلوندی که در تماس تصویری داشت حرف میزد ، یزدان خان را صدا میزند
با همان لحجه انگلیسی اش
و بعد یک سری چیزی هایی میگوید که نمیفهمم

× yazdan . I'm waiting for you . When do you leave ?

و بعد صدایش را عجیب میکند
انگار دردی دارد ...
آه و ناله میکند

× you're the best fucker .

یزدان خان اخم میکند

+ چی میخوای نبات ؟

https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
در ذهنم جملات زن تکرار میشود
چه قدر خوب میشد اگر بفهمم چه میگوید !

کتاب زبانم را نشانش میدهم

_ میشه ... یکم زبان یادم بدین ؟

در کمال تعجبم ، تماس را با ان زن خاتمه میدهد
به مبل کنار دستش اشاره میزند

+ کم مونده آبروی منو ببری !!
با این سن هیچی بلد نیستی

پس معلم به او آمار داده بود
کنارش مینشینم

کتابم را میگیرد

_ یزدان خان آخه خیلی سخته

کتاب را باز میکند
تا نیمی از شب مشغول توصیح دادن میشود
واقعا خوب میفهمم
برایم مثال میزند و میخواهد به انگلیسی جوابش را بدهم

گرگ و میشِ هوا ، باعث میشود کتاب را ببندد

+ بسه .... برو بگیر بخواب دیگه !

تمام جملات زن را فهمیده بودم جز یکی

من چمیدانستم معنی اش بد و جنسی است ...

_ یزدان خان ... میگم ... میگم فاک یعنی چی ؟

ابروهایش بالا میپرند
قدم هایش خشک میشوند و سمت من برمیگردد

+ چی ؟؟
از کی یاد گرفتی ؟

پر از شرم به لپ تاپش اشاره میکنم

_ اون ... اون خانم خوشگله !

لعنتی زیر لب زمزمه میکند
نگاهِ احمقانه ام به پایین تنه اش دوخته میشود
از این چیزها سر در نمی اوردم اما ... اما چرا پایین تنه اش بزرگ شده بود ؟

+ برو بیرون !!

با دست به در اشاره میکند
گنگ نگاهش میکنم

+ میخوای همینجا خستگی کل روزم رو روی تنت پیاده کنم که مثل مترسک زل زدی به من ؟؟؟
ببند اون چشمای سگ مصبتو ....

تکان نمیخورم و او بلند میغرد

+ یک فاکِر حرفه ای من بهت نشون بدم .......

https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh
https://t.me/+6z_bd4pLhE8yYWZh


بنرهای فول اخلاقی اوریگامی dan repost
_آیلین....!

فکرش را نمی‌کرد با سی سال سن اینگونه جانش برای آیلین هفده ساله در برود. دختری که دو دستی زندگی‌اش را ویران کرده بود.
با این حرف او دخترک پوزخندی زد و چند ثانیه بعد از دردی که در دلش جولان میداد هقی زد و اشک‌هایش روی گونه‌های قرمز و تب دارش ریختند.

_جهان تو پلیس بودی و بهم دست درازی کردی؟؟ تو اون انباری بهم تجاوز کردی، به دختر رییست!!

جهان با دیدن بغض و اشک‌های دخترک مغزش از کار افتاد. همانطور که سعی میکرد به چشمان زیبا و خواستنی عروسک دوست داشتنی رو به رویش خیره نماند عاجزانه نالید.

_مجبور بودم آیلین، بقران قسم، به جون ننه‌ام قسم، چاره ای جز این نداشتم. میخواستن جونتو بگیرن!

دخترک با همان گریه با مشت‌های ظریفش تخت سینه‌ی جهان کوبید و جیغ زد.

_عوضی!! مجبور بودی بهم تجاوز کنی یا خودتم همینو می‌خواستی؟؟؟ مگه من چند سالمه که الان به جای درس و مدرسه باید این باشه حال و روزم؟؟
زندگیمو نابود کردی عوضی... به همین سادگی میگی مجبور بودم؟؟ مگه پلیس نبودی؟ چرا به جای اینکه نجاتم بدی بهم دست درازی کردی؟

با هر تقلا و جیغ، دخترک حالش بدتر و پریشان‌تر میشد.
دستپاچه و نگران به صورت گریانش نگاهی انداخت و با همان دستبندی که به دست داشت تن لرزان و ترسیده آیلین را در آغوشش فشرد و زیر گوشش پچ زد.

_نلرز عزیزم، نترس از من!! تو درست میگی من یه عوضیم که نتونستم از دست اون حروم‌زاده‌های نجس نجاتت بدم.
ولی به جون خودت قسم که خیلی برام عزیزه، بخدا خودم درستش میکنم.
خودم این قلب طوفانی تورو آروم میکنم.


قلبش بخاطر گریه و زاری دخترکی که زندگیش را نابود کرده بود، درون سینه مچاله شد و دوباره عاجزانه پچ زد

https://t.me/+7RPGhNtlLyc2NWI0
https://t.me/+7RPGhNtlLyc2NWI0

_به بابات بگو جهان گفت حاضر به خاطر این کار شرم آور و غیر قابل بخشش، سرش بالای دار بره تا فقط آیلین کوچولو دیگه بخاطر اون کارم اذیت نشه!
حاضرم بمیرم ولی دیگه خودتو اذیت نکنی!


دمی از موهای دخترک گرفت. بوسه‌ای روی سزش زد و زیر لب با خودش گفت:

_قول میدم، همین روزا بهت خبر میدن. جهانی که زندگیتو به گند کشید و تن و بدنت مثل حیوونا درید مرده
https://t.me/+7RPGhNtlLyc2NWI0
https://t.me/+7RPGhNtlLyc2NWI0


-فکر نکن تازه برگشتی میتونی هر غلطی کنی بچه! اینجا قانون داره
.با چشمای اشکی لب زدم : قانونش گفت منو بفروشین؟ قانونش گفت حالا که بعد از بیست سال پیداتون کردم عین یه زندانی باهام رفتار کنین؟
چونم رو گرفت و با لحن خشن و جدی گفت : قانون این طایفه منم دختردایی! حالیت شد؟ هرز پریدناتو فراموش کن وگرنه اینبار خودم میفرستم جایی که عرب نی بزنه!
من عاشق این هیولا شده بودم؟ منی که همیشه ازش نفرت داشتم... آراز یه وحشی لعنتی بود که دلمو برده بود
https://t.me/+bNQ7XW6xbCBjMzdk
https://t.me/+bNQ7XW6xbCBjMzdk
بعد از فوت پدرم فهمیدم من بچه‌ی واقعی خانوادم نبودم. رفتم دنبال خانواده‌ی واقعیم و اونجا بود که آراز رو دیدم...
پسر عمه‌ای که رئیس خانواده بود!


امروز از هر دو رمانمون براتون پارت گذاشتم😘


#پارت11
#آسمان_هشت_رنگ ✨


با خودش فکر کرد که حسود هم زیاد داشتند، آن هم کسانی که تا وقتی به هم می‌رسیدند، سنگ جلوی راهشان می‌انداختن تا این ازدواج اتفاق نیوفتد.

با خود گفت نکند کسی کاری کرده یا حرفی زده باشد؟

آدم‌ها می‌توانند از روی حسادت دروغ بگویند نه؟

اگر کسی حرفی زده باشد و چیزی گفته باشد، شاید بتواند خودش این مشکل را برطرف کند.

خیالات را کنار گذاشت و قدم برداشت و جلو رفت، از پشت سپهر را در آغوش خود گرفت و دست هایش را در هم قفل کرد.
بغلش چقدر برای آلا آرامش بخش بود، گویی در جهانی دیگر سیر می‌کرد.

درست مانند یک مورفین عمل می‌کرد و به او حس ناب زندگی کردن را می‌داد.

سپهر انگار تازه به خودش آمد که آلا را از خودش جدا کرد و به سمتی دیگر هول داد.

با دهانی باز و صورتی مات و بهت زده به کار سپهر نگاه کرد:
_ چیشد یهو؟
خوبی سپهر؟

_ انقدر نچسب بهم، نمی‌فهمی؟
من خوبم، چیزیم نشده، فقط فاصله بگیر ازم، همین.


_ چرا خب، دلیل بیار، یه دلیل بیار تا دیگه چیزی نگم و کاری نکنم.

سرش را و سمتی دیگر کرد تا در چشمان آلا خیره نشود.

آلا دوباره به سمتش رفت و صورتش را با دستان ظریفش قاب گرفت و ته ریشش را که دستش را اذیت می‌کرد، نوازش کرد.

به چشمان سیاه و تاریکش که سرد و بی روح شده بود نگاه کرد و زمزمه کرد:
_ تو چشمام نگاه کن.

اهمیتی نداد، علاقه ای به نگاه کردن به عسلی های براق آلا نداشت، اما آلا کوتاه نیامد و حرفش را دوباره و دوباره تکرار کرد.

----------------------
⚡️کانال vip آسمان هشت رنگ افتتاح شد!

✅️پارت گذاری دو برابر کانال اصلی انجام میشه
اونجا به جاهای خیلی قشنگ رسیدیم

جهت عضویت در vip اسمان هشت رنگ مبلغ 55 الی 62 هزارتومن را ( با توجه به توان‌تون)

به شماره کارت
6037991761825623
بهار ابراهیمی

واریز و شات رو به آی‌دی @hesab_adm بفرستید🫂


#در_آتش_آغوش_تو ❤️‍🔥

#پارت_300
❤️‍🔥
🔥❤️‍🔥
🔥🔥❤️‍🔥
🔥🔥🔥❤️‍🔥
دوست داشتم خودمو به خواب بزنم تا دامون بیخیال شه
اما حس میکردم اینکه وسط دعوا ول کرده رفته و حالا اومده و با بدنم ور میره توهین به شعورمه
برای همین چرخیدم سمتش
نگاهم کرد
لبخند زد و گفت
- ما یه بحث نا تموم داریم
سر تکون دادم
با اینکه تعجب کردم
واقعا انتظار نداشتم خودش بخواد بحث رو ادامه بده
فکر میکردم داره فرار میکنه
دامون پیشونیمو بوسید و گفت
- زمرد ... خیلی فکر کردم یه جوابی پیدا کنم هم حقیقت باشه و هم ناراحتت نکنه
نگاهم کرد
کمی بیشتر پرخیدم و دامون گفت
- اما پیدا نکردم
نفسش رو خسته و با حزص بیرون داد
نگاهم کرد و گفت
- خودت بگو ... دوست داری حقیقت رو بشنوی یا ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که خودم گفتم
- حقیقت دامون ... حقیقت
لبخندی زد و گفت
- باشه... حقیقت اینه من واقعا میخواستم بیای شرکت من تا فرصت ایجاد کنم باهات آشنا شم و ازدواج کنیم
تعجب نکردم
چون خودم به این نتیجه رسیده بودم
سر تکون دادم و گفتم
- خب؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت
- خب چی؟
- خب حالا که ازدواج کردی نمیخوای من کار کنم؟
آهی کشیدم و گفتم
- ببین زمرد اگه تو بخوای من جلوتو نمیگیرم اما قلبا دوست دارم تو خونه باشی . استراحت کنی . برا من آماده باسی. بچه دار شیم . بی دقدغه به بچمون برسی!
دهنم باز موند
دیدی
دیدی زمرد
وقتی بدون سناخت ازدواج میکنی چه گندی میزنی!
آروم گفتم
- با کار من مخالف نیستی؟
با تکون سر گفت نه
لبمو تر کردم و گفتم
- پس میتونم از فردا باز بیام شرکت؟
سر تکون داد آره
زیر لب گفتم مرسی
پشت کردم به دامون و گفتم
- میشه یکم بهم فضا بدی ... باید فکر کنم ...
دامون مکث کرد
فکر کردم میره عقب
اما دوباره از پشت بغلم کرد و گفت
- میشه قبلش من سهممو بگیرم بعد بهت فضا بدم؟

----------------------
⚡️کانال vip آسمان هشت رنگ افتتاح شد!

✅️پارت گذاری دو برابر کانال اصلی انجام میشه
اونجا به جاهای خیلی قشنگ رسیدیم

جهت عضویت در vip اسمان هشت رنگ مبلغ 55 الی 62 هزارتومن را ( با توجه به توان‌تون)

به شماره کارت
6037991761825623
بهار ابراهیمی

واریز و شات رو به آی‌دی @hesab_adm بفرستید🫂

⚡️اگر میخوای فایل رمان در آتش آغوش تو، تهیه کنی و زودتر از کانال اصلی بخونی!
کافیه فایلشو با مبلغ ۴۵ هزارتومن از ایدی زیر تهیه کنی💋
@mynovelsell


#در_آتش_آغوش_تو ❤️‍🔥

#پارت_۲۹۹
❤️‍🔥
🔥❤️‍🔥
🔥🔥❤️‍🔥
🔥🔥🔥❤️‍🔥
اینبار اخم من بود که تو هم رفت و گفتم
- نه! معلومه که نه!
شاکی گفت
- تو چشم هام نگاه کن و جواب بده
- من در حال رانندگیم زمرد .
بازومو گرفت و گفت
- بزن کنار و جواب بده.
با اخم نگاهش کردم و گفتم
- میریم خونه حرف میزنیم
سکوت شد بینمون ...
خوب بود
حداقل تا خونه وقت داشتم به جوابم فکر کنم

داستان از زبان زمرد :
به سقف اتاق خیره شدم و پتو کشیدم رو خودم
تا خونه دامون حرف نزد
تا رسیدیم گفت باید دوش بگیره
و ...
الان یه ساعته تو حمامه!.
میدونم داره از این بحث فرار میکنه
اول مصمم بودم این بحث رو ادامه بدم
اما دیگه نه
جواب دامون چه اهمیتی داره وقتی رفتارش تابلو داره جوابمو بهم میده
دامون منو برد شرکتش
تا فقط باهام ازدواج کنه
اون از قبل برنامه داشت برام و اینو هم رک بهم گفته بود
برا همین هیچی نشده کارمون به بغل و بوس کشید
حالا من هی فکر میکردم خودم چیزیمه
در حالی که همش برنامه بود
چرخیدم رو تخت
پشت به جای دامون دراز کشیدم
به پنجره تاریک خیره شدم
زمرد
رو راست باش
تو خودت چرا رفتی شرکت دامون؟
که پیش دوستات پوز بدی
که یه فرصت پیدا کنی به دامون نزدیک بشی! پس خیلی هم خودت بی گناه نبودی
آهی کشیدم و چشم هامو بستم
قبولش سخت بود
اما حقیقت بود
من بدون شناخت کافی...
فقط بخاطر موقعیت
بخاطر وضعیت مالی
بخاطر ظاهر دامون
و بخاطر حسم بهش
باهاش ازدواج کردم
و هر روز که حالا میگذره بیشتر میفهمم ازدواج بدون شناخت اگه خیلی خوش شانس باشی هم سخته
خیلی هم سخته
چون انگار قمار کردی سر زندگیت
در حمام باز شد
به روی خودم نیاوردم و خودمو زدم به خواب
دامون تو اتاق خودشو خشک کرد
لباس پوشید
فکر کردم میره تلویزیون ببینه و سمت من نمیاد
اما اومد رو تخت
زیر پتو
و ...
از پشت بغلم کرد
گفتم حتما اومده بخوابه
اما شروع کرد به دست کشیدن پا و باسنم


پارت بعدی از کدوم رمان؟


#در_آتش_آغوش_تو ❤️‍🔥

#پارت_۲۹۸
❤️‍🔥
🔥❤️‍🔥
🔥🔥❤️‍🔥
🔥🔥🔥❤️‍🔥

به زمرد نگاه کردم‌که با تعجب نگاهش بین ما چرخید
پسر عمو محمود گفت
- هم ورودی شماست... رشته زبان شناسی یا همچین چیزایی...
- انسانی بوده یعنی؟
محمود سر تکون دادو گفت
- آره
زمرد گفت
- من ریاضی بودم دانشکده ما از اونا جداست
- نمیتونی برام پیداش کنی؟
سریع گفتم
- چی ازش میخواید ؟ منظورم چه مشخصاتی هست ؟
محمود گفت
- شماره اش رو... شماره خودش یا خونه اش !
چشم های زمرد گرد شد
گلوم رو صاف کردم و گفتم
- شما اسم و فامیلشو بدید حالا زمرد از دوستاش میپرسه ... ربینه کسی میشناسه؟
محمود سر تکون داد
اسم و فامیل عروسش رو به گوشی من فرستاد
سیو کردم مشخصاتش رو و خداحافظی کردیم
زمرد تا تو ماشین حرف نزد
اما تا سوار ماشین شدیم گفت
- دامون ... یعنی شماره خونه عروسش رو نداره؟
ماشینو روشن کردم
راه افتادم
اما تو رمپ ایستادم و گفتم
- محمود رو بیخیال... میای به یاد دیشب تحدید خاطرات کنیم؟
چشم های زمرد گرد شد
شاکی نگاهم کرد و گفت
- دامون... دیشب گیر نیفتادیم‌میخوای امشب آبرومون بره ؟
خندیدم
راه افتادم و گفتم
- حیف شد... دیشب خیلی پایه بودی ها!
آهی گفت
چشم چرخوند
رو کرد به بیرون و گفت
- فردا شب که مامانت نمیخواد خانواده خودشو دعوت کنه بگه ما بیایم؟
خندیدم و گفتم
- نه ... با اونا زیاد جور نیست
زمرد آهی کشید و گفت
- من فردا بیام شرکت؟
سریع گفتم
- نه
با تعجب نگاهم کرد و گفت
- چرا نه؟
- دو هفته دیگه دانشگاهت شروع میشه... باشه بعد تموم شدن درست  بیا ...
اخم زمرد رفت تو هم و گفت
- دامون ! تو منو آوردی تو شرکتت تا فقط باهام ازدواج کنی؟


#پارت10
#آسمان_هشت_رنگ ✨


مگر می‌شد کسی که دوستش داشت با او اینگونه صحبت کند و او خوشحال باشد؟

آدم بود دیگر، قلب داشت.

قلبی که مطلق به سپهر بود و پیش او امانت، حالا اینگونه داشت از بین می‌رفت.

آلا با هق هقی که ناشی از گریه کردن بود گفت:
_ چرا اینجوری شدی؟
کار اشتباهی دیشب تو جشن ازم سر زد؟
آخه قبل رفتن بقیه ما خوب بودیم.
مشکلی نداشتیم...

به صورت سپهر خیره شد و با تردید زمزمه کرد:
_ داشتیم؟

سپهر در ابتدا نمی‌خواست، دختری بی گناه آن هم آلا اذیت کند، اما مگر می‌شد به خاطر دل آلا از دل خودش بگذرد؟

با خود فکر کرد مگر می‌شود برای ناراحت نکردن یک غریبه که تنها نسبت‌شان دختر عمو، پسر عمو بود، از هدف خودش بگذرد و خودش را یک عمر بدبخت کند؟

آلا دیگر بدبخت شده بود و همه‌اش به خاطر عقل و تصمیم احمقانه‌اش بود.

چقدر که پدرش جلوی این ازدواج را گرفته بود، اما این خود آلا بود که پا فشاری برای این ازدواج می‌کرد.

سپهر اخم کرد و از جایش بلند شد و همراه با او آلا نیز  از جایش بلند شد و به طرفه‌ش رفت.

پشت به آلا وایستاده بود و از پنجره به نقطه‌ای نا معلوم خیره شده بود.

پیراهن مردونه‌ی سفید رنگی تنش کرده بود و آستین‌هایش را تا زده و بالا داده بود.

کم پیش می‌آمد که به مردی پیراهن سفید رنگ بیاید نه؟

هیکل تنومندش که در آن لباس خودنمایی می‌کرد، دل همه را برده بود.

هیکلی ورزشکاری که نه مانند آن هیکل‌های گلدان مانند بود و نه انقدر لاغر که به قول خواهرش مهلا مثل هیکل‌های مارمولکی...

یک هیکل ایده آل که اغلب دخترها مورد پسندشون بود.

آلا جلو رفت اما یکدفعه سرجایش وایستاد.


ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147

ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋


#در_آتش_آغوش_تو ❤️‍🔥

#پارت_۲۹۷
❤️‍🔥
🔥❤️‍🔥
🔥🔥❤️‍🔥
🔥🔥🔥❤️‍🔥
مچ پام چنان تیر کشید که آخم بلند شد
داشتم پرت میشدم پائین که دامون منو گرفت
با درد صاف ایستادم  و دامون گفت
- خوبی؟
- پام ... فکر کنم‌پیچ خورد
- بیا با آسانسور بریم
سر تکون دادم
لنگان لنگان رفتیم سمت آسانسور و گفتم
- چرا از اول با اسانسور نرفتیم؟
دامون آهی کشید و گفت
- مامانمه دیگه وسواس های عجیب داره. خودش فقط میاد با آسانسور تا اینجا
ابروهام رفت بالا پیشونیم
دامون یه نگاه به قیافه من انداخت و خندید
رفتیم پائین و گفت
- اوه حالا مونده تا با مادر من کاملا اشنا شی و تعجب کنی
خودش خندید
منم آروم خندیدم‌
از آسانسور خارج سدیم و به یمت سالن رفتیم
صدای صحبت می اومد
امیدوارم امشب هم مثل دیشب زود تموم شه
حداقل برای ما ...

داستان از زبان دامون:
نفس خسته ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم
نزدیک ۱۱ بود
اما همه همچنان نشسته بود و گرم حرف بودن
زمرد کنارم تقریبا داشت چُرت میزد
منم حالم بهتر  از اون نبود
نگاهی به جمع انداختم
اینا از بس تو خونه بیکار بودن
مجلس رو ول نمیکردن
به زمرد نگاه کردم
اونم نگاهم کردو لب زد
- نمیریم؟
خندیدم از قیافه خوابالودش
سر تکون دادم و گفتم
- بلند شو
خودم بلند شدم و همه نگاه ها اومد سمت من
لبخند زدم و گفتم
- با اجازتون ما یکم زودتر بریم.... چون صبح باید بریم شرکت
سکوت شد
انگار بدترین حرف دنیا رو زده باشم
همه نگاهم کردن و بابا گفت
- حالا به فردا رو دیرتر برید دامون جان
لبخند زدم
دستمو گذاشتم پشت زمرد و گفتم
- فردا با نماینده بیما ۸ صبح جلسه داریم ... امکان تغییر تایمش نیست جون از یه ماه قبل فیکس شده
بابا سر تکون داد
بقیه هم که حس کنجکاویشون بخاطر زود رفتن ما حالا دیگه ارضا شده بود سر تکون داد.
با همه خداحافظی کردیم
به سمت در خواستیم بریم که پسر عمو بابا گفت
- دامون جان... راستی ...
با این حرف بلند شد
به ما اشاره کرد بریم سمت در و اومد سمتمون
آروم تر گفت
- من یه کاری داشتم با هر دوتاتون...
متعجب بهش نگاه کردم
اون چه کاری میشد با ما داشته باشه
همراه هم به سمت بیرون سالن رفتیم
تا نزدیک آسانسور رفتیم که بلاخره ایستاد و گفت
- زمرد جان شما گویا هم دانشگاهی عروس کوچیک منی... یه خواسته ای دارم ازتون


#پارت9
#آسمان_هشت_رنگ ✨


و جالب تر این بود که در برابر زورگویی‌هایش سکوت می‌کرد و این، کار سپهر را آسان تر می‌کرد تا بتواند به خواسته ی شوم خود دست پیدا کند.

صدای مادر جانشان که آمد، سپهر و آلا همزمان به او نگاه کردند.

- سپهر جان معلومه دیشب بهش سخت گرفتی مادر،
امروز باید حسابی از دلش دربیاری.
دلش رو ماساژ بده تا بهتر بشه.
من میرم جگر کباب کنم خونسازه، بچه رنگش پریده!

سری تکون داد و جای بی‌بی‌اش نشست.

- چیه؟
اگه بی بی هم می‌فهمید همش ظاهریه و تو چطوری کسی و که دوسش داشتی و ول کردی بهترم می‌شد.

قاشق را برداشت و در ظرف کاچی فرو برد.
موهایش را چنگ زد و با دستش به عقب هول داد.
همانطور با صدایی بم شده و ابروهایی به هم قفل شده جواب آلا را داد:
- زیاد غر نزن، بگیر دستت بخورش، جلوی بی‌بی گفتم من می‌دم.
انتظار نداری که الانم من به خوردت بدم؟!

آلا پوزخندی از سر تمسخر تحویلش داد، دلش هنوز آرام نگرفته بود.

دلش می‌خواست به جان سپهر بی‌افتد و تا می‌توانست و دست‌هایش توان داشت او را بزند.

ولی دست‌های ضعیف او کجا و تن نیرومند سپهر کجا.

یقینا مشت‌های آلا برای او به مانند غلغلک دادن بود و آلا فقط خودش را خسته می‌کرد.

آلا می‌خواست حرفی بزند، می‌خواست بگوید دلیلت از اذیت و آزار من چیست؟

چه شده؟

اما سپهر قاشق پر شده از کاچی را در دهان آلا گذاشت تا مانع حرف زدنش شود:
- بسه آلا!
دهنت و ببند و غذات و بخور لطفا.
حالم داره بهم می‌خوره از گریه کردنات.

ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147

ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋


#در_آتش_آغوش_تو ❤️‍🔥

#پارت_۲۹۶
❤️‍🔥
🔥❤️‍🔥
🔥🔥❤️‍🔥
🔥🔥🔥❤️‍🔥
هر دو مکث کردیم
مادرش اشاره کرد بریم بیرون
از سالن رفتیم بیرون
مادرش هم اومد
در سالن رو بست و گفت
- این چه لباسیه شما دوتا پوشیدین ! سیاه و سفید؟ مگه مجلس ختمه ؟
دامون گفت
- مادر کی تو مجلس ختم سفید میپوشه؟
مادرش سریع گفت
- سیاه که میپوشن...
من فقط سکوت کردم و دامون گفت
- الان میخوای جکار کنیم؟ لخت بیایم؟
مادر دامون خیلی جدی گفت
- برید خونه لباستون رو عوض کنید
چشم هام گرد شد
دامون گفت
- شرمنده مامان... من برم خونه دیگه بر نمیگردم... حالا میخواد انتخاب کن
مادرش نفسش رو با حرص بیرون داد
چند دقیقه به دامون تیره شد و آخر گفت
- زود بیاید پائین میخوایم شام سرو کنیم
با این حرف رفت داخل
به دامون نگاه کردم
نفسشو خسته بیرون داد و گفت
- خیلی خوشگل شدی حسودی کرد
چشم چرخوندم براش
خندید
دو تایی رفتیم سمت پله ها و گفت
- به خدا ... من مادرمو میشناسم
خندیدیم و رفتیم بالا
دیدیم کفش الکل مال شده من تو اتاق آماده
دامون باز گذاشت کفش رو روی شوفاژ و گفت
- زمرد ...
در حالی که لباسمو مرتب میکردم گفتم
- هوووم ؟
از تو آینه به دامون نگاه کردم
اونم نگاهم کرد و گفت
- مواظب فامیل های پدرم باش . اونا به هر نحوی بتونن تلاش میکنن آمار ریز زندگی منو در بیارن
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
- یعنی چی؟
دامون شونه ای بالا انداخت
کفشمو داد به من و گفت
- پیرن و بیکار ... از رو بیکاری فضولی میکنن.
- بچه هاشون کجان خب؟
این سوال ناخوداگاه پرسیدم و دامون ابروهاش بالا پرید
خندید و گفت
- بگم باورت نمیشه
- تو بگو من قول میدم باور کنم
دستمو گرفت
با هم رفتیم سمت پله ها و گفت
- تنها بچه ای که تو خانواده پدرم ... با پدر و مادرش رابطه داره ... منم‌... باقی همه قطع رابطه کردن
هنگ با چشم های گرد برگشتم سمت دامون
باورم نمیشد چنین چیزی
اما قبل اینکه دامون چیزی بگه
پام رو پله پیچید و تعادلم بهم خورد

ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147

ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋


#در_آتش_آغوش_تو ❤️‍🔥

#پارت_۲۹۵
❤️‍🔥
🔥❤️‍🔥
🔥🔥❤️‍🔥
🔥🔥🔥❤️‍🔥
دامون پرید گوشی جواب داد
من دوئیدم سمت اتاق
دامون به مادرش گفت تا نیم ساعت دیگه اونجائیم
منم با سشوار افتادم به جون موهام.
جلو موهامو حالت دادم و پشت رو بصورت شلوغ پشتم جمع کردم و پیچیدم‌
یه پیراهن سفید مشکی میدی پوشیدم با کفش مشکی
دامون هم کت و شلوار مشکی  پوشید با پیراهن سفید
تو آینه به خودمون نگاه کردیم
دامون گفت
- ده دقیقه وقت داریم برسیم‌
خندیدم و گفتم
- حتما میرسیم
با عجله هر دو رفتیم پائین
خنده ام گرفته بود
یعنی هر دو به طور کامل فراموش کردیم شام قول دادیم
خوشبختانه به ترافیک نخوردیم
تو مسیر صورتم رو کرم زدم.
یکم ریمل و رژ لب
دیدم دامون از گوشه چشم داره نگاهم میکنه
خندیدم و گفتم
- ببخشید ... دیگه بیشتر از این در توانم نیست
دامون خندید و گفت
- اتفاقا خیلی خوشم میاد آرایشت کمه
خندیدم و گفتم
- جدا ؟ آخه موارد قبلیت خیلی میمالوندن به صورتشون
قیافه دامون تو هم رفت
از قصد نگفته بودم
اما معذرت نخواستم
سکوت کردم و دامون گفت
- من عاشق موارد قبلی نبودم ... پس مقایسه نکن
سر تکون دادم
چیزی نگفتم
دوست نداشتم بحث ادامه دار بشه
رسیدیم
مثل دیشب رفتیم تو آسانسور
رو فرشی پوشیدیم
تو آینه خودمو چک کردم
درسته خیلی عجله ای حاضر شدم
اما خوب بودم
آسانسور رسید بالا
دامون کفش منو داد بره ضد عفونی ‌و رفتیم سمت سالن
سر و صدای همه می اومد
بحث صحبت خنده
بر عکس دیشب
دامون گفت
- اوه اوه همه جمع هستن
در رو باز کرد
بازم کنار ایستاد من اول برم داخل
اما من نرفتم
نگاهش کردم و گفتم
- میشه خودت اول بری؟
صدام آروم بود
اما یهو با همین جمله کل سالن ساکت شد
دامون نفس خسته ای کشید
دستش رو گذاشت پشت من و با هم وارد شدیم
همون جلو در ایستادیم و نگاهم تو سالن چرخید
تعداد زیاد نبود نسبت به سر و ثدای تولیدی
اما همه مسن و سن دار بودن
محض رضای خدا یه دختر یا پسر جوون  هم تو سالن نبود
حتی میان سال هم نبود ...
دامون سلام کرد
منم آروم سلام کردم
همه جواب دادن و پدر دامون گفت
- بلاخره عروس دامادمون هم رسیدن
یه مرد مسن گفت
- خوبه خوبه دامون به پدرش نرفته وگرنه تا یه ساعت دیگه هم نمیرسید
همه خندیدن و دامون گفت
- ما بریم لباسمون رو عوض کنیم و بیایم
همه سر تکون دادن
اما مادر دامون گفت
- یه لحظه صبر کن دامون جان !


#پارت8
#آسمان_هشت_رنگ ✨


با حس شکستگی قلبش دست هایش را روی سمت چپ سینه‌اش گذاشت.

آلا چشم‌هایش را بست و کلافه لب زد:
- بی بی ولم کن جان کسی که دوستش داری نوه‌ات اصلا منو نمی‌خواد!
رفتارش زمین تا آسمون فرق کرده، الانم که گفتی رفته سرکار.
خب روز اول عروسیش می‌تونست نره سرکار!

آلا لب چید و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، گفت:
- روز بعد عروسیشه و اون ولم کرده!

مادرجانش دستش را گرفت و قاشق را از کاچی پر کرد و نزدیک دهانش برد:
- بخور مادر، چقدر حساس شدی تو.
خب عادت نداره تغییر کرده زندگیه مجردیش.
درست میشه نگران نباش.
دخترم اون مرده باید بره سرکار وظیفه‌ی تو هم اینکه بهش برسی، باید به شوهرت و خواسته هاش رسیدگی کنی!

آلا دهانش را چفت کرد که صدای سردی را در داخل اتاق شنید:
- بی بی شما برو من خودم می‌دمش!

مادرجانش با ذوق از جایش بلند شد و گفت:
_ دیدی پسرم اومد، الکی خودت و ناراحت می‌کردی.

الکی؟
چه می‌دانست از دل داغون آلا جگرگوشه‌اش؟

فاصله‌اش را که با آلا زیاد کرد به سمت سپهر رفت و دستی بر روی شانه‌های پهن و تنومندش گذاشت.

چه می‌دانست سپهر، بچه ی پسر عزیزش، چیزی که نشان می‌داد نبود و آلا جگر گوشه‌اش را اذیت می‌کرد؟

اگر می‌فهمید که سپهر برای چه تغییر کرده که امکان نداشت راهنمایی‌اش کند، چه رسد به خوب حرف زدن با او.

سپهر سکوت کرده بود، خودش هم هیچ دلش نمی‌خواست که کسی را اذیت کند، ولی آلا شده بود مانند موی دماغ.

هرجا که می‌رفت، پا تند می‌کرد و دنبالش می‌آمد.


ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147

ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋


#پارت7
#آسمان_هشت_رنگ ✨


_ خودت میدونی که من میام دختر، اصرار برای نیومدنم بی فایدس.

مادرش که گوشی را قطع کرد، آلا ماند با بوق اشغال پشت خط...

دو ساعت بعد کاچی بغل دستش بود و مادر جانش نیز بغلش نشسته بود.

⁠ - کاچیت رو خوردی مادر؟
جایت درد نمی‌کنه که!

لب گزید و ملحفه را  بین دست‌هایش فشرد تا از ریختن اشک‌هایش جلوگیری کند.

- نه مامان جون خوبم!

چشم‌های قهوه‌ایش را ریز کرد:
- مطمئنی؟
می‌خوای موهاتو شونه کنم؟

سری به نفی تکان داد، صورتش را چروک کرد و سرفه‌ای زد.

- نه مامان جون ممنون فقط می‌خوام بخوابم همین!

از جایش بلند شد و پارچه‌ی روی ظرف‌ را کنار زد، اخم کرده بهم خیره شد‌.

- واسه چی کاچیتو نخوردی؟
من پیرزن و نمی‌بینی مگه، هلک هلک از اون سر شهر با پای لنگ اومدم که عروس شدنت رو، خانوم شدنت رو بهت تبریک بگم.

آلا لبخندی زد، که مادر جانش ادامه داد:
_ باید بهت یاد بدم زنونگی خرج شوهرت کنی ولی...

سینی را روی تخت گذاشت و دست به کمر رو به آلا دستوری گفت:

-بخور بچه!
شوهرت الان می‌رسه نباید قوت داشته باشی؟
پس فردا بخوای مادر شی و یه وارث به دنیا بیاری.
هزارتا بهونه میاری که نمیشه.
بخور که من ازت شیر پسر می‌خوام!

ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147

ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋


#پارت6
#آسمان_هشت_رنگ✨


سپهر زیادی به آلا سخت می گرفت اما دلیلش چه بود؟

آلا دلش سپهری را میخواست که برایش جون میداد.

با خود فکر می کرد که شاید آن سپهر را گم کرده است و باید به دنبالش بگردد تا پیدایش کند.

واقعا عشق آلا را ندیده بود که تغییر کرد؟

آلا با خود فکر کرد آدم ها هنگامی که یک نفر را بدست می آورند، زود هم از او دل می کنند.

سپهر نیز دل کنده بود؟

آلا برای بودن سپهر در کنارش، هر طعنه‌ای را قبول می کرد،حتی این را هم نمی دید؟

فقط می خواست سپهر پیشش باشد، نرود، بماند.

گوشی‌اش که زنگ خورد، اشک‌هایش را پاک کرد و به سمتش رفت.

اسم مادرش را که بر روی صفحه دید قفل شد.

با خود گفت باید چکار کند؟

چگونه به او می‌گفت دختر عزیزش بدبخت شده است؟

گوشی را بغل گوشش گذاشت و تماس را به سختی جواب داد:
_ سلام دختر یکی یدونم، چطوری مادر؟
درد که نداری؟

چه فکر می‌کرد؟
که با پسرش بود؟

_ خوبم مامان جان نگران من نباش، پسرتون خیلی بهم می‌رسه، از صبح مثل اسفند رو آتیش از این ور به اون ور می‌ره.

_ خداروشکر مادر منم دارم میام اونجا، کاچی برات درست کردم قربونت.

وای به حالش اگر پیشش می آمد و چشمان باد کرده‌اش را میدید، قطعا همچی را می‌فهمید.

سرفه‌ای کرد تا صدایش صاف شود و بعد گفت:
_ نیاز نیست مادر جون خودم یه کاریش می‌کنم، نمی‌خواد بیاین و خودتون و به سختی بندازین.



ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147

ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.