ققنوس‌من- لیلاحمید


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


آثار قبلی:
ازدواج من
آخرین برگ روی دیوار
سایه‌ی رؤیا
با خیالت می‌رقصم
@lilium1001
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


⚖️ + چرا کشتیش؟

- آخه جناب قاضی من هربار پول میدم کتاب خوب بخرم آخرم گرون تر می‌شه😡

ولی دوستم با چندرغاز از این کانال‌ یه کتاب گرفته، ۲ ساله بهم پُز می‌ده😒🔪

+ منطقی بود! لینک کانالو به منم بده!😁
- بفرمایید:
📚 https://t.me/+t07AzD2HCXI3ZGQ0




🧿 dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
#شاهدخت
نریمان تنها نوه‌ی مذکر باقی مانده از خاندان پرآوازه‌ی نقشبند است. وارثی است که مجموعه‌ی عظیم نساجی پدربزرگش را اداره میکند.
کارخانه‌ ی مورد علاقه‌اش ترمه‌بافی موفقی است که یادگار برادرش است.
ناگهان با مرگ پدربزرگش متوجه وجود وارثی دیگر میشود.. دخترکی شهرستانی و هفده ساله که نوه‌ی پنهانی پدربزرگش بوده و حال مالک ترمه‌بافی محبوبش است...
نریمان از بی عدالتی پدربزرگ کینه گرفته و میخواهد ان کارخانه را از چنگ شاهدخت بیرون کشد...

https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0

اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️‍🔥


🧿 dan repost
- اون زن منه که افتاده رو تخت بیمارستان! شما غلط می‌کنید که نمیذارید ببینمش...

از پشت در فریاد می‌کشد و نفس‌های من از زیر ماسک اکسیژن سخت‌تر می‌شوند...

می‌شنوم که پدرم با خشم صدا بلند می‌کند:

- زنی که با دست خودت از #پله‌ها پرتش کردی پایین! زنی که #بچه‌ش رو، بچه‌تون رو تو شکمش کشتی نامرد!

و خطاب به عمویم می‌گوید:

- به حرمت برادریمونه که خون پسرت رو همین جا نمی‌ریزم! بگو گمشه وگرنه خونش پای خودشه...

هیراد میان فریادهایش گریه می‌کند:

- باید ببینمش...‌ نبینمش می‌میرم... بذارید ببینمش... من نامردِ دو عالم ولی یسنا همه کسِ منه! بفهمید تو رو خدا...‌ بفهمید!

صدای دستگاهی که ضربان قلبم را کنترل می‌کند و فریادها شدت می‌گیرند. خواهرم یلدا، با نگرانی بلند می‌شود:

- یسنا...‌ یسنا آروم باش فدات شم! به دکتر بگم بیاد؟

سر به طرفین تکان می‌دهم و میان گریه‌های خفه‌ام، به سختی خطاب به مرد پشت در که صدایم را نمی‌شنود لب می‌زنم:

- ب... برو... برو هیراد... برو!

و خانواده‌ام او را دور می‌کنند... صدای فریادهایش دورتر و دورتر می‌شود... تا جایی که دیگر نمی‌شنوم! دستم روی شکمم مشت می‌شود و جای خالی طفلم مثل تیغ در قلبم فرو می‌رود:

- آخ هیراد... آخ... چیکار کردی با... زندگیمون؟

لحظه‌ای که #دیوانه شد، لحظه‌ای که دیگر مرا نشناخت، لحظه‌ای که در اوج خشم بی‌توجه به #جنین در بطنم مرا از پله‌ها پرت کرد، حتی یک ثانیه از پیش چشمم کنار نمی‌رود...

نمی‌فهمم چقدر می‌گذرد که با صدای جیغ مادرم از بیرون اتاق، دنیا روی سرم آوار می‌شود!

- یا فاطمه‌ی زهرا... میگن هیراد #رگ هر دو دستش و زده!

گفته بود که اگر نبینمش، می‌میرد... گفته بود!

https://t.me/+_vpLcpt8EmBlMjhk
https://t.me/+_vpLcpt8EmBlMjhk
https://t.me/+_vpLcpt8EmBlMjhk

هیراد اختلال #چندشخصیتی داره! سه تا شخصیت کاملا متفاوت که یکیشون به طرز وحشتناکی #بی‌رحمه!
همه چیز از جایی به هم می‌ریزه که اون شخصیت بی‌رحم خودشو نشون میده‌... شخصیتی که جون یسنای
#باردار رو به خطر میندازه...💔❌️
https://t.me/+_vpLcpt8EmBlMjhk
https://t.me/+_vpLcpt8EmBlMjhk
پارت صددرصد واقعی رمانشه😭👆
و خیلی زود تو چنل می‌رسیم بهش😭❗️


🧿 dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود.

چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند...

سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید.
بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود

وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی!

من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
او مردی بود که شب خواستگاری هم نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!

https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8

وارث برای خاندانِ کاتوشیان!
در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم.

من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... 💔💔💔💔💔😞😞

https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8

این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه


🧿 dan repost
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته  ... برو منتظرتن ... به جدت  قسمت می دم برو  ...

تمام سعی‌م را کرده بودم تا اشک نریزم...
من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.
  دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت:

_می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو‌ نمی رم آی پارا...‌

دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچ‌وقت نتوانسته بودم جبران کنم.

امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...‌

صدای نور خانم توی سرم هو می کشید:

_اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با  کسی  که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه...

چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش...

_ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...‌

چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟!

روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم:
_برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟

صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود.

_عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...‌

دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.‌
چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...‌

_من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم...

چانه ام‌لرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود.

_فردا صبح میام...‌

توی دلم نالیدم:
_فردا صبح ؟ یعنی درست صبح  زفاف...  می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟

چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟
خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید:
_داداش چی شد پس؟  چرا نمیایی ؟

قلبم فشرده شد...

_برو منتظرتن آقا سید...

انگشتانش مشت شد  و نالید:
_کاش منو ببخشی...

چشمانش را بست و‌ باز کرد.

دلم داشت منفجر می شد... 

_داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد...

https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0

https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#عاشقانه
#خونبسی
#جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده

#چند‌ماه‌بعد😭

صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد. ‌

لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.

_نرگس جان طاقت بیار.

بغض همزمان به گلویم نشست. 
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد. 
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.

چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم. 
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.

پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.

چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...

لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم.... 

_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...

قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.

صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.

من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...

نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....


توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا.  عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو  آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد.  تم خونبسی😍💥










🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودوهفتم

وقتی برگشتم داریوش شلوار پریوش را عوض کرده بود. هر چند به دقیقه‌ای نگذشته، لک خون روی شلوار جدیدش هم افتاده بود. تلفن را برداشت و پریوش را تهدید کرد:
-خودت باهاشون صحبت کن. بگو از پله افتادی و خونریزی داری... بگو تنهایی! بگو تخم حرومت رو سقط کردی انداختی تو چاه فاضلاب...
بعد شماره گرفت و گوشی را جلوی دهان پریوش برد. پریوش با ضعف و ناتوانی همان‌هایی را گفت که داریوش خواسته بود.

بدنم می‌لرزید. تمام قندهای قندان را در پارچ ریختم. لیوان اول را خودم خوردم، لیوان دوم را به داریوش دادم و سومین لیوان را کم‌کم به پریوش خوراندم. داریوش به لیوانش لب نزد. همانطور که روی زمين نشسته بود، لیوان را کنار دستش گذاشت. به گل‌های قالی خیره شده بود. کم‌کم چشمانش پر از اشک شد و روی صورتش راه یافت. دیدن اشک مرد مقتدری مثل داریوش دلم را لرزاند. چشمان من هم از دیدن حجم غصه‌ی مرد مقابلم خیس شد. در آن لحظه توان داشتم پریوش را که باعث و بانی غصه‌ی داریوش شده بود، ریز ریز کنم.‌ آب‌قند پریوش که تمام شد، سراغ داریوش رفتم. کنارش نشستم و لیوان را دوباره به دستش دادم. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. لیوان را گرفت و از ورای آن بی‌هیچ حسی به پریوش نگاه کرد. خیلی آرام، محتویات لیوان را روی فرش خالی کرد و به جذب آب نگریست. و در نهایت خود لیوان را رها کرد. لیوان نشکست. افقی روی خیسی‌ها افتاد. دست روی شانه‌ی داریوش گذاشتم و خواهشی گفتم:
-برو طبقه‌ی بالا... مثلا قراره تو خونه نباشی.
بلند شد و همانطور که به سمت پله‌ها می‌رفت، لگدی آرام که بیشتر توهین داشت تا درد، به پریوش زد و رفت.‌

با رفتن داریوش، کفش‌هایش را از جلوی در برداشتم و در جاکفشی گذاشتم. اورژانس خیلی زود رسید، در را برایشان باز کردم و وانمود کردم که دقایقی قبل رسیده‌ام. همان ابتدا مأمور اورژانس از پریوش پرسید:
-خودت از پله‌ها افتادی یا کتکت زدن؟
-خودم افتادم، از اون بالا...
شال و مانتوی پریوش روی تخت چوبی روبه‌روی آشپزخانه افتاده بود، تنش کردم و کمک کردم روی برانکارد بخوابد. وقتی پریوش را سوار آمبولانس می‌کردند، شنیدم مأمور اورژانس به همکارش گفت:
-دروغ میگه... این کیس از پله افتادن نیست!

عجله داشتم زودتر نزد داریوش برگردم. بیش از پریوش، نگران داریوش بودم. سرم که به پریوش وصل شد، موبایلم را درآوردم و گفتم:
-شماره‌ی مامانتو بده بهش زنگ بزنم بیاد.
-نیست با خواهرام رفتن کردان.
-به سرورخانم بگم؟
اجازه که داد، نگاهم را به موبایلم دادم. خانومی چند بار زنگ زده بود. برایش پیامک دادم:
-"همه چیز مرتبه. بعدا زنگ می‌زنم میگم."
با الهام تماس گرفتم و بدون احوال‌پرسی متعارف، ازش خواستم گوشی را به سرورخانم بدهد. صحبت با سرورخانم در حالت عادی برایم سخت بود، چه برسد به آن شرایط حساس. او بیشتر از من مضطرب شده بود. گفتم:
-ببخشید سرورخانم مزاحمتون شدم. آقاداریوش در دسترس نبود برای همین مزاحم شما شدم.
-چی شده؟
-راستش پریوش حالش خوب نیست. من اتفاقی اومدم، اومدم اورژانس هم اومده بود... داریم میریم بیمارستان...
بدون اینکه شدت صدایش را بالا ببرد، گفت:
-گوشی رو بده به پریوش.
موبایل را کنار گوش پریوش بردم. پریوش با ناتوانی و ضعفی که کاملا واقعی بود نالید:
-سرورجون... از پله‌ها افتادم پایین... نه... تهران نیست...
به بقیه حرف‌ها گوش نکردم. پریوش داشت طبق خواست داریوش رفتار می‌کرد.
تلفنش که تمام شد ازم خواست سرم را جلو ببرم و دم‌گوشی گفت:
-من به همه میگم رفتم دستشویی و جنین تو توالت افتاده... فقط تو یه لطفی بکن، برگرد خونه اون پلاستیک رو معدوم کن... جبران می‌کنم.
-فکرشم نکن!


🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودوششم

نگران پریوش بودم که تکان نمی‌خورد. دست داریوش را رها کردم و همانطور نشسته به طرف پریوش رفتم. نبضش می‌زد و این خوب بود. بدنش زخم نداشت، فقط کبودی بود. لکه‌ی خون وسیع جلوی شکمش، منبعی نداشت. ناشی از مچاله‌شدنش و سرایت خون شلوارش بود؛ شلواری که غرقابه‌ی خون بود و فاقش حجم پیدا کرده بود.
گفتم:
-بچه افتاده!
غرید:
-به جهنم، تخم حروم بی‌پدر...
-باید ببریمش بيمارستان... مثل شیر سماور داره ازش خون میره...
-جهنم... بمیره زنیکه‌ی هرزه...
داد زدم:
-چی چی میگی واسه خودت؟ اگه اتفاقی بیفته پای تو گیره... قضیه‌ی بچه و رسوایی هم برملا میشه... خانواده‌ی خودت و خانواده‌ی پریوش می‌فهمن... این حداقلشه... تو اینو می‌خوای؟ همه جا بگن زن فلانی...
آگاهانه حرفم را قطع کردم و با لحنی خواهشی ادامه دادم:
-باید زنگ بزنیم اورژانس.
جلو آمد و با چندش به پریوش بی‌هوش خیره شد. چشم باریک کرده بود و با چنان نفرتی به همسرش نگاه می‌کرد که اگر نگاهش برش داشت، بی‌شک پریوش ذوب می‌شد.
خیلی زود خودش شد. شد داریوش مفاخرالانوار که می‌خواهد همه چیز را مدیریت کند. به سمت آشپزخانه رفت و کشوها را یکی یکی باز و بسته کرد.
در دل نالیدم: "دستت خونی بود، همه جا رو نجس کردی!" و بعد خودم جواب دادم: "به کل زندگیش گه زده رفته، تو نگران نجسی خونی؟!"
از همان آشپزخانه مخاطبم قرار داد:
-برو طبقه‌ی بالا... تا صدات نزدم پایین نیا.‌
هراسان گفتم:
-می‌خوای چیکار کنی؟ تو رو خدا... خریت نکن!
دستکش جذب لاتکس دستش کرد و کیسه‌‌ی زیپ‌کیپ به دست به سالن برگشت:
-می‌خوام لباسشو دربیارم... برای من مهم نیست... دوست داری بمون.
برّ و بر نگاهش کردم. دستش روی کمر شلوار پریوش رفت و توضیح داد:
-باید تخم حرومش رو مدرک نگه دارم. بعد بفرستمش بیمارستان.
بی‌حرف به طبقه‌ی بالا، اتاق پریوش رفتم؛ با کمی جستجو، برایش پد و لباس برداشتم و داد زدم:
-بیام پایین؟
-بیا.
پریوش از حالت بیهوش درآمده بود و داشت ناله می‌کرد. داریوش مثل بازجو پیش رویش خم شد و با خشونت مخاطبش قرار داد:
-دو تا راه جلو پات میذارم، یک، به همه میگی از پله‌ها افتادی، هیچی از این گندی که زدی هیچ جا نمی‌گیم و بعد هم توافقی بدون هیچ حق و حقوقی از هم جدا میشیم... راه دوم هم اینه که همین الان زنگ بزنم به خانواده‌ت بیان ببینن دختر بااصل و نسبشون چه دسته گلی به آب داده... تا سنگسار شدنت هم پیش میرم. چی کار کنم؟ اورژانس یا خانواده‌ت؟
پریوش بریده بریده و بی‌جان التماس کرد:
-نذار کسی بفهمه... هر کاری بگی می‌کنم...
رو به داریوش گفتم:
-زنگ بزنم اورژانس؟
کیسه‌ی زیپ‌کیپ آغشته به خون را که چیزی شبیه جنین همراه چند لخته‌ی بزرگ در آن بود، به دستم داد:
-اینو بذار تو یخچال تا بعدا بفرستم آزمایشگاه.
با ترس آمیخته به چندش به محتویات کیسه نگاه کردم. دست و پای جنین کاملا مشخص بود. حالم دگرگون شد. دستم را جلوی دهانم گرفتم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم.


🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودوپنجم

استرسم باعث شد خانومی بی‌حرف سر تکان دهد و مقصد را ولنجک اعلام کند. تلفن را که قطع کرد گفت:
-خدا مرگم بده... به خونریزی افتاده؟ داریوش نیست؟
کناره‌ی انگشت سبابه‌ام را گاز گرفتم:
-دعا کن خانومی... دعا کن شر نشه...
مانتویم را تن کردم و شال را کج و کوله روی سرم انداختم. داشتم در کشوی دراور دنبال کلید خانه‌ی داریوش می‌گشتم که گفت:
-واسه بچه مشکلی پیش اومده؟ یه کلام بگو چی شده؟
-دعواشون شده...
خانومی دستی در هوا تکان داد:
-اووووه... فکر کردم چی شده... داریوش به خاطر بچه هم که شده حواسش هست... ببینم... پریوش کی با تو این‌قدر ندار شده که الان زنگ بزنه به تو؟
کلید را برداشتم و سمت در رفتم:
-خانومی فقط دعا کن... واسه داریوش دعا کن خریت نکنه، خب؟
روسری‌اش را برداشت:
-صبر کن منم میام... داریوش برای من حرمت قائله... حالا سر چی همچین شده؟
-قربونت برم... پریوش تأکید کرد شما نیاید... جلو شما خجالت می‌کشه...
دودل ایستاد:
-پس اگه نیاز شد زنگ بزن بهم... وایستا رژتو درست کن حداقل!
با دست لبم را پاک کردم و کفش پوشیده‌ نپوشیده داخل آسانسور پریدم.

بالاخره دلیل دلشوره‌ای که از صبح گریبانم را گرفته بود فهمیدم. رو به راننده گفتم:
-آقا لطفا یه مسیری برین که زودتر برسین و ترافیک نداشته باشه... زود رسیدن برام خیلی مهمه... خیلی خیلی مهمه.
شاید نیازی به گفتنم نبود. حال پریشان و مستأصلم، هر دقیقه یک بار به ساعت نگاه کردنم و آرایش نصفه‌ام گویای تعجیلم بود. به کلیدی که در دستم خودنمایی می‌کرد خیره شدم و در دل گفتم: "داریوش تو رو داد دستم واسه الان... وگرنه سه ماهه کلید دستمه، یه بارم داریوش زنگ نزده بگه برو از خونه‌مون فلان وسیله رو بردار بده به مرصاد... من دارم میرم اونجا چی بگم؟ چی‌کار کنم؟... امن یجیب‌ المضطر و اذا دعا و یکشف‌ السو... بگم پریوش یه اشتباهی کرد، تو ببخش؟ می‌خوام چه غلطی بکنم؟ یاابالفضل... ماجرای یونس و سمانه و اسی تکرار نشه؟ یاخدا... الهم صل علی محمد و آل محمد..."
تا رسیدن به منزل داریوش صلوات فرستادم و امن‌یجیب خواندم. جلوی در که پیاده شدم، از شنیدن صدای گنگ نعره‌های داریوش تن و بدنم لرزید. دو سه بار که پشت سر هم زنگ زدم و کسی جواب نداد، کلید به قفل انداختم و در را باز کردم. بلند و پشت‌سر هم داد زدم:
-سلام... یاالله... یاالله...
یاالله گفتن‌هایم میان فریادهای داریوش گم شد. به سمتم برگشت و نعره زد:
-تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ به اجازه کی پا شدی اومدی تو خونه‌ی من؟
پریوش زیر دستش تکان خورد و خواست فرار کند. داریوش چنگ زد و موهای پریشان پریوش را دور دستش پیچاند. هر دو دست پریوش روی موهایش رفت و ناله‌اش به هوا بلند شد. به حرف درشتی که داریوش بهم گفت اهمیتی ندادم و با آخرین سرعتم جلو رفتم. با هر دو دست بازوهایش را گرفتم و حائل پریوش شدم. زورم به داریوش نمی‌رسید. به طرفی پرت شدم. دوباره جلو آمدم و خواستم مانع صدمه زدن بیشترش به پریوش شوم. پریوش دیگر برای فرار تلاش نمی‌کرد. مظلومانه در خود جمع شده و لباسش غرق خون شده بود. برخلاف همیشه فحش نمی‌داد. حتی در مقابل لگدهای شوهرش ناله هم نمی‌کرد. چند ضربه‌ای هم نثار من شد! هر چه داریوش را قسم می‌دادم، هر چه التماسش می‌کردم، حرفهایم را نمی‌شنید. یک‌باره میان خشم و طغیان، روی زمین ولو شد، ضجه زد و فریاد سر داد:
-تو می‌دونستی... می‌دونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟
به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک می‌ریختم دست‌ بزرگش را نوازش کردم. گریه‌اش به هق‌هق تبدیل شد. هم‌چون کودکی ترسیده و بی‌پناه سر روی شانه‌ام گذاشت و های‌وهای گریست. ناواضح نالید:
-با این رسوایی چی‌کار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
-قرار نیست کسی چیزی بفهمه. همینجا خاک می‌ریزیم روش و چالش می‌کنیم... طلاق رو واسه همین وقتا گذاشتن...


🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودوچهارم

#رخساره

از صبح دلشوره‌ی عجیبی داشتم. انگار ته دلم رخت می‌شستند. ده بار به خانومی زنگ زدم و حالش را پرسیدم. با محمد صحبت کردم. به پیشنهاد خانم‌دکتر صدقه دادم. اما هیچ فایده‌ای نداشت. به شدت نگران کیارش بودم. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد که بلافاصله در صفحه‌ی فیس‌بوکش گذاشته نمی‌شد. بررسی صفحه‌اش به امید گرفتن خبر روزانه احمقانه بود، با این وجود صفحه‌اش را باز کردم و منتظر ماندم. منتظر چه؟ خودم هم نمی‌دانستم. در فاصله‌ی بین مریض‌ها، پیام‌های اخیرش را برای چندمین بار خواندم. خواندن پیام‌هایش آرامم می‌کرد. یک‌جا نوشته بود:
-"اگه یه روز دیدی که دیگه هیچ کس دلواپست نمیشه، هیچ کس انتظارت رو نمی‌کشه، هیچ کس پیگیرت نیست، بدون من مُردم."
جای دیگر نوشته بود:
-"تو ذوق منی برای ادامه‌ی زندگی، حتی وقتی نمی‌بینمت، حتی وقتی ندارمت، قوت قلبمی برای سختیای مسیرِ این دنیا، تو تمام چیزی هستی که می‌تونه بهم توان ادامه دادن بده."
پیام‌هایش مثل نسیم در یک روز گرم تابستانی عمل می‌کرد. گرما را از بین نمی‌برد، اما تحمل آن را راحت می‌کرد.
با رفتن آخرین بانوی بارداری که همراه همسرش آمده بود، دوباره به صفحه‌ی کیارش سرک کشیدم. پیام جدیدی آمده بود. پیامی که فازش متفاوت با پیام‌های کوتاه عاشقانه‌اش بود:
-"غریبه بعد از چند ماه قهر خودش برگشت. هر چی منتظر شد، دید نمیرم دنبالش که هیچ، خیلی هم داره بهم خوش می‌گذره. امشب وقتی به خونه برگشتم، چراغ روشن بود. نشسته بود پای تلویزیون. اون چیزی نگفت، منم چیزی نگفتم. گمونم انتظار داشت از دیدنش ذوق کنم و برای هر دومون غذا سفارش بدم. پوکرفیس شدنم رو که دید تو پرش خورد. من برای خودم املت قارچ درست کردم. اونم برای خودش غذا سفارش داد. من ظرف خودم رو شستم، اونم ظرف خودش رو جمع کرد. زودتر از من رفت و رو تخت خوابید. جا برای من گذاشته بود ولی من بالش و پتوم رو برداشتم و کاناپه رو برای خواب انتخاب کردم.
با توپ پر اومد که هان چیه؟ نکنه انتظار داشتی بعد از این همه وقت اومدم، برات شام بپزم؟ جوابش رو ندادم. برگشت تو اتاق و در رو کوبید به هم.
نبود خیلی بهتر بود. من آرامش چند ماه اخیرم رو می‌خوام. عطر نبودنش رو می‌خوام."
پیام اخیر کیارش خیالم را راحت کرد که علت دلشوره‌ام هر چه هست به او مربوط نمی‌شود. تا دقایقی قبل حالش خوب بوده و مشکل جدید و خاصی برایش رخ نداده است. نفس راحتی کشیدم و نسبتا آسوده شدم.

خانم‌دکتر به عروسی دعوت داشت، از قبل گفته بود که برای بعدازظهر مریض نگذارند. توفیق اجباری شامل حالم شد که زودتر به خانه بروم و مثل روزهای تعطیل ناهار را با خانومی باشم.
از قبل برنامه‌ریزی کرده بودیم که عصر با هم به سینما برویم. در حالی‌که من هنوز کامل آماده نشده بودم، خانومی عجول دنبال تلفن می‌گشت تا آژانس بگیرد. آرایش چشمم تمام شده بود و تنها یک رژلب تا پایان میکاپم فاصله داشتم. رژ را با دقت زیاد از وسط لبم به کناره‌ی سمت راست آوردم که موبایلم زنگ خورد. پریوش بود. گوشی را که برداشتم هراسان و بریده بریده گفت:
-بدبخت شدم... داریوش فهمید... تو رو خدا بیا خونه‌مون... منو می‌کُ‍..
صدایش قطع شد و کوبش قلب من سر به فلک گذاشت. رژلب از دستم افتاد. سرش روی فرش شکست، قل خورد و کنار دیوار رفت. با نگاه ردش را گرفتم و عمق آشوب پیش‌رو را تخمین زدم. انگار حرکاتم را روی دور تند گذاشتند. به خانومی که داشت با منشی آژانس صحبت می‌کرد گفتم:
-خانومی... واسه خونه‌ی داریوش آژانس بگیر. پریوش کمک خواست ازم.


میانبرهای ققنوس‌من

قسمت اول. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/43981

قسمت یازدهم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/43992

قسمت بیستم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/44002

قسمت بیست‌وششم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/44010

قسمت سی‌وچهارم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/44075

قسمت چهل‌وپنجم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/44137

قسمت شصت‌و‌یکم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/44242

قسمت هشتادوهفتم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/44391

قسمت‌ نودوچهارم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/44443

قسمت صدوبیست‌ویکم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/44737

قسمت صدوچهل‌وهشتم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/45221

قسمت‌ صدوپنجاه‌وهفتم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/45501

قسمت صدوهشتادم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/46161

قسمت دویستم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/46741

قسمت دویست‌وسی‌ام. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/47245

قسمت دویست‌وچهل‌ونهم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/47670

قسمت دویست‌وشصت‌وهشتم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/47768

قسمت سیصدوبیست‌وهفتم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/48527

قسمت چهارصدوسی‌‌وهفتم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/51825

قسمت چهارصدوهفتادویکم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/52476

قسمت چهارصدوهشتادودوم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/5278

قسمت چهارصدونودوششم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/53179

قسمت پانصدوچهاردهم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/53666

قسمت پانصدوسی‌ویکم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/54203

قسمت پانصدوهفتادوپنجم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/55635

قسمت ششصدودوم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/56486

قسمت ششصدوهفتادم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/58808






🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودوسوم

صدای خنده‌ی خانواده‌ی مفاخر بلند بود. مهندس و همایون از خاطرات کودکی‌شان تعریف می‌کردند و به قهقهه می‌خندیدند. خنده‌ی از ته دل همایون را چند بار دیده بودم، اما در مورد مهندس فکر نمی‌کردم خنده‌ی قهقهه بلد باشد!
حاج‌آقا با محبت وافری به همه نگاه می‌کرد. گویی لذتش نه از شنیدن حرفها بلکه از دیدن شادی جمع بود. میان خنده و شادی، مهندس آرام حال همسرش را پرسید، خواست اگر حضور در جمع اذیتش می‌کند به اتاقی برود و استراحت کند. دل من از دیدن این حجم محبت غش رفت. به چشم من این رفتارهای ظریف، عاشقانه‌ترین جملات را در خود نهفته دارد.
خنده‌ی افراد که فروکش کرد و شوخی‌های جمعی که تمام شد، همایون کنار حاج‌آقا رفت و با او گرم صحبت شد. سرورخانم هم به اتاق رفت تا به پریوش سرکشی کند. با رفتن سرورخانم، مهندس کنار من آمد و بی‌مقدمه پرسید:
-از رخساره خبر داری؟ تونستی باهاش رفیق بشی؟
-خوبه، چند باری با هم رفتیم بیرون. به هوای اینکه می‌خوام برای برادرزاده‌هام هدیه بخرم و نیاز به کمکش دارم. یه بارم رخساره می‌خواست تی‌شرت بخره، با هم رفتیم پاساژ و بعد هم رفتیم سینما. دفعه‌ی آخر هم دو هفته پیش بود که یه جمع دوستانه دعوت بودم، با رخساره رفتم.‌ فکر کنم بهش خوش گذشت... دختر خوبیه... ازش خوشم میاد.
پدرانه پرسید:
-حالش خوبه؟ شاده؟ مشکلی نداره؟ تو محل کارش راحته؟
-خوبه... مشکل خاصی که به نظر نمیاد داشته باشه... مشکلات کاریش هم در همین حد مراجعه‌کننده‌های عجیب غریبن و درگیری‌هاشون... که هر کسی به نوعی باهاش درارتباطه.
بین دو ابرویش را گره انداخت:
-بیماری و ناقصی جنین؟
صدایم را پایین‌تر آوردم:
-نه مثلا چند وقت پیش یه خانم متأهل اومده بوده که حالا... گیر داده بوده به رخساره که سن جنین رو یک ماه کمتر تو گزارش بنویسه... انگشتر جواهرش رو هم خواسته بهش بده، که خب رخساره قبول نکرده... ولی خیلی به هم ریخته بود. تا دو هفته پیش که دیدمش می‌گفت روزی نیست که به شوهر اون زن فکر نکنم... یا نمونه‌های مشابه... ديدن موارد این تیپی روحش رو آزار میده. واقعا غصه می‌خوره... داشت تعریف می‌کرد اشک می‌ریخت!
آهسته و خشمگین غرید:
-خاک بر سر اون مرد... مرد اینقدر پخمه؟
و بلافاصله با تغییر لحن ادامه داد:
-اوضاع روابط عاطفیش چطوره؟ دوست پسری، چیزی داره؟
چند باری از روی حس فضولی، خواسته بودم زیر زبانش را بکشم ببینم هنوز با کیارش در ارتباط هست یا نه، اما دم به تله نداده بود. نه مهندس می‌دانست و نه رخساره، که من ماجرای رخساره و کیارش را می‌دانم. گفتم:
-بعید می‌دونم. رفته بودیم سینما، یه آقای خوش‌قیافه خیلی محترمانه اومد جلو باهاش باب گفتگو رو باز کنه، سریع عذرخواهی کرد و در رفت. ازش پرسیدم گفت اصلا دلش نمی‌خواد حالا حالاها به جنس مخالف فکر کنه... توداره... سعی می‌کنه خیلی صحبتامون تو این وادی نیاد.
سر تکان داد:
-اگه یه زمانی مشکل اقتصادی داشت یا هر جور کمکی ازت خواست، بهم بگو... تو کمکش کن من جبران می‌کنم.
لبخند زدم:
-نیازی به جبران شما نیست. اولا خودش رو دوست دارم، ثانیا خود منم باید شاهکار مادربزرگم رو جبران کنم.
-بهش نگفتی خانواده‌ش رو می‌شناسی؟
-نه، گذاشتم یه وقت حرف پیش اومد از خانواده‌ش چیزی گفت بگم... که اونم چیزی نمیگه... بیشتر در مورد امور روزمره صحبت می‌کنیم.

💝💝💝💝💝


🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودودوم

وقتی به خانه رسیدیم از وقت شام گذشته بود. خوشامدگویی و روبوسی‌ها زود تمام شد و سر میز شام رفتیم. دسته گل را وسط میز شام گذاشتم. البته که دلم می‌خواست آن را به اتاق خودم ببرم، اما حرکت جالبی نبود.
همایون به مهندس و پریوش بچه‌دار شدنشان را تبریک گفت و به خواهرش نوه‌دار شدنش را. رز عروسک بزرگی را که پدرش آورده بود، بوسید و در سالن گذاشت و خودش پشت میز آمد. بین من و همایون نشست. چند دقیقه یک بار هم دست همایون را می‌کشید تا صورتش را جلو ببرد و او را ببوسد.
سرورخانم اصرار داشت پریوش برنج نخورد و معده‌اش را فقط با ماهیچه پر کند. ماهیچه برای پریوش بدون زعفران پخته شده بود و جدا از ماهیچه‌های بقیه بود. خوشحال بودم که پریوش ویار بدی ندارد. زن‌برادرانم، مرضیه و سحر، نمی‌توانستند کنار سفره بنشینند. بوی غذا که به شامه‌شان می‌خورد، راهی دستشویی می‌شدند.
سرورخانم از جنسیت جنین پرسید. مهندس جواب داد:
-قبل از چهار ماه که جنس مشخص نمیشه، اما از روی ریتم ضربان قلبش گفتن احتمالا دختره.
همایون با اشتیاق گفت:
-شنیدی ضربان قلبشو؟ خیلی قشنگه... انگار یه گله اسب دارن یورتمه می‌رن.
مهندس نگاهی به همسرش انداخت:
-من این مدت اونقدر درگیر کار بودم که نتونستم پریوش رو تو دکتر و سونو رفتن همراهی کنم.
همایون با حرکت دست، مفهوم "خاک بر سرت" را القا کرد:
-بدیهی‌ترین کارا رو بلد نیستی... نصف مزه بچه‌دار شدن به دیدن تکون خوردناش تو صفحه‌ی مانیتوره... رز یه جا تو سونوگرافی خمیازه کشید، وای من چه حالی شدم...
و بعد خم شد و روی موهای رز را بوسید.
پریوش از همسرش حمایت کرد:
-من گله‌ای ندارم... شرایط کاری داریوش رو درک می‌کنم. حالا مستقیم هم نبینه، فیلم و عکسش رو می‌گیرم بهش نشون میدم.
سرورخانم با نگاه برای پسرش خط‌ونشان کشید:
-یعنی وقت نداری دو ساعت با زن و بچه‌ت باشی؟ واقعا که!
پریوش دوباره توجیه کرد:
-هر دفعه میرم دکتر، خیلی وقت تلف میشه... علافیش زیاده... چقدر تو نوبت باید بشینم... واسه ساعت چهار وقت میدن، ساعت شش با اعتراض می‌فرستنم تو اتاق. داریوش بیاد دعواش میشه...
همایون جواب داد:
-پدر شده باید وقت بذاره... همینه دیگه.
مهندس تبسم‌کنان گفت:
-گردن من از مو باریک‌تر... تو این هفته، قبل از مأموریتی که باید برم، حتما باهم میریم دکتر... غلاف کنین شمشیراتون رو...
گفتم:
-رخساره تو مطب سونوگرافی کار می‌کنه... میشه پارتی‌بازی کرد که علاف نشین... پزشکش هم خیلی نامداره...
اسمش را که گفتم، سرورخانم با هیجان رو به مهندس گفت:
-عه دختر خانم اصحابی رو میگه... خواهر اردشیر... همون رفیق کیارش که زمان اعتراضات با هم بودن و...
داریوش میان حرفش پرید:
-می‌دونم سرورجون.
حال پریوش به ناگاه بد شد. رنگش پرید و لبانش به لرزه افتاد. ببخشیدی گفت و سریع میز را ترک کرد.
به شورچشم بودن خودم ایمان آوردم و ناسزایی زیر لب به خودم حواله دادم.
مهندس رو به مادرش اعتراض کرد:
-ماهیچه سنگینه، نباید اصرار می‌کردی زیاد بخوره.
سرورخانم لبخند زد:
-من سر شیما تا ماه هفتم ویار داشتم... حالا اینا رو که بدون زعفرون درست شده رو ببر،‌ ذره ذره بهش بده بخوره.


فصل گل زعفران هست و اگر دنبال ارگانیک و خالص هستین آبان ماه وقت سفارش این گل با ارزش هست
بطور سنتی خشک میکنم و از دستگاه استفاده نمیشه.
از عطر و رنگ زعفران خیال تون راحت کار درجه یک خدمتتون میدم
#سرگل
#زعفران_با_ریشه
#برگ_خشک_برای_دمنوش

درخدمتتون هستم
#سماواتی
@massima_s

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.