🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتبیستوششم
#رخساره
از خواب که بیدار شدم چند لحظهای منگ بودم. کمی که گذشت یادم آمد خانومی به مکه رفته است و من اجبارا به منزل آقاداریوش و پریوش آمدهام. دستی به موهایم کشیدم و با اطمینان از اینکه آقاداریوش تا شب نمیآید، بیروسری از اتاق خارج شدم. میان راهپله که رسیدم صدای خندان پریوش را شنیدم:
_نه بابا... اتفاقی اومدم دیدم نت هست خرکیف شدم جون تو... منم دلم برات تنگ شده بود... سخت نگیر... نه نیست. خبر مرگش یه ساعت دیگه میاد... تو کی باید بری خونه؟
از همان راهپله با سلام بلندبالایی اعلام حضور کردم. صدای پریوش لحظهای قطع شد و بعد زمزمهاش آمد:
_رخسارهست... شانس ما رو حالا که نت هست...
امان از گوشهای زیادی تیز! میان راهپله ایست کردم. فیالبداهه گفتم:
_من میتونم برم تو بالکن؟
صدایش از خداخواسته بود:
_آره آره... حتما.
دوباره وارد اتاق شدم و در بالکن را باز کردم. دمپاییهای جلوی در بالکن خیلی بزرگ بود. پایم در میانشان گم شد. شده بودم مثل کودکی که پا در کفش بزرگترها میکند. شلخشلخ آن را روی زمین میکشیدم. مشخص بود که آنها برای آقاداریوش است. تعجب کردم که چرا دمپاییهایش را جلوی در بالکن اتاق خودشان نگذاشته بود؟
هر دو ساعدم را روی نرده بالکن گذاشتم و وزنم را روی آن انداختم. به کوچهی خلوت و زیبای زیر پایم نگاه کردم. هر چقدر چشمانداز بالکن منزل ما شلوغ و پرهرج و مرج بود، آنجا آرام بود و ساکت. به گلهای لالهعباسی سرخابی و زرد باغچه کوچک آپارتمان روبهرو نگاه کردم و فکرم رفت به گذشته. به باغچهی کوچک جلوی منزل اقدسخانماینا. لالهعباسیهای آنها هم دو رنگ مجزای سرخابی و زرد بود. تا زمانیکه "او" در کتاب زیست دوره دبیرستان با مندل آشنا شد. به تقلید از مندل که نخودفرنگیها را لقاح مصنوعی میداد، او هم پرچم گل سرخابی را با مادگی گل زرد لالهعباسی پیوند داد. یادم آمد با چه دقتی دور گلهای مورد آزمایش را نخ پیچیده بود تا از بقیه مجزا باشند. چند ماه بعد که همان تخم گلها را کاشت گلهای دورگه و ترکیبی زرد و سرخابی را مهمان باغچه کوچک جلوی در خانهمان کرد. گلهای زیبایی که نظر هر بینندهای را به خود جلب میکرد. حتی نگاه و لبخند تحسینآمیز بنگاهی و خریدار خانه به آن گلها را به یاد داشتم.
لعنت به گلهای لالهعباسی که پس از سالها دوباره گذشته را پیش رویم آورده بود؛ "او" را. اویی که با نامردی تمام، تنهایم گذاشته بود. اویی که با وعدهی فرار و رسیدن به بهشت آرزوها، گنجینه را از من گرفت، اما بیتوجه به آیندهی شومی که میدانست برایم رقم میزنند، رهایم کرد و رفت که رفت. گنجینه را برداشت و به جایش نامهی خداحافظی گذاشت. نامردی کرده بود. برای نجات خودش، من را قربانی کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و به داخل برگشتم. به داخل برگشتم اما فکرم در گذشته ماند. بودبودک به جانم افتاده بود بعد از سالها بدانم که الان در چه حال و روزی است؟ مال کلاهبرداری برایش چارهساز بوده و توانسته او را به بهشت برین برساند یا خیر؟ با وجود ضربهی سهمگینی که از نامردیاش دیده بودم، اما منکر مهربانیهایش نبودم. من و او با هم شریک یک گناه بزرگ بودیم. گناهی که من مرتکب شدم و او هم خودش را دخیل کرد. اگر حمایت او در آن فقره نبود که...
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتبیستوششم
#رخساره
از خواب که بیدار شدم چند لحظهای منگ بودم. کمی که گذشت یادم آمد خانومی به مکه رفته است و من اجبارا به منزل آقاداریوش و پریوش آمدهام. دستی به موهایم کشیدم و با اطمینان از اینکه آقاداریوش تا شب نمیآید، بیروسری از اتاق خارج شدم. میان راهپله که رسیدم صدای خندان پریوش را شنیدم:
_نه بابا... اتفاقی اومدم دیدم نت هست خرکیف شدم جون تو... منم دلم برات تنگ شده بود... سخت نگیر... نه نیست. خبر مرگش یه ساعت دیگه میاد... تو کی باید بری خونه؟
از همان راهپله با سلام بلندبالایی اعلام حضور کردم. صدای پریوش لحظهای قطع شد و بعد زمزمهاش آمد:
_رخسارهست... شانس ما رو حالا که نت هست...
امان از گوشهای زیادی تیز! میان راهپله ایست کردم. فیالبداهه گفتم:
_من میتونم برم تو بالکن؟
صدایش از خداخواسته بود:
_آره آره... حتما.
دوباره وارد اتاق شدم و در بالکن را باز کردم. دمپاییهای جلوی در بالکن خیلی بزرگ بود. پایم در میانشان گم شد. شده بودم مثل کودکی که پا در کفش بزرگترها میکند. شلخشلخ آن را روی زمین میکشیدم. مشخص بود که آنها برای آقاداریوش است. تعجب کردم که چرا دمپاییهایش را جلوی در بالکن اتاق خودشان نگذاشته بود؟
هر دو ساعدم را روی نرده بالکن گذاشتم و وزنم را روی آن انداختم. به کوچهی خلوت و زیبای زیر پایم نگاه کردم. هر چقدر چشمانداز بالکن منزل ما شلوغ و پرهرج و مرج بود، آنجا آرام بود و ساکت. به گلهای لالهعباسی سرخابی و زرد باغچه کوچک آپارتمان روبهرو نگاه کردم و فکرم رفت به گذشته. به باغچهی کوچک جلوی منزل اقدسخانماینا. لالهعباسیهای آنها هم دو رنگ مجزای سرخابی و زرد بود. تا زمانیکه "او" در کتاب زیست دوره دبیرستان با مندل آشنا شد. به تقلید از مندل که نخودفرنگیها را لقاح مصنوعی میداد، او هم پرچم گل سرخابی را با مادگی گل زرد لالهعباسی پیوند داد. یادم آمد با چه دقتی دور گلهای مورد آزمایش را نخ پیچیده بود تا از بقیه مجزا باشند. چند ماه بعد که همان تخم گلها را کاشت گلهای دورگه و ترکیبی زرد و سرخابی را مهمان باغچه کوچک جلوی در خانهمان کرد. گلهای زیبایی که نظر هر بینندهای را به خود جلب میکرد. حتی نگاه و لبخند تحسینآمیز بنگاهی و خریدار خانه به آن گلها را به یاد داشتم.
لعنت به گلهای لالهعباسی که پس از سالها دوباره گذشته را پیش رویم آورده بود؛ "او" را. اویی که با نامردی تمام، تنهایم گذاشته بود. اویی که با وعدهی فرار و رسیدن به بهشت آرزوها، گنجینه را از من گرفت، اما بیتوجه به آیندهی شومی که میدانست برایم رقم میزنند، رهایم کرد و رفت که رفت. گنجینه را برداشت و به جایش نامهی خداحافظی گذاشت. نامردی کرده بود. برای نجات خودش، من را قربانی کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و به داخل برگشتم. به داخل برگشتم اما فکرم در گذشته ماند. بودبودک به جانم افتاده بود بعد از سالها بدانم که الان در چه حال و روزی است؟ مال کلاهبرداری برایش چارهساز بوده و توانسته او را به بهشت برین برساند یا خیر؟ با وجود ضربهی سهمگینی که از نامردیاش دیده بودم، اما منکر مهربانیهایش نبودم. من و او با هم شریک یک گناه بزرگ بودیم. گناهی که من مرتکب شدم و او هم خودش را دخیل کرد. اگر حمایت او در آن فقره نبود که...