#بازگشت
@ma_mm_no
پارت #اول
#۱
سلام دوستان
رعنا هستم با همکاری بنفشه عزیز
با یه رمان واقعی دیگه
این داستان سرگذشت یکی از مخاطب های کانال هست و مربوط به حدود ده سال پیش یعنی سال ۱۳۹۰ میشه
تارا یه نوجون ۲۰ ساله است. سال آخر فوق دیپلم گرافیک هست . سه ساله پدرش رو از دست داده و عمو بزرگش اونارو حمایت کرده. یه روز زندگی تارا با درخواست عموش زیر و رو میشه. این داستان آموزنده ، عاشقانه ، اجتماعی و اروتیک هست . صحنه ها بدوم سانسور هستن. پایان رمان خوش هست . اسم ها مستعار هستند.
بریم که خودتون رمان رو بخونید
فایل کامل رمان #بازگشت بدون سانسور برای فروش موجوده. قیمت این فایل ۲۷ تومنه ۲۱۸۸ صفه است . برای خرید به ادمین فروش @ng786f پیام بدید. تو کانال بصورت روزانه و پارت به پارت میتونید رایگان بخونید
داستان از زبان تارا :
سلام. من تارا هستم . یه دختر که ظاهر نسبتا خوبی دارم اما بخاطر لکنت زبون همیشه گوشه گیر و خجالتی هستم . دوست های خیلی کمی دارم. هیچوقت دوست صمیمی نداشتم . دوتا خواهر بزرگتر دارم که خیلی خوش سر و زبون هستن. پدر من یه خیاط حرفه ای بود . اما درست تو تولد ۱۷ سالگیم ، پدرم رو از دست دادم. عمو بزرگم که یه بازاری موفق بود زیر بال و پر خانوادمون رو گرفت
بچه های خودش همه خارج از ایران بودن و از بعد فوت پدرم برامون همه کار کرد
دوتا خواهر بزرگ هامو شوهر داد و جهاز کامل به هر دو داد.
منو کلاس کنکور فرستاد و شهریه دانشگاهمو داد .
خیاط خونه بابامو سر پا نگه داشت و حتی مامانمم کمک کرد اونجا رو بگردونه.
خلاصه که زندگی برامون ساخت که پدر خدابیامرزم در تلاش ساختنش بود .
بعد سه سال از فوت پدرم ، خونمون از صدای خنده بچه های خواهرام و خودشون گرم بود
در حد آبرو و نیازمون همه چی داشتیم .
همشو مدیون عموم بودیم.
تا اینکه ...
بعد از ظهر یکشنبه...
بعد امتحان میان ترم دانشگاهم
اومدم خونه
با دیدن کفش های عمو و زن عمو پشت در جا خوردم
آخه همیشه عصر ها میومدن سر میزدن.
اکثرا هم وقتی که همه خواهرها باشیم
عاشق خواهر زاده هام بودن
در نبود خانواده اشون انگار ما خانواده اونا بودیم .
یکم استرس گرفتم
تقه ای به در زدم
بعد وارد شدم
همه برگشتن سمت من
البته با لبخند
جز مامان که نگران بود و معذب
سلام کردم و عمو گفت
- به به تارا خانم... چه به موقع
لبخند زدم
زیر لب گفتم مرسی
بخاطر لکنتم سعی میکردم کمتر حرف بزنم . من فقط وقتی مجبور میشدم جمله میگفتم
اکثرا هم تو اتاقممیموندم
طبق عادت سریع رفتم اتاقم
لباسم رو عوض کردم
خودمو مرتب کردم
اما نرفتم بیرون
تو جمع بودن برام سخت بود
من حتی خواهر زاده هام رو هم تو اتاق خودم میدیدم و جلو داماد هامون زیاد آفتابی نمیشدم
اما اینبار مامان اومد تو اتاق و گفت
- تارا... بیا عموت کارت داره
برای خرید فایل کامل کتاب های قبلی نویسنده با تخفیف ویژه یا خرید اشتراک کانال خصوصی به ادمین فروش پیام بدید . هزینه اشتراک کانال خصوصی ۲۰هزار تومنه
@ng786f
@ma_mm_no
پارت #اول
#۱
سلام دوستان
رعنا هستم با همکاری بنفشه عزیز
با یه رمان واقعی دیگه
این داستان سرگذشت یکی از مخاطب های کانال هست و مربوط به حدود ده سال پیش یعنی سال ۱۳۹۰ میشه
تارا یه نوجون ۲۰ ساله است. سال آخر فوق دیپلم گرافیک هست . سه ساله پدرش رو از دست داده و عمو بزرگش اونارو حمایت کرده. یه روز زندگی تارا با درخواست عموش زیر و رو میشه. این داستان آموزنده ، عاشقانه ، اجتماعی و اروتیک هست . صحنه ها بدوم سانسور هستن. پایان رمان خوش هست . اسم ها مستعار هستند.
بریم که خودتون رمان رو بخونید
فایل کامل رمان #بازگشت بدون سانسور برای فروش موجوده. قیمت این فایل ۲۷ تومنه ۲۱۸۸ صفه است . برای خرید به ادمین فروش @ng786f پیام بدید. تو کانال بصورت روزانه و پارت به پارت میتونید رایگان بخونید
داستان از زبان تارا :
سلام. من تارا هستم . یه دختر که ظاهر نسبتا خوبی دارم اما بخاطر لکنت زبون همیشه گوشه گیر و خجالتی هستم . دوست های خیلی کمی دارم. هیچوقت دوست صمیمی نداشتم . دوتا خواهر بزرگتر دارم که خیلی خوش سر و زبون هستن. پدر من یه خیاط حرفه ای بود . اما درست تو تولد ۱۷ سالگیم ، پدرم رو از دست دادم. عمو بزرگم که یه بازاری موفق بود زیر بال و پر خانوادمون رو گرفت
بچه های خودش همه خارج از ایران بودن و از بعد فوت پدرم برامون همه کار کرد
دوتا خواهر بزرگ هامو شوهر داد و جهاز کامل به هر دو داد.
منو کلاس کنکور فرستاد و شهریه دانشگاهمو داد .
خیاط خونه بابامو سر پا نگه داشت و حتی مامانمم کمک کرد اونجا رو بگردونه.
خلاصه که زندگی برامون ساخت که پدر خدابیامرزم در تلاش ساختنش بود .
بعد سه سال از فوت پدرم ، خونمون از صدای خنده بچه های خواهرام و خودشون گرم بود
در حد آبرو و نیازمون همه چی داشتیم .
همشو مدیون عموم بودیم.
تا اینکه ...
بعد از ظهر یکشنبه...
بعد امتحان میان ترم دانشگاهم
اومدم خونه
با دیدن کفش های عمو و زن عمو پشت در جا خوردم
آخه همیشه عصر ها میومدن سر میزدن.
اکثرا هم وقتی که همه خواهرها باشیم
عاشق خواهر زاده هام بودن
در نبود خانواده اشون انگار ما خانواده اونا بودیم .
یکم استرس گرفتم
تقه ای به در زدم
بعد وارد شدم
همه برگشتن سمت من
البته با لبخند
جز مامان که نگران بود و معذب
سلام کردم و عمو گفت
- به به تارا خانم... چه به موقع
لبخند زدم
زیر لب گفتم مرسی
بخاطر لکنتم سعی میکردم کمتر حرف بزنم . من فقط وقتی مجبور میشدم جمله میگفتم
اکثرا هم تو اتاقممیموندم
طبق عادت سریع رفتم اتاقم
لباسم رو عوض کردم
خودمو مرتب کردم
اما نرفتم بیرون
تو جمع بودن برام سخت بود
من حتی خواهر زاده هام رو هم تو اتاق خودم میدیدم و جلو داماد هامون زیاد آفتابی نمیشدم
اما اینبار مامان اومد تو اتاق و گفت
- تارا... بیا عموت کارت داره
برای خرید فایل کامل کتاب های قبلی نویسنده با تخفیف ویژه یا خرید اشتراک کانال خصوصی به ادمین فروش پیام بدید . هزینه اشتراک کانال خصوصی ۲۰هزار تومنه
@ng786f