🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتهشتادوهفتم
#الهام
آخیش بلندی گفتم و خودم را روی کاناپه انداختم. تازه متوجه عمق خستگیام شده بودم. روز سخت و پراسترسی را پشتسر گذاشته بودم. سروکله زدن با نجار، نصاب، خدمه و نماینده هیأت مدیره درمانگاه کار راحتی نبود. هرچند وقتی در نهایت، اتاق خالی به دفتر شنوایی تبدیل شد و تمام تجهیزات در جاهای مربوطه قرار گرفت، وقتی با لذت به میز کارم نگاه کردم و با وسواس زاویهی مولاژ گوش را تغییر دادم، وقتی به رولتی که لیلا خریده بود، گاز زدم و طعم شیرینش را چشیدم، خستگی از تنم بیرون رفت و رضایت جای آن را گرفت.
پاهایم را دراز و صاف کردم و چند ثانیه آنها را بالاتر از کاناپه در هوا نگه داشتم. تلویزیون را که روشن کردم لم دادم و با بیتفاوتی کانالهای ماهواره را جابهجا کردم. هیچی نداشت. در واقع داشت، زیاد هم داشت اما من تمایلی به دیدنشان نداشتم. دیدن باتوم خوردن جوانان و کشیده شدنشان روی زمین، دیدن تیراندازی، خون و جراحت مردم، دیدن ونهای سیاهرنگ و رعبانگیز پلیس ضدشورش، فقط ناراحتی و غصه به خستگیام اضافه میکرد، بیآنکه این ناراحتی اثر مفیدی برای خودم یا دیگران داشته باشد. شبکهها را یکی یکی و بیهدف بالا بردم تا جاییکه با دیدن چهرهای آشنا استپ کردم؛ کیومرث بود! به عنوان مجری با دو مهمان واقعی و یک مهمان مجازی گفتگو میکرد. لبخندی به لبم آمد و گرم دیدنش شدم. جاافتاده و خوشتیپتر شده بود. اندک چروکهای گوشهی چشم و موهای نقرهای رنگش به چهرهاش میآمد. مسلط و آگاه صحبتها را به سویی که میخواست هدایت میکرد. شاید هم صحبتها نیازی به هدایت شدن نداشتند. همه در یک خط فکری بودند. ماحصل حرفشان هم یک چیز بود: "ما اگه ایران بودیم در تظاهرات شرکت میکردیم. جوان ایرانی چیزی برای از دست دادن ندارد، پس بریزید تو خیابون و رأیتون رو پس بگیرید. و نترسید از کشته شدن" پوزخندی زدم و در دل گفتم: "به خدا اگه اینا ایران بودن جرأت میکردن به یه دهم حرفا و شعاراشون عمل کنن... لاف میزنن و ملت رو جری میکنن فقط..."
راههای ارتباط با برنامه که زیرنویس شد، سریع از آن عکس گرفتم. بعد از کلی سروکله زدن با خودم، چند ساعت بعد که اینترنت وصل شد، به نیت پیدا کردن ممدرضا در پیوی کیومرث بودم. نمیدانستم چطور خودم را معرفی کنم. سختم بود. یقینا شخصیت حاچخانوم چنان در ذهن کیومرث رسوخ کرده بود که تا عمر داشت او را فراموش نمیکرد. اما دوست نداشتم با حاچخانوم خودم را معرفی کنم. نوشتم:
-"سلام، من الهام هستم. همسایه دیوار به دیوارتون تو نظامآباد."
میخواستم ادامهاش تایپ کنم: "خوب هستین؟ خانواده خوبن؟ دنبال آدرسی از ممدرضا هستم، شما میتونید کمکم کنید؟ چند سال پیش، یه مبلغی ازش قرض گرفتم که باید پسش بدم." قبل از آنکه پیامم را کامل بنویسم، پیام فرستاد:
-"خواهر مهدی و محسن؟"
"خواهر امیرحسین؟"
پیامم را پاک کردم و به جایش نوشتم:
-"بله"
بلافاصله نوشت:
-"میتونی تماس تصویری بگیری؟ موقعیتش رو داری؟"
دستی روی موهای کوتاه و پسرانهام کشیدم و خواستهاش را انجام دادم. از تماس تصویری خوشم نمیآمد. تکه تکه بود، مثل خیابانی پر دستانداز. اما از تایپ کردن راحتتر بود.
به محض ظاهر شدنش بر صفحه مانیتور لپتاپ سوتی کشید و بیمقدمه گفت:
-واااوووو... شورشو درآوردی... چه بزرگ شدی!
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتهشتادوهفتم
#الهام
آخیش بلندی گفتم و خودم را روی کاناپه انداختم. تازه متوجه عمق خستگیام شده بودم. روز سخت و پراسترسی را پشتسر گذاشته بودم. سروکله زدن با نجار، نصاب، خدمه و نماینده هیأت مدیره درمانگاه کار راحتی نبود. هرچند وقتی در نهایت، اتاق خالی به دفتر شنوایی تبدیل شد و تمام تجهیزات در جاهای مربوطه قرار گرفت، وقتی با لذت به میز کارم نگاه کردم و با وسواس زاویهی مولاژ گوش را تغییر دادم، وقتی به رولتی که لیلا خریده بود، گاز زدم و طعم شیرینش را چشیدم، خستگی از تنم بیرون رفت و رضایت جای آن را گرفت.
پاهایم را دراز و صاف کردم و چند ثانیه آنها را بالاتر از کاناپه در هوا نگه داشتم. تلویزیون را که روشن کردم لم دادم و با بیتفاوتی کانالهای ماهواره را جابهجا کردم. هیچی نداشت. در واقع داشت، زیاد هم داشت اما من تمایلی به دیدنشان نداشتم. دیدن باتوم خوردن جوانان و کشیده شدنشان روی زمین، دیدن تیراندازی، خون و جراحت مردم، دیدن ونهای سیاهرنگ و رعبانگیز پلیس ضدشورش، فقط ناراحتی و غصه به خستگیام اضافه میکرد، بیآنکه این ناراحتی اثر مفیدی برای خودم یا دیگران داشته باشد. شبکهها را یکی یکی و بیهدف بالا بردم تا جاییکه با دیدن چهرهای آشنا استپ کردم؛ کیومرث بود! به عنوان مجری با دو مهمان واقعی و یک مهمان مجازی گفتگو میکرد. لبخندی به لبم آمد و گرم دیدنش شدم. جاافتاده و خوشتیپتر شده بود. اندک چروکهای گوشهی چشم و موهای نقرهای رنگش به چهرهاش میآمد. مسلط و آگاه صحبتها را به سویی که میخواست هدایت میکرد. شاید هم صحبتها نیازی به هدایت شدن نداشتند. همه در یک خط فکری بودند. ماحصل حرفشان هم یک چیز بود: "ما اگه ایران بودیم در تظاهرات شرکت میکردیم. جوان ایرانی چیزی برای از دست دادن ندارد، پس بریزید تو خیابون و رأیتون رو پس بگیرید. و نترسید از کشته شدن" پوزخندی زدم و در دل گفتم: "به خدا اگه اینا ایران بودن جرأت میکردن به یه دهم حرفا و شعاراشون عمل کنن... لاف میزنن و ملت رو جری میکنن فقط..."
راههای ارتباط با برنامه که زیرنویس شد، سریع از آن عکس گرفتم. بعد از کلی سروکله زدن با خودم، چند ساعت بعد که اینترنت وصل شد، به نیت پیدا کردن ممدرضا در پیوی کیومرث بودم. نمیدانستم چطور خودم را معرفی کنم. سختم بود. یقینا شخصیت حاچخانوم چنان در ذهن کیومرث رسوخ کرده بود که تا عمر داشت او را فراموش نمیکرد. اما دوست نداشتم با حاچخانوم خودم را معرفی کنم. نوشتم:
-"سلام، من الهام هستم. همسایه دیوار به دیوارتون تو نظامآباد."
میخواستم ادامهاش تایپ کنم: "خوب هستین؟ خانواده خوبن؟ دنبال آدرسی از ممدرضا هستم، شما میتونید کمکم کنید؟ چند سال پیش، یه مبلغی ازش قرض گرفتم که باید پسش بدم." قبل از آنکه پیامم را کامل بنویسم، پیام فرستاد:
-"خواهر مهدی و محسن؟"
"خواهر امیرحسین؟"
پیامم را پاک کردم و به جایش نوشتم:
-"بله"
بلافاصله نوشت:
-"میتونی تماس تصویری بگیری؟ موقعیتش رو داری؟"
دستی روی موهای کوتاه و پسرانهام کشیدم و خواستهاش را انجام دادم. از تماس تصویری خوشم نمیآمد. تکه تکه بود، مثل خیابانی پر دستانداز. اما از تایپ کردن راحتتر بود.
به محض ظاهر شدنش بر صفحه مانیتور لپتاپ سوتی کشید و بیمقدمه گفت:
-واااوووو... شورشو درآوردی... چه بزرگ شدی!