#سفر_عشق
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1189118875/67172#قسمت_صد_هفتاد
من خيلي بچه بودم كه مادروپدرم
مردن از همون بچگي مامان منير منو بزرگ كرد هميشه قدر دانش بودم هيچ وقت بهم باال تر ازگل نگفت وهميشه هوامو داشت ولي من از يه چيزي زجر مي برم ... توي همون عالم كودكي از تنهايي مامان زجر مي كشيدم خيلي
خاستگار داشت ولي همه رو به خاطر من رد مي كرد واين بيشتر منو عذاب ميداد تا اينكه اون روز شما ومادر جون
اومديد براي خاستگاري ، مامان منير جوابي كه به همه مي داد به شماهم داد ولي يه فرق خيلي بزرگ مي كرد اونم
اينكه شب موقعه خواب خيلي گريه كرد وهمش يا خدا رو صدا مي كرد يا اسم پدر جونو مي برد ... اون روز كه به
پدرجونم گفت به خاطر من نمي خواد ازدواج كنه به دستو پاش افتادم وگفتم به خاطر من اينكارو نكنه شده حتي تنها
زندگي كنم ولي نميذارم كه شما پشت پا به بختت وكسي كه دوستش داري بزني ... خالصه همه ي اينا باعث شد
مامان منير قبول كنه با پدرجون ازدواج كنه ،وقتي اومدم توي اين خونه اوايل احساس غريبي مي كردم ولي كم كم به
همه چيز عادت كردم مادر جونو خيلي دوست داشتم عاشق بوي گالبو گالي محمدي توي جانمازش بودم ،با بچه هام
خوب بودم ولي همه رو به چشم خواهر برادري مي ديدم به جز ناصر ناصر اصال طرفم نميومد يه جوراي ازم دوري
مي كرد واين منو كنجكاو مي كرد خيلي سنگين بود ومن اونو دوست داشتم به خودم كه اومدم ديدم عاشق ناصر
شدم وقتي مامان منير پيشنهاد نادرو داد كلي گريه كردم ازم پرسيد چرا گريه ميكنم ،منم از دار دنيا همين مامان
منيرو داشتم راز دلمو بهش گفتم اونم به پدر جون گفت چند وقتي خبري نشد كه دخترا بهم پيله كردن بايد با نادر
ازدواج كني وقتي گفتم نه ديگه باهام خوب رفتار نكردن ومنو به چشم دشمن خانواده ديدن مخصوصا بعد از دعواي
نادر با ناصر ... زماني كه قرار بود باناصر ازدواج كنم انقدر خوشحال بودم كه حد نداشت ولي نمي دونستم اين
خوشحالي زياد دوام نداره ... ناصر يه ماه اول خوب بود ولي بعد كم كم رفتارش باهام بد شد وقتي ازش پرسيدم
چرا؟ گفت كارام بهم گره خورده پول مي خوام ولي بابا بهم نمي ده يه دفعه وسط حرف ريحان پريدم وگفتم : اون به
من هيچي نگفته بود ... ريحان خنده ي تلخي كرد وگفت : االن ديگه مي دونم پدر جون- بعد ادامه داد : -منم گفتم
عيبي نداره خودم كمكت مي كنم شوهرم بود ،ناصر بود ، دوستش داشتم پوالمو بهش دادم كم كم به بهونه هاي
مختلف ازم پول مي گرفت وباهاش زندگيشو مي ساخت زماني كه پوالم ته كشيد با دادو بيداد گفت چرا بچه دار نمي
شي نكنه نازايي وبعد شروع كرد به بهانه گرفتن وزن خواستن من زن بودم همه ميگن حس ششم زنا خيلي قويه مال
منم مثل بقيه ، فهميده بودم زير سرش بلند شده ولي نمي دونستم كيه؟ ناصر مي خواست منو از سرش باز كنه ولي
من نمي خوستم حاال كامال نقششو فهميده بودم اون اموالمو مي خواست ولي من پيش خودم قسم خوردم كه همه رو
پس مي گيرم براي همين راضي به جدا شدن نشدم وقتي ناصر پروانه رو گرفت همه چيز برام رو شد پروانه قبل از
ازدواج ما خيلي دورو بر ناصر مي چرخيد االنم به خاطر اون بدون هيچ حرفي زنش شد ... نمي خوام سرتونو درد
بيارم اين چند سال خيلي دويدم هم دنبال دكتر هم اسنادم ناصر هر دوهفته يه بار منت سرم ميذاشت وميومد پيشم
منم از همون يه شب استفاده مي كردم ومدارك اماده شده رو با انگشت ناصر مهر مي كردم ،همه چيزو دوباره به نام
خودم كردم حتي چيزايي كه مال خودش بود ديگه مي خواستم ريحان بد باشه نه خوب ولي يه مشكل ديگه هم بود
چون اگه مي فهميد نمي ذاشت ازش جداشم وهمه چيز دوباره به خودش بر مي گشت منم تالشمو براي بچه دار
شدن بيشتر كردم كه همه ي داراييم به بچه ام برسه .... ريحان بعد اين حرفا بلند شد واسنادو دست من داد با گريه
والتماس به من كه بابهت نگاهش مي كردم گفت: -پدر جون من مي دونم عمري به دنيا ندارم حالم خوش نيست اگه
عمري هم باشه خودم قطعش ميكنم ولي شمارو به خدا قسم نذاريد بچه ام تنها وبيكس زير دست اونا بزرگ بشه
اين مداركو بگيريد .. حتي ... حتي براي محكم كاري به بچم وكالت دادم تا همه چيز براي اون باشه پدر جون نمي
خوام تا زماني كه بزرگ شد از چيزي با خبر بشه ... بهتون التماس ميكنم ... مادرم سريع اومد زير كتفشو گرفت
🔥توجه توجه داستان زیبای جدید #سفر_عشق هر صبح و عصر در کانال قرار داده میشود
@madaaraneeeee