#سفر_عشق
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1189118875/67172#قسمت_هفتاد_نه
آويد چپي بهم بست ودوباره به روبه رو خيره شد ودرحالي كه خنده ي ريزي مي كرد گفت :
-حاال مواظب باش تو اين تفريحات سالم باليي سر خودت نياري يه وقت ....
وخندش به قهقه تبديل شد ومن اون موقع كامال متوجه رواني بودنش شدم كه ادامه دارد :
-كه با يه بچه ي بي پدربري خدمت جناب فرزانه ...
با اين حرفش مخم سوت كشيد وگفتم :
-آويييييييييييد ؟!
خنده ي بلندي كرد وگفت :
-ببخشيد .. ببخشيد ... اخه اينجايي كه تو ادرسشو دادي همه مجتمع اداريه ... گفتم حاال شايد خونه خالي نباشه ...
چشمام اندازه توپ تنيس شده بود دوباره باداد وتشرگفتم :
-آوييييييد ...
خيلي جدي برگشت تو چشمام نگاه كرد وگفت :
-زهرماروآويد .... !
وبعد دوباره به روبه رو خيره شد وباهمون لحن گفت:
-رادا مواظب خود باش تورو خدا ... پسرا به موقعيت دختر هيچ وقت فكر نمي كنن ...
خنديدم وگفتم :
-خوبه هم جنساتو ميشناسي ....
اونم خنديد وگفت :
-خيلي بيشتر از اوني كه تو فكرشو بكني .... ميشناسمشون .
-اهان بخشيد يادم نبود شما ادم شناسي ...... هم زنا رو خوب ميشناسي هم مردا رو ... .
-البته ... پس چي فكر كردي ؟؟؟
ديگه تا رسيدن به شركت حرفي بين مازده نشد نمي دونم اون به چي فكر مي كرد ، ولي من به دوست دختراش فكر
مي كردم ... اونا چه فرقي با من داشتن ؟؟؟ مطمئنا نميشه اسم هرزه رو روي همشون گذاشت ... مي شه ؟ همشون از
شكماي مادرشون كه اين جوري نبودن ؟؟؟ بودن ؟؟؟ همه اول به اميد دوست داشتن ودوست داشته شدن جلو ميرن
ولي وقتي نابود ميشن ديگه خط ومرزي رو احساس نمي كنن .... اون وقت خودشون رووسط باتالق مي بينن و هرچي
دست وپا بزنن بيشتر توي باتالق فرو ميرن مگه اين كه خدا بدادشون برسه .... اين سئوال همين جوري توي مغزم
رژه ميرفت ،آويد چند تارو به اين باتالق كشونده ؟خط ومرزش رو شكسته ؟؟؟؟
-اين خيابونه ؟
باصداي آويد به خودم اومدم واطراف رو نگاه كردم سر خيابون دفتر بوديم گفتم :
-بله مرسي همين جاست ...
آويد جلوي ساختمون ايستاد وگفت :
-اين جا قرار داري ...
خنديدم وگفتم :
-اره ... محل كارش اين جاست آويد با كنجكاوي نگاهي به تابلو هاي بيرون انداخت وگفت :
-كدوماست ... ؟
خندم گرفت واحد روبه روي ما مطب يه دكتر پير بود كه سالي يه بار براش مشتري ميومد ... خندم روجمع كردم
وگفتم:
-دكتر شهروز نجفي ...
آويد ابروهاشو باال داد وگفت :
-اوه اوه با دكترا ميپري ....
خنديدم ديگه بس بود هرچه قدر سركار رفت براي همين گفتم :
-اره با دكتر پيرام ميپرم ....
با تعجب وگنگ بهم نگاه كرد وگفت :
-رادا چرا ؟؟؟ تو خيلي براي اين كارا خوبي ...
خنديدم و با بدجنسي گفتم :
-در خوب بودنم كه شكي نيست ولي .... بايد بهت بگم سر كار بودي دكتر بعد از اين ، من اين جا كار ميكنم ....
چشماش اندازه ي توپ تنيس شد وگفت :
-كجا ؟؟ چي كار ميكني ...؟؟
به حالتش لبخندي زدم وگفتم :
-منشيم ... )از توي ماشين به تابلوي خانم كاوياني اشاره كردم ( توي دفتر وكالت زهره كاوياني ...
نفس راحتي كشيد وگفت :
-فكر كردم تو دفتر اين دكتر شهروزه اي ....
بعدم با اخم تصنعي گفت :
-حاال منو سر كار ميزاري ؟؟؟؟ ... منه ساده رو بگو كه باور كردم .
با اين حرف آويد دوتامون باهم زديم زير خنده ...
آويد همون طور كه مي خنديد گفت :
-واقعا فكر كردم دوست پسر گرفتي ...
منم باهمون خنده گفتم :
-واي كه تو چقدر ساده اي ....
آويد حق به جانب نگاهم كرد وگفت :
-قيافه ي خودتو نديدي وگرنه ،خودتم باور مي كردي ....
خندم تبديل به لبخند شد وتوي دلم گفتم :چه قدر ما سرخوشيم ... روبه آويد با همون لبخند گفتم :
-ديگه از اين فكرا نكن من با پسرا ابم تويه جوب نميره ...
چشمك شيطوني زد وگفت :
-اون كه از اولم معلوم بود براي همين تعجب كردم .....
بعد به سمت داشپرت ماشين دال شد وجعبه كادويي قشنگي روبه سمتم گرفت وگفت
💦🔥توجه توجه داستان زیبای جدید #سفر_عشق هر صبح و عصر در کانال قرار داده میشود
@madaaraneeeee