#در_آتش_آغوش_تو ❤️🔥
#پارت_۲۹۵
❤️🔥
🔥❤️🔥
🔥🔥❤️🔥
🔥🔥🔥❤️🔥
دامون پرید گوشی جواب داد
من دوئیدم سمت اتاق
دامون به مادرش گفت تا نیم ساعت دیگه اونجائیم
منم با سشوار افتادم به جون موهام.
جلو موهامو حالت دادم و پشت رو بصورت شلوغ پشتم جمع کردم و پیچیدم
یه پیراهن سفید مشکی میدی پوشیدم با کفش مشکی
دامون هم کت و شلوار مشکی پوشید با پیراهن سفید
تو آینه به خودمون نگاه کردیم
دامون گفت
- ده دقیقه وقت داریم برسیم
خندیدم و گفتم
- حتما میرسیم
با عجله هر دو رفتیم پائین
خنده ام گرفته بود
یعنی هر دو به طور کامل فراموش کردیم شام قول دادیم
خوشبختانه به ترافیک نخوردیم
تو مسیر صورتم رو کرم زدم.
یکم ریمل و رژ لب
دیدم دامون از گوشه چشم داره نگاهم میکنه
خندیدم و گفتم
- ببخشید ... دیگه بیشتر از این در توانم نیست
دامون خندید و گفت
- اتفاقا خیلی خوشم میاد آرایشت کمه
خندیدم و گفتم
- جدا ؟ آخه موارد قبلیت خیلی میمالوندن به صورتشون
قیافه دامون تو هم رفت
از قصد نگفته بودم
اما معذرت نخواستم
سکوت کردم و دامون گفت
- من عاشق موارد قبلی نبودم ... پس مقایسه نکن
سر تکون دادم
چیزی نگفتم
دوست نداشتم بحث ادامه دار بشه
رسیدیم
مثل دیشب رفتیم تو آسانسور
رو فرشی پوشیدیم
تو آینه خودمو چک کردم
درسته خیلی عجله ای حاضر شدم
اما خوب بودم
آسانسور رسید بالا
دامون کفش منو داد بره ضد عفونی و رفتیم سمت سالن
سر و صدای همه می اومد
بحث صحبت خنده
بر عکس دیشب
دامون گفت
- اوه اوه همه جمع هستن
در رو باز کرد
بازم کنار ایستاد من اول برم داخل
اما من نرفتم
نگاهش کردم و گفتم
- میشه خودت اول بری؟
صدام آروم بود
اما یهو با همین جمله کل سالن ساکت شد
دامون نفس خسته ای کشید
دستش رو گذاشت پشت من و با هم وارد شدیم
همون جلو در ایستادیم و نگاهم تو سالن چرخید
تعداد زیاد نبود نسبت به سر و ثدای تولیدی
اما همه مسن و سن دار بودن
محض رضای خدا یه دختر یا پسر جوون هم تو سالن نبود
حتی میان سال هم نبود ...
دامون سلام کرد
منم آروم سلام کردم
همه جواب دادن و پدر دامون گفت
- بلاخره عروس دامادمون هم رسیدن
یه مرد مسن گفت
- خوبه خوبه دامون به پدرش نرفته وگرنه تا یه ساعت دیگه هم نمیرسید
همه خندیدن و دامون گفت
- ما بریم لباسمون رو عوض کنیم و بیایم
همه سر تکون دادن
اما مادر دامون گفت
- یه لحظه صبر کن دامون جان !
#پارت_۲۹۵
❤️🔥
🔥❤️🔥
🔥🔥❤️🔥
🔥🔥🔥❤️🔥
دامون پرید گوشی جواب داد
من دوئیدم سمت اتاق
دامون به مادرش گفت تا نیم ساعت دیگه اونجائیم
منم با سشوار افتادم به جون موهام.
جلو موهامو حالت دادم و پشت رو بصورت شلوغ پشتم جمع کردم و پیچیدم
یه پیراهن سفید مشکی میدی پوشیدم با کفش مشکی
دامون هم کت و شلوار مشکی پوشید با پیراهن سفید
تو آینه به خودمون نگاه کردیم
دامون گفت
- ده دقیقه وقت داریم برسیم
خندیدم و گفتم
- حتما میرسیم
با عجله هر دو رفتیم پائین
خنده ام گرفته بود
یعنی هر دو به طور کامل فراموش کردیم شام قول دادیم
خوشبختانه به ترافیک نخوردیم
تو مسیر صورتم رو کرم زدم.
یکم ریمل و رژ لب
دیدم دامون از گوشه چشم داره نگاهم میکنه
خندیدم و گفتم
- ببخشید ... دیگه بیشتر از این در توانم نیست
دامون خندید و گفت
- اتفاقا خیلی خوشم میاد آرایشت کمه
خندیدم و گفتم
- جدا ؟ آخه موارد قبلیت خیلی میمالوندن به صورتشون
قیافه دامون تو هم رفت
از قصد نگفته بودم
اما معذرت نخواستم
سکوت کردم و دامون گفت
- من عاشق موارد قبلی نبودم ... پس مقایسه نکن
سر تکون دادم
چیزی نگفتم
دوست نداشتم بحث ادامه دار بشه
رسیدیم
مثل دیشب رفتیم تو آسانسور
رو فرشی پوشیدیم
تو آینه خودمو چک کردم
درسته خیلی عجله ای حاضر شدم
اما خوب بودم
آسانسور رسید بالا
دامون کفش منو داد بره ضد عفونی و رفتیم سمت سالن
سر و صدای همه می اومد
بحث صحبت خنده
بر عکس دیشب
دامون گفت
- اوه اوه همه جمع هستن
در رو باز کرد
بازم کنار ایستاد من اول برم داخل
اما من نرفتم
نگاهش کردم و گفتم
- میشه خودت اول بری؟
صدام آروم بود
اما یهو با همین جمله کل سالن ساکت شد
دامون نفس خسته ای کشید
دستش رو گذاشت پشت من و با هم وارد شدیم
همون جلو در ایستادیم و نگاهم تو سالن چرخید
تعداد زیاد نبود نسبت به سر و ثدای تولیدی
اما همه مسن و سن دار بودن
محض رضای خدا یه دختر یا پسر جوون هم تو سالن نبود
حتی میان سال هم نبود ...
دامون سلام کرد
منم آروم سلام کردم
همه جواب دادن و پدر دامون گفت
- بلاخره عروس دامادمون هم رسیدن
یه مرد مسن گفت
- خوبه خوبه دامون به پدرش نرفته وگرنه تا یه ساعت دیگه هم نمیرسید
همه خندیدن و دامون گفت
- ما بریم لباسمون رو عوض کنیم و بیایم
همه سر تکون دادن
اما مادر دامون گفت
- یه لحظه صبر کن دامون جان !