#پارت_صد_و_بیست_و_هفت
#فصل_دوم
با گفتن ممنون محل رو ترک کردم به سمت ماشین راه افتادم.
سعی کردم برم یک جایی که خودم تنها باشم و بتونم فکر کنم.
با یادآوری قهوه خونه ای که قبلا با میلاد میرفتم، به سمت قهوه خونه رفتم.
بعد از یک ربع که توی راه بودم، به قهوه خونه قدیمی رسیدم.
با دیدن قهوه خونه، تموم خاطراتی که به دوستهام اینجا داشتم مثل یک فیلم از جلوی چشمهام رد شد.
با پاهایی لرزون به سمت قهوه خونه پا تند کردم.
با تکون دادن در چوبی قدیمی و صدای همون آویز بالای در، روحم رو تازه کرد.
من دوباره تموم حرف ها و تموم خاطراتم برای دومین بار توی ذهنم رد شدن.
خواستم سر همون میز همیشگی بشینم که با دیدن نشستن یک زن و مرد از اونجا گذشتم.
دنج ترین جا رو واسه نشستن انتخاب کردم و روی صندلی میز دو نفره نشستم.
توی فکر بودم که صدایی رشته افکارم رو پاره کرد.
- آقا، چیزی میل دارین؟
سرم رو بالا آوردم که بگم بله با دیدن همایون، دوست من و گارسون قدیمی این رستوران، اشک توی چشمام حلقه زد.
- همایون تو هنوز اینجایی!؟
- کیارش تویی؟!
- پس کیه پسر؟... خودمم.
- چرا انقدر شکسته شدی داداش؟
هعی ای زیر لب گفتم.
- غصه روزگار پیرم کرده همایون.
- انشاءالله که حل بشه.
لبخندی زدم و پرسیدم:
-ممنون... چه خبر از میلاد بیمعرفت؟
- اتفاقا اونم اینجاست و هر وقت مییاد، احوالت رو میگیره، منم که طبق معمول میگم خبری ازش ندارم.
- جان من اینجاست؟... کو؟ کجاست؟
یکی از پشت روی شونه ام زد. سرم رو برگردوندم و با دیدن میلاد، اشک از چشمهام جاری شد. بقلش کردم. نفس کشیدم، انگار بوی عطر برادر واقعی، داشت فراموشم میشد.
بعد از رفتن نفس با همه دوستام که نفس میشناختشون، قطع رابطه کردم.
میلاد تنها کسی بود که از حال من خبر داشت، ولی بعد اون جریان میلاد رو هم کنار گذاشتم.
- خجالت هم خوب چیزیه مردِ گنده، های های گریه میکنه.
- آخ میلاد، آخ اگه بدونی چی توی این دلم میگذره خودتم برام گریه میکنی.
دو ضربه به کمرم زد:
- با همدیگه حلش میکنیم داداش.
- هنوز هم با معرفتی!
- شرمندم نکن داداش، بهخدا گرفتار بودم.
- عیبی نداره، گذشته ها گذشت...
#فصل_دوم
با گفتن ممنون محل رو ترک کردم به سمت ماشین راه افتادم.
سعی کردم برم یک جایی که خودم تنها باشم و بتونم فکر کنم.
با یادآوری قهوه خونه ای که قبلا با میلاد میرفتم، به سمت قهوه خونه رفتم.
بعد از یک ربع که توی راه بودم، به قهوه خونه قدیمی رسیدم.
با دیدن قهوه خونه، تموم خاطراتی که به دوستهام اینجا داشتم مثل یک فیلم از جلوی چشمهام رد شد.
با پاهایی لرزون به سمت قهوه خونه پا تند کردم.
با تکون دادن در چوبی قدیمی و صدای همون آویز بالای در، روحم رو تازه کرد.
من دوباره تموم حرف ها و تموم خاطراتم برای دومین بار توی ذهنم رد شدن.
خواستم سر همون میز همیشگی بشینم که با دیدن نشستن یک زن و مرد از اونجا گذشتم.
دنج ترین جا رو واسه نشستن انتخاب کردم و روی صندلی میز دو نفره نشستم.
توی فکر بودم که صدایی رشته افکارم رو پاره کرد.
- آقا، چیزی میل دارین؟
سرم رو بالا آوردم که بگم بله با دیدن همایون، دوست من و گارسون قدیمی این رستوران، اشک توی چشمام حلقه زد.
- همایون تو هنوز اینجایی!؟
- کیارش تویی؟!
- پس کیه پسر؟... خودمم.
- چرا انقدر شکسته شدی داداش؟
هعی ای زیر لب گفتم.
- غصه روزگار پیرم کرده همایون.
- انشاءالله که حل بشه.
لبخندی زدم و پرسیدم:
-ممنون... چه خبر از میلاد بیمعرفت؟
- اتفاقا اونم اینجاست و هر وقت مییاد، احوالت رو میگیره، منم که طبق معمول میگم خبری ازش ندارم.
- جان من اینجاست؟... کو؟ کجاست؟
یکی از پشت روی شونه ام زد. سرم رو برگردوندم و با دیدن میلاد، اشک از چشمهام جاری شد. بقلش کردم. نفس کشیدم، انگار بوی عطر برادر واقعی، داشت فراموشم میشد.
بعد از رفتن نفس با همه دوستام که نفس میشناختشون، قطع رابطه کردم.
میلاد تنها کسی بود که از حال من خبر داشت، ولی بعد اون جریان میلاد رو هم کنار گذاشتم.
- خجالت هم خوب چیزیه مردِ گنده، های های گریه میکنه.
- آخ میلاد، آخ اگه بدونی چی توی این دلم میگذره خودتم برام گریه میکنی.
دو ضربه به کمرم زد:
- با همدیگه حلش میکنیم داداش.
- هنوز هم با معرفتی!
- شرمندم نکن داداش، بهخدا گرفتار بودم.
- عیبی نداره، گذشته ها گذشت...