#پارت10
#آسمان_هشت_رنگ ✨
مگر میشد کسی که دوستش داشت با او اینگونه صحبت کند و او خوشحال باشد؟
آدم بود دیگر، قلب داشت.
قلبی که مطلق به سپهر بود و پیش او امانت، حالا اینگونه داشت از بین میرفت.
آلا با هق هقی که ناشی از گریه کردن بود گفت:
_ چرا اینجوری شدی؟
کار اشتباهی دیشب تو جشن ازم سر زد؟
آخه قبل رفتن بقیه ما خوب بودیم.
مشکلی نداشتیم...
به صورت سپهر خیره شد و با تردید زمزمه کرد:
_ داشتیم؟
سپهر در ابتدا نمیخواست، دختری بی گناه آن هم آلا اذیت کند، اما مگر میشد به خاطر دل آلا از دل خودش بگذرد؟
با خود فکر کرد مگر میشود برای ناراحت نکردن یک غریبه که تنها نسبتشان دختر عمو، پسر عمو بود، از هدف خودش بگذرد و خودش را یک عمر بدبخت کند؟
آلا دیگر بدبخت شده بود و همهاش به خاطر عقل و تصمیم احمقانهاش بود.
چقدر که پدرش جلوی این ازدواج را گرفته بود، اما این خود آلا بود که پا فشاری برای این ازدواج میکرد.
سپهر اخم کرد و از جایش بلند شد و همراه با او آلا نیز از جایش بلند شد و به طرفهش رفت.
پشت به آلا وایستاده بود و از پنجره به نقطهای نا معلوم خیره شده بود.
پیراهن مردونهی سفید رنگی تنش کرده بود و آستینهایش را تا زده و بالا داده بود.
کم پیش میآمد که به مردی پیراهن سفید رنگ بیاید نه؟
هیکل تنومندش که در آن لباس خودنمایی میکرد، دل همه را برده بود.
هیکلی ورزشکاری که نه مانند آن هیکلهای گلدان مانند بود و نه انقدر لاغر که به قول خواهرش مهلا مثل هیکلهای مارمولکی...
یک هیکل ایده آل که اغلب دخترها مورد پسندشون بود.
آلا جلو رفت اما یکدفعه سرجایش وایستاد.
ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147
ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋
#آسمان_هشت_رنگ ✨
مگر میشد کسی که دوستش داشت با او اینگونه صحبت کند و او خوشحال باشد؟
آدم بود دیگر، قلب داشت.
قلبی که مطلق به سپهر بود و پیش او امانت، حالا اینگونه داشت از بین میرفت.
آلا با هق هقی که ناشی از گریه کردن بود گفت:
_ چرا اینجوری شدی؟
کار اشتباهی دیشب تو جشن ازم سر زد؟
آخه قبل رفتن بقیه ما خوب بودیم.
مشکلی نداشتیم...
به صورت سپهر خیره شد و با تردید زمزمه کرد:
_ داشتیم؟
سپهر در ابتدا نمیخواست، دختری بی گناه آن هم آلا اذیت کند، اما مگر میشد به خاطر دل آلا از دل خودش بگذرد؟
با خود فکر کرد مگر میشود برای ناراحت نکردن یک غریبه که تنها نسبتشان دختر عمو، پسر عمو بود، از هدف خودش بگذرد و خودش را یک عمر بدبخت کند؟
آلا دیگر بدبخت شده بود و همهاش به خاطر عقل و تصمیم احمقانهاش بود.
چقدر که پدرش جلوی این ازدواج را گرفته بود، اما این خود آلا بود که پا فشاری برای این ازدواج میکرد.
سپهر اخم کرد و از جایش بلند شد و همراه با او آلا نیز از جایش بلند شد و به طرفهش رفت.
پشت به آلا وایستاده بود و از پنجره به نقطهای نا معلوم خیره شده بود.
پیراهن مردونهی سفید رنگی تنش کرده بود و آستینهایش را تا زده و بالا داده بود.
کم پیش میآمد که به مردی پیراهن سفید رنگ بیاید نه؟
هیکل تنومندش که در آن لباس خودنمایی میکرد، دل همه را برده بود.
هیکلی ورزشکاری که نه مانند آن هیکلهای گلدان مانند بود و نه انقدر لاغر که به قول خواهرش مهلا مثل هیکلهای مارمولکی...
یک هیکل ایده آل که اغلب دخترها مورد پسندشون بود.
آلا جلو رفت اما یکدفعه سرجایش وایستاد.
ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147
ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋