❁︎𝑲𝒊𝒂𝒔𝒉𝒂 𝒗𝒔 𝒎𝒐𝒋𝒂𝒃 𝒄𝒉𝒆𝒔𝒉𝒎𝒂𝒕❁︎


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Telegram


🔥کیاشا🔥
شایلی رمان ما میره تو یک خونه خدمتکار میشه اما نمیدونه که قراره چی رو برای چه چیزی از دست بده شاید اون چیز، دخترونگیش باشه😍
به قلم های :عسل.ز و رزابانو
نظر یادتون نره😍

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


#پارت_صد_و_بیست_و_هفت
#فصل_دوم
کنجکاو شدم. چه حرفی با هم دارند؟ تینا پوزخندی زد و خیلی ریلکس روی مبل نشست. انگار از ماجرا خبر داشت.
سرم رو چرخوندم و به کیانا نگاه کردم که به دست کیارش خیره بود. خیر باشه!
آخرین هدف نگاهم دست‌های کیارش بود. یک برگه دستش بود. از اینجا چیزی معلوم نبود اما مطمئنم کیانا اون رو خونده بود.
- باشه داداش. بیا شایلی.
کیانا در خونه رو باز کرد و بیرون رفت.
هر دوتاشون به من خیره شدن.
- منم بدم؟
هیچی نگفتند اما با نگاهشون بهم فهموندند بسیار اضافیم.
سری تکون دادم و ناراحت به سمت در رفتم. خواستم خارج بشم که کیارش صدام کرد:
- نمی‌خواد بری وایسا.
لبخندی از ذوق روی لبم اومد. طاقت ناراحتیم رو نداشت.
شروع به حرف زدن کرد:
- تینا می‌خوام باهات معامله کنم.
تینا لپش رو از داخل دهنش‌ کشید.
- چی می‌خوای؟
- ازت می‌خوام به من بگی اون روز چه اتفاقی افتاد و کلی کنی من نفس رو ببینم.
- در عوض؟
- بابای بچه رو پیدا می‌کنم.
از تعجب خشکم زده بود. قدرت تکلم نداشتم. با صدای خنده یهویی تینا به خودم اومدم.
- آخی، زحمت نکش عشقم. اون گم نشده که...
این حرف باز شک به دلم انداخت. نکنه بچه از کیارش باشه؟
کیارش که از هیچی خبر نداشت، کمی اخم کرد:
- نفهمیدم.
تینا بلند شد و گفت:
- دومین کاری که خواستی رو انجام می‌دم. اما از انجام دادن اولی معذورم.
و بعد به سمت بالا رفت. به کیارش خیره شدم. هنوز تو فکر خنده تینا بود.
- اوف، این‌جوری باهاش حرف می‌زنن؟
کیارش که تو فکر بود متوجه حرفم نشد:
- هوم؟
- نگاه تروخدا. برو بالا استراحت کن من با تینا حرف می‌زنم راضیش می‌کنم. برو عزیزم.
به دستم که روی شکنش بود نگاه کرد و بعد گفت:
- تو شاهد بودی، خودش خواست.
و بعد از خونه خارج شد. کمی گیج و منگ به در خیره موندم.
الان چی شد؟
با عصبانیت از پله ها بالا رفتم. نشونت می‌دم تینا خانم. به من الکی نمی‌گن شایلی که!
در رو محکم هل دادم که به دیوار برخورد کرد و برگشت.
صدای بدی ایجاد کرد اما تینا خم‌به ابرو نیاورد.
- به به، خواهر بروسلی. خوش اومدید به کلبه حقیر بنده.
فقط دعوا نداریم. می‌شینیم مشکلاتمون رو حل می‌کنیم. همین!
بدون حرف بهش نگاه کردم.
- ای بابا، بیا دیگه. سوال بپرس جواب بدم. به کیارش نمی‌تونم ولی به تو خیلی خوب می‌تونم.
باشه، پس می‌پرسم. در بستم و کامل داخل اتاق اومدم.
دست به سینه ایستادم. برای گفتن حرفم دو دل بودم. بهتر نبود از خوب کیارش بپرسم؟ اما نه، پرسیدم جواب نداد. می‌خواست جواب بده زودتر می‌داد.
- بگو، از قرارداد بگو، از نفس بگو، از من بگو. دکتر گفته بود من حداکثر شیش ماه حافظم رو از دست می‌دم. الان پنج ماهه من حافظم از دست رفته. بگو و من رو جلو بنداز.
به شکنم خیره شد:
- چرا بالا نیومده این؟ مگه تو چهار ماهت نیست؟
باشه، به سبک خودت می‌رم جلو.
- کیارش از من یک چیزی خواسته بود، در مورد تو.
با کنجکاوی پرسید:
- چی خواست؟ درباره چی ازت خواست؟
- تو چرا شکمت فرقی نکرده.
به چشمان خیره شد و خندید:
- عینهو خودمی. من دوماهمه. تو دوماه که شکم بالا نمیاد.
هر دو ساکت شدیم. به هم نگاه کردیم. مثل دو رقیب که من موفق می‌شدم.


چند دقیقه دیگه پارت ها گذاشته میشود، صبور باشید


سلام دوستان گل
خیلی ممنونم از اونایی که صبر کردن به خاطر بنده.
و مرسی از اونایی که لفت دادن😑
از پنجشنبه شروع پارت گزاری میکنیم. شب دو پارت.


دوستان یکم درگیرم، قول میدم بهتر شه اوضاع تایپ. ممنونم از صبر و شکیباییتون


به قاب روی میز خیره شدم. من دست نمی‌کشم. من باید و باید توی اون فیلم باشم. نه به خاطر پول و آیندش، فقط به خاطر اخلاق خودم که تو کارم پا پش کشیدن ندارم. یا نمی‌رم، یا اگه ببرم تا آخرش می‌رم. هر چه قدر می‌خواین تلاش کنین.
تلفن زنگ خورد. کجا گذاشته بودمش؟ دنبال صدا راه افتادم تا بلکه پیداش کنم. تلفن کوچیک و دکمه ای من، همش گم می‌شد.
- کجاست پس؟ آهان اینجاست.
برش داشتم و جواب دادم:
- بله؟
- سلام.
چه قدر صداش آشنا بود! کجا شنیده بودمش؟
چند دقیقه توی همین حالت موندم و حرف نزدم که طرف فهمید دارم‌فکر می‌کنم، خودش راهنماییم کرد:
- امروز پیش من قرارداد و امضا کردی.
- وای آقا فرزاد، شمایین؟ وای خیلی معذرت می‌خوام نشناختمتون.
آروم خندید:
- نه بابا اشکال نداره، عادت دارم. راستش، من ازتون یک کمک‌ می‌خواستم.
به عکس مادرم‌نگاهی انداختم. بد نباشه مامان لطفا!
- بفرمایین، اگر از دستم بربیاد حتما انجام می‌دم!
کمی مِن مِن کرد اما بالاخره حرفش رو کامل کرد:
- اوم... چیز... می‌خواستم که... می‌خواستم که با یکی حرف بزنین.
مشکوک پرسیدم:
- با کی حرف بزنم؟ چی بگم؟ موضوع اصلا چی هست؟
برای گفتن حرفش تردید داشت:
- چیز، یکی هست، خیلی دختر خوبیه. اون مدیر محل هایی هست که ما می‌تونیم اونجا اجرا کنیم. چون فیلممون حالت قدیمی داره، برای همون هست. می‌خوام که باهاش حرف بزنی و راضیش کنی.
مشکوک پرسیدم:
- چرا خودتون نمی‌کنین؟
- آخه این کارا رو شهیاد انجام می‌داد، اما اون رفته تا اهواز برای کاری. نیست یک دوروزی. خوب، با منم که اون زن مشکل داره. تنها شخص فقط شما اومدید تو ذهنم. لطفا
- خوب، من باید چی یگم؟
***
- سلام.
جوابم رو نداد. بی ادب رو نگاه تروخدا. نگاهم پرت ناخوناش شد. یا خدای من. خم شدم و کجکی به ناخوناش نگاه کردم. نه والا اندازش درست بود. نگاهی به من که خم شدم انداخت. لبخند مصنوعی زدم و صاف ایستادم:
- ناخونتون زیباست.
دوباره محل نداد و به کارش ادامه داد. نه واقعا داره باهاش می‌نویسه. دست خط خوبی هم داره چه جور می‌نویسه؟
به ناخونای خودم خیره شدم.
- سلام.
جواب نداد که با عصبانیت لب زدم:
- با شما بودما. مثل اینکه خیلی ناراحتین.
که یک دفعه زیر گریه زد. اوا، این چش شد؟
- خانوم؟ خوبین؟
جواب داد:
- تر... ترکم... کرد.
کمی به صورتش خیره شدم. والا هیچ جای طبیعی نداشت. خدایا نیاد به خوابم و شبم رو بگیره. دستت درد نکنه.
- خوب این عمل جراحی هایی که برای صورتت کردی، باعث شده که ازت سلب بشه دیگه.
- واقعا؟
- باور کن.
آیینه از توی کیفش بیرون اورد و خودش رو توش دید.
یک چیز خیلی مسخره توی ذهنم اومد و باعث شد خنده ای بکنم. اما سریع محو کردم
- آره، با دکترم صحبت می‌کنم ببینم چیکار می‌تونه بکنه. مرسی.
- با این ناخونات کارات رو چه جور انجام می‌دی؟
- نمی‌فهمم
- مثل دستشویی، حموم، آرایش، لباس، کارای خونه و خیلی چیز های دیگه رو چه جور انجام می‌دی؟
بهش بر خورد:
- به تو‌ چه اصلا؟ اصلا شما اینجا چی می‌خواین؟


#prt10
#mojab_cheshmat
#chapter_one
#Writer : #roza_bunoo


من واقعا معذرت می‌خوام. رمان مجاب چشم‌هات به علت اینکه می‌خوایم بی نقص باشه، تند تند به مشکل می‌خوره. از صبح دنبال راه حلم که اگر شد و حل شد امشب مینویسمش


بهش خیره شدم. چرا این‌قدر تلفنش طولانی بود؟
- باشه، بهش میگم. خدافظ.
بالاخره بعد سه ساعت تموم شد. برگشت و به من نگاه کرد:
- خوب، اینجا پی می‌خوای؟
با تعجب نگاهش کردم. مگه آلزایمر داشت؟
- ببخشید؟ مگه نگفتین متن رو حفظ کن بعد می‌ریم توی اتاق بقلی و اجرا می‌کنیم؟
- آهان، آره ولی امروز کسی نیومده! تو هم قبول شدی بیا اینم بگیر ببر پیش فرزاد.
هان؟ یعنی چی که من قبول شدم؟ گوشیش دوباره زنگ خورد و جواب داد، و دوباره مشغول صحبت شد.
زیر لب زمزمه کردم:
- یعنی من قبول شدم؟ این دیگه چه جور قبول کردی بود؟
پاکت رو برداشتم و به سمت بیرون حرکت کردم.
ندیده و نشناخته قبول می‌کنه؟
- اصلا من چرا باید برم پیش فرزاد؟
- بیا بشین، می‌رسونمت.
با نشیدن صدای شهیاد، مکث کردم و بعد برگشتم و نگاهش کردم:
- اون رو باید بدی به فرزاد، چون من مسئولش نیستم. اینجا هم فقط برای اینکه مطمئن بشیم لیاقتش رو داری گفتم بیای.
نزدیکش شدم:
- مشکلت با من چیه تو؟ وقتی می‌شه دقیق تر و بهتر از این تست رو توی شرکتت انجام داد، برای چی من رو کشوندی تا اینجا؟
بالای پلکش رو خاروند و جواب داد:
- چون نمی‌شد و دلیلش به تو مربوط نیست. حالا هم اگه می‌یای سوار شو!
با عصبانیت چند لحظه بهش خیره شدم که با خنده نگاهم کرد. وقتی می‌خندید چه قدر بچه به نظر می‌یومد.
گاز داد که من به خودم اومدم. از جلوی من رد شده بود و کمی اون ور تر ایستاده بود. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم اما باز نشد. شیشه رو پایین داد:
- الان که فکر می‌کنم من نمی‌رم شرکت، پیاده برو.
و گاز داد و رفت.
بی شعور! از توی کیفم گوشی رو در اوردم. شماره دریا رو گرفتم:
- بفرمایین؟
- دریا بیا دنبالم، همونجا که بهت گفته بودم.
- شما؟
گوشی رو فاصله دادم و شماره رو دوباره دیدم. درست بود:
- دریا خوبی تو؟ چی شده؟
یهو صدای جیقش اومد، اصلا با من نبود:
- تو گه خوردی، ببین من دریا نیستم اگه شرکتت رو نزنم زمین. اون خودش کار پیدا کرده به تو هم ربطی نداره که الکی رنگتو باد می‌کنی. یک خواهر داره که پشتشه برو ببینم چی کار‌ می‌کنی.
انگار حواسش به من جلب شد. با بغض لب زد:
- کاری داشتی؟
- دریا مهرداد بود؟
چیزی نگفت که دوباره تکرار کردم:
- گفتم مهرداد بود؟
- آره، ولی تروخدا شر نکن. می‌خواستی بیام دنبالت که زنگ زدی؟
- نه، وایسا می‌یام خونه.
- نه تروخدا نیا، به قران شر می‌شه، نکن، بابا نمی‌دونه.
گوشی رو قطع کردم و دستم رو برای تاکسی بالا بردم.
****
زنگ رو فشار دادم. در با صدای تیکی باز شد. سنگینی نگاهی رو حس کردم که برگشتم. همسایه ها از پنجره به من خیره بودند. این ها چرا بیرون ریختند؟
محلی ندادم و به طرف سالن اصلی حرکت کردم. در رو فشار دادم که دوباره صدا اومد. این‌قدری بلند بود که شک نداشتم واسه همین بیرون ریخته بودند:
- من اجازه نمی‌دم. همین!
دریا با صدای لرزون‌ گفت:
- آخه به تو چه؟
مهرداد که از عصبانیت قرمز شده بود، چاغو میوه خوری رو برداشت و به طرف دریا حمله ور شد.
یا خدایی زیر لب زمزمه کردم که به سرعت جلوی دریا وایسادم و مچ دست مهرداد رو گرفتم.
مرضیه خانم و آرمین خشکشون زده بود. داد زد:
- گل بود، به سبزه آراسته شد. حالا که اینجایی، باید یک چیزی رو بدونی.
هنوز چاقو دستش بود و داشت زور می‌زد تا جلو بیارش.دستش رو پیچوندم که چاغو افتاد و بعد با پام هلش دادم.
بعدش یک چک توی گوشش خابوندم:
- لعنت بر اون برادری که روی خواهرش دست بلند می‌کنه.
ادامه دادم:
- من اگه بخوام کاری بکنم، از هر کسی اجازه بگیرم از تو یکی اجازه نمی‌گیرم. تو هیچ نسبتی به من نداری. اکی؟
مهرداد دوباره جوش اورد:
- من نمی‌خوام بازیگر شی. هر کاری هم می‌کنم تا تو اونجا نری.
کتش رو مرتب کردم:
- کوتاهی نکن.
و بعد هم از اونجا خارج شدم.


#prt9
#mojab_cheshmat
#chapter_one
#Writer : #roza_bunoo


منتظر پنج پارت باشین


این ها ویرایش شده بودند❤️ لطفا اشتباه بنده رو پذیرا باشید. من فردا پارت ازش مینویسم ولی خوب پنج پارت بودن یا نبودنش رو با رای خود به من اطلاع بدین


اولین بار بود داشتم از کسی معذرت می‌خواستم. یعنی، من چم شده بود؟
تیکه انداخت:
- نه بابا، تو هم معذرت خواهی بلدی؟
باور کن ارزشش رو نداشت.
برگشتم تا از در خارج بشم، که یهو صداش اومد:
_ راستی، چشماتم خیلی خوشگلن!
با حرفی که زد سرجام خشک شدم!
اشکام رو با دست پاک کردم و چرخیدم سمتش.
لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
باخودم زمزمه کردم: دیدی آخرم نگفت... لباس چه قدر بهت می‌یاد!
به چشماش نگاه کردم :
- من نمی‌فهمم، این‌همه خود پسندی رو چه جور تو خودت جا دادی؟ بعد از اون همه تحقیر...
جمله ام رو ادامه ندادم اما گفتم:
- بهتره با واقعیات کنار بیای، من همین‌جا کار می‌کنم. تو هم بهتره این رو توگوشت فرو کنی.
که پوزخندی زد:
- چشمات همه چی رو لو می‌دن، می‌گن که دوست داری بری.

هه! صد در صد شوخی می‌کرد:
- هه، معلومه ذهن خون خوبی نیستی. من می‌رم برای تست. توام هروقت آروم شدی بیا.
بعد این حرف، سریع دستم رو رو دهنم‌گرفتم.
دختر حواست کجاست مگه با پسرخاله ات صحبت می‌کنی!
لبخند مضحکی روی لب های شهیاد نشست و به حالت تمسخر گفت:
- چشم.

بعد یکدفعه انگار به خودش اومد و صاف وایساد. دست تو موهاش برد و با صدای بلندی گفت :
- برو بیرون‌‌.

فکر خیلی خیلی خوبی بود. سری تکون دادم و در رو باز کردم و از اتاق خارج شدم. از خنگی خودم و عکس العمل جالب شهیاد، لبخندی رو لبم‌ نشست پیش خودم اعتراف کردم این اولین لبخند طبیعی بود که بعد از فوت مادرم روی لبم اومد.


#prt8
#mojab_cheshmat
#chapter_one
#Writer : #roza_bunoo


در رو باز کردم و بیرون اومدم. دریا برگشت و با دیدن من بهت زده شد.
- ببین اینم...
لبخندی زدم. وقتی لبخند می‌زدم گونه هام قرمز می‌شد و این، با رنگ مانتو ست شده بور.
به اطراف نگاه کردم. هر کی رد می‌شد مخو لباس و من می‌شد. بعضیا با دیدن لباس، به هم‌دیگه پیشنهاد خریدش رو می‌دادند. بهروز هم با دیدن مانتو خشکش زد.
دریا لب زد:
- خاک تو سرت.

لبخندی از نهایت ذوق دریا روی لبم نشست. دریا با بغض بغلم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
- ایشالله موفق باشی آجی.
بغض کردم که دماغم قرمز شد. زیر گوش دریا لب زدم:
- این زیاد تنگ نیست؟ آخه خیلی بدجور نگاهم می‌کنن!
دریا همونجور که بغلم کرده بود با کف دستش پشت گردنم کوبید:
- لیاقت نداری خدا وکیلی. تا حالا نپوشیدی فکر می‌کنی، بعدشم این‌قدری خوشگل شدی که خدا هم می‌گه به به، این ازون دختراس که بدون آرایشم حله.
هر دو زدیم زیر خنده. از خودم دورش کردم.
- دریا، مرسی که هستی.
- دیگه فیلم هندیش نکن آبجی، درسته از طرف پدری ولی من چه بخوام چه نخوام تو خواهرمی.

لبخندی بهش زدم. کاش زود تر به این ازدواج رضایت می‌دادم. درسته، پدرم با مادرش ازدواج کرد و من رو صاحب آبجی کرد...
****
نفس عمیقی کشیدم و در رو هل دادم. صدای داد شهیاد تا اینجا هم می‌یومد:
- فرزاد من به قران تورو می‌کشم. تو خیلی غلط کردی بدون اجازه من اون دختر پاوتی رو ورداشتی آوردی روی صحنه. تو اصلا می‌دونی مدرکش چیه؟ تحصیلاتش رو چی؟ اونم می‌دونی؟ یک گدا رو برداشتی اوردی که حتی به خودش و تیپش هم اهمیت نمیده؟ اون که به تیپش اهمیت نده، می‌خوای به ما اهمیت بده؟ به فیلممون؟ هان؟

فرزاد، با صدای بلندی جوابشو داد:
- آره، من توی اون چیزی رو دیدم که تو ندیدی و نمی‌بینیش. اون دختر، تنها کسیه که تونست از پس تو بربیاد. اون دختر تنها کسیه که شجاعت داشت، جربزه داشت، با اینکه تیپش بده، درسته، تکذیب نمی‌کنم، اما سعی می‌کنم به سلیقه بعضیا احترام بزارم. مثلا من تا حالا بهت اومدم بگم که چرا فرش اتاق کارت پوسیدس و عوضش نمی‌کنی؟
- بحث نکن فرزاد، تو نپرسیدی چون می‌دونی، چون می‌دونی من با دست‌های خودم چند نفر رو زیر خاک کردم. امیدوار بودم یعنی فکر می‌کردم تو من رو درک کنی و بفهمی چرا می‌گم اونجور لباس نپوشه. ولی الان، برام مهم نیست داداشمی یا پاره تنم. برو بیرون دیگه پاتم توی شرکت من نزار. اون دخترم اخراجه، اون تیپ به‌...

نزاشتم ادامه بده و در رو هل دادم و وارد شدم. همه کارمند ها دور اتاقش جمع بودند. با سرعت قدم می‌گذاشتم. کارکنان رو هل دادم و وارد شدم.

شهیاد نگاهش به من افتاد و نتونست حرفش رو بزنه. فقط به چشم‌هام زل زد. مثل کسی که مجاب شده...
درسته بغض کرده بودم، ولی نمیدونم چرا یهواون بغض به گریه تبدیل شد. انگشتم رو تهدید وارانه بالا اوردم:
- تو ... تو خیلی بی ادبی! بی‌شرمی، بی‌شعوری، تو... تو یک بی غیرت پستی
داد زدم و جفت دستام رو روی میز کوبیدم:
- بابا به قران منم دخترم. چرا این‌همه تحقیرم می‌کنی؟ من کاری رو کردم که تو این هشت سال، به خاطر کسی نکرده بودم. شاید باورت نشه اما من... به خاطر توی عوضی، تیپم رو عوض کردم.
پوزخندی زدم:
- هه، محتاج کار نیستم، هنوز اون‌قدر گدا نشدم که محتاج صدقه ای که از دست توی ح.ر.وم خور می‌رسه باشم.

اخم کرد. هنوز به لباسم نگاهم نکرده بود. اون فقط به چشم هام نگاه می‌کرد. یکی نیست بهش بگه تو که ظاهر بینی، پس چرا لباسای تنم رو نمی‌بینی؟!

دستام رو باز کردم و به صورت نمایشی کمی چرخیدم:
- خوب، خوبه؟ عالیه؟ الان عالی شدم؟ الان خوبم برای اینکه دست از سرم برداری؟ برای اینکه ولم کنی؟ برای اینکه عوض شی؟
صدای کارکنی که پشت سرم بود، اومد:
- نگاه کن تروخدا، چه گریه ای می‌کنه بعد آقا فرزاد می‌گه ایشون قوین!
مثلا زمزمه بود اما فکر کنم تا گوش شهیاد هم رسید.

شهیاد همونجور که به من خیره بود داد زد:
- همه برین بیرون. سریع. فرزاد تو هم برو، حرف می‌زنیم.

توی کسری از ثانیه همه رفتن. اون، توی هیچ زمانی به پایین تنم نگاه نکرد، اون فقط گفت، ولی نگاه نکرد. چه طور تصمیم می‌گیره؟
- چیه؟ می‌ترسی؟
پوزخندی زد:
- آره، از تو می‌ترسم.
خشکم زد. یهو بغض کرد اما جوری نبود که معلوم بشه فقط صداش رو تغییر داد:
- دلم نمی‌خواد اینجا کار کنی چون، چون تو مثل... یکی هستی که برام عزیزه. دیگه نیست... تو محکمی، اما من این رو نمی‌خوام.
زبونش رو لباش تر کرد و با عصبانیت و بغض روی میز کوبید:
- نمی‌خوام. حالا گمشو. اصلا همه حرفات درست، من بدم من پستم من بی شرمم، اصلا من بی‌شعورم. حالا برو. برو به زندگیت ادامه بده. فقط اینجا نباش.

لب‌هام و پاهام بهم چسبیده بود. اون غم داشت، یعنی برم؟
دروغ چرا؟ احساساتی شده بودم، یجور حس دلسوزی...دست و دلم لرزید، قلبم نزاشت.
نیشخندی زد:
- خیلی ترحم برانگیزم نه؟ ولی همین که تونستم آرومت کنم، خیلی...
حرفش رو قطع کردم:
- معذرت می‌خوام.
با بهت نگاهم کرد.


❁︎𝑲𝒊𝒂𝒔𝒉𝒂 𝒗𝒔 𝒎𝒐𝒋𝒂𝒃 𝒄𝒉𝒆𝒔𝒉𝒎𝒂𝒕❁︎ dan repost
#prt7
#mojab_cheshmat
#Chapter_One
#Writer : #roza_bunoo


پارت قبلی محاب چشم هایت کمی مشکل داشت. درست شد ولی من اون رو نذاشتم. حالا تصحیح شدش رو میزارم. این پارت شاید ۱۰ درصد با اون پارت فرق کرده. ممنونم❤️


پنج پارت فردا از کدوم رمان باشه؟
So‘rovnoma
  •   کیاشا
  •   مجاب چشم‌هات
24 ta ovoz


اگر لفت ندین، فردا پنج پارت براتون میزارم😍😊💋


#پارت_صد_و_بیست_و_هشت
#فصل_دوم
لبخندی زدم و ازش فاصله گرفتم.
- ازدواج نکردی هنوز؟
پوزخندی زد:
- پنج قلو هم دارم. تو چی؟
سرم رو به معنای آره تکون دادم:
- آره، خیلی هم دوستش دارم. زن فوق‌العاده ایه. اگر مشکلات بزارند زندگی خیلی خوبی براش می‌سازم.
یکی روی شونم کوبید:
- زن ذلیل. خوب چرا وایسادی؟ بشین جانم.
و بعد صندلی رو کشید و نشست. همایون ذوق زده گفت:
- الان یک چیز گرم می‌یارم براتون. راحت باشین.
- ممنون همایون.
بعد از رفتن همایون، میلاد نگاهی به من انداخت و لب زد:
- می‌بینم که بازم ناراحتی. خوب، تعریف کن ببینم پسر، دردت چیه؟
نفس عمیقی کشیدم. بهترین کسی گه می‌تونست من رو راهنمایی بکنه، فقط خودش بود.
- تینا...
****
به نوشته روی ماشین نگاه کردم:
" من خواهرم رو از دستت می‌گیرم، درست زمانی که ازش بی خبری و تنهاست."
میلاد با اخم گفت:
- کار نفسه نه؟
- آخه کی دیگه می‌تونه وجود داشته باشه که همچین خواسته ای رو از اعماق وجودش داشته باشه؟
بدون این‌که خودم متوجه بشم، اشک از چشم‌هام بیرون ریخت:
- شایلی رو می‌بره. من هر چه قدر مقاومت کنم، اون بازم می‌برش. چون شایلی، داره انتقام می‌گیره و این موضوع، خیلی براش سود آوره.
بهش نگاه کردم. با ترحم به من خیره شده بود:
- می‌دونی، من قبل شایلی، آدم خیلی... خیلی لات و حواس پرت بودم. اما... می‌دونی، من بدون شایلی نمی‌تونم.
پوزخندی زد و بقلم کرد:
- عین بچه هایی، حرف های کلیشه ای رو خوب ردیف می‌کنی. اما می‌دونی، تو باید قوی باشی، اون کاری که بهت گفتم رو بکن، باهاش مهربون باش، خوب کن و دلش رو بدست بیار. عشق، کینه انتقام رو خشک می‌کنه، من همیشه اینجام، فراموشم نکنی!
و بعد خندید.
با لبخند از بقلش بیرون اومدم:
- من تازه پیدات کردم. من دیگه برم
- کجا با این عجله؟
- نه دیگه برم، شایلی منتظرمه!
سری تکون داد. بعد از خداحافظی، به سمت خونه راه افتادم. بهترین کار، همینه اما قبلش باید یک چیز رو درست کنم.
****
#شایلی
- به تو چه آخه.
نفس چپ چپ نگاهم کرد:
- دهه، تعریف کن که از کنجکاوی دارم دیوونه می‌شم.
- نفس من دلیل اصرارت رو نمی‌فهمم. هدفت چیه؟
نزدیکم شد و تهدید وارانه گفت:
- من که می‌دونم اون سی دی فیلم عادی نبوده!
- فیلم عادی چیه؟
پوف کشید:
- توی اون سی دی، فیلم بچگی های شما بود. من خودم دیدم. بچگی تو و نفس.
با عصبانیت بهش توپیدم:
- دیگه داری شورش رو در می‌یاریا، تو چته؟ چرا این‌قدر مرموزی؟
داد زدم:
- هدفت چیه؟
خندید و گفت:
- آروم، تینا می‌شنوه. فقط یک سوال ازت می‌پرسم. کجا پیداش‌ کردی؟!
- به... تو... چه؟
خواست حرفی بزنه که کلید توی در چرخید و کیارش وارد خونه شد.
خواست که به سمت بالا بره که با دیدن قیافه ما، چند لحظه صبر کرد. یک پاش روی پله موند:
- چرا اینجوری هستین؟ مخصوصا کیانا که انگار‌ موهاش رو کشیدن.
زدم زیر خنده که با چشم غره کیانا قهقهه به لخند تبدیل شد:
- نه کیارش چیزی نیست. برو استراحت کن‌خسته ای.
که کیارش پوزخندی زد. پله رو‌کامل پایین اومد و دست به سینه رو به روی کیانا ایستاد:
- هر موقع می‌گی چیزی نیست بد ترش اتفاق می‌یوفته‌. چی شده؟
هیچ کدوم حرفی نزدیم که صدای تینا اومد:
- اوف کیارش، خوب شد اومدی. این ها سرم رو خوردن. و بعد رو به کیانا کرد و با زیرکی حرفش رو رسوند:
- یک سی دیه دیگه، هممون فیلم از بچگی هامون داشتیم. حتی من و کیارشم داشتیم این چیز خیلی عادی ایه.
کیارش چند دقیقه به من خیره شد و گفت:
- مهم نیست، مارو تنها بزارین با تینا کار دارم....


#پارت_صد_و_بیست_و_هفت
#فصل_دوم
با گفتن ممنون محل رو ترک کردم به سمت ماشین راه افتادم.
سعی کردم برم یک جایی که خودم تنها باشم و بتونم فکر کنم.
با یادآوری قهوه خونه ای که قبلا با میلاد می‌رفتم، به سمت قهوه خونه رفتم.
بعد از یک ربع که توی راه بودم، به قهوه خونه قدیمی رسیدم.
با دیدن قهوه خونه، تموم خاطراتی که به دوست‌هام اینجا داشتم مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هام رد شد.
با پاهایی لرزون به سمت قهوه خونه پا تند کردم.
با تکون دادن در چوبی قدیمی و صدای همون آویز بالای در، روحم رو تازه کرد.
من دوباره تموم حرف ها و تموم خاطراتم برای دومین بار توی ذهنم رد شدن.
خواستم سر همون میز همیشگی بشینم که با دیدن نشستن یک زن و مرد از اونجا گذشتم.
دنج ترین جا رو واسه نشستن انتخاب کردم و روی صندلی میز دو نفره نشستم.
توی فکر بودم که صدایی رشته افکارم رو پاره کرد.
- آقا، چیزی میل دارین؟
سرم رو بالا آوردم که بگم بله با دیدن همایون، دوست من و گارسون قدیمی این رستوران، اشک توی چشمام حلقه زد.
- همایون تو هنوز اینجایی!؟
- کیارش تویی؟!
- پس کیه پسر؟... خودمم.
- چرا انقدر شکسته شدی داداش؟
هعی ای زیر لب گفتم.
- غصه روزگار پیرم کرده همایون.
- ان‌شاء‌الله که حل بشه.
لبخندی زدم و پرسیدم:
-ممنون... چه خبر از میلاد بی‌معرفت؟
- اتفاقا اونم اینجاست و هر وقت می‌یاد، احوالت رو می‌گیره، منم که طبق معمول می‌گم خبری ازش ندارم.
- جان من اینجاست؟... کو؟ کجاست؟
یکی از پشت روی شونه ام زد. سرم رو برگردوندم و با دیدن میلاد، اشک از چشم‌هام جاری شد. بقلش کردم. نفس کشیدم، انگار بوی عطر برادر واقعی، داشت فراموشم می‌شد.
بعد از رفتن نفس با همه دوستام که نفس می‌شناخت‌شون، قطع رابطه کردم.
میلاد تنها کسی بود که از حال من خبر داشت، ولی بعد اون جریان میلاد رو هم کنار گذاشتم.
- خجالت هم خوب چیزیه مردِ گنده، های های گریه می‌کنه.
- آخ میلاد، آخ اگه بدونی چی توی این دلم می‌گذره خودتم برام گریه می‌کنی.
دو ضربه به کمرم زد:
- با همدیگه حلش می‌کنیم داداش.
- هنوز هم با معرفتی!
- شرمندم نکن داداش، به‌خدا گرفتار بودم.
- عیبی نداره، گذشته ها گذشت...

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

9

obunachilar
Kanal statistikasi