قسمت سی و چهارم
با پاهای لرزون همقدم شدم با اسماعیل و راهی اتاق وسطی شدیم ..یه اتاق بزرگ وتمیزتر از بقیه اتاق ها !! یه قاب عکس قدیمی گوشه طاقچه بود. اسماعیل نگاهی بهش انداخت و گفت ...بگم خدا لعنتت کنه یا نه ..این چه بچه ای بود گذاشتی تودامن ما ...متوجه شد متعجب نگاه میکنم. .پوز خندی زد. بابای ایوب گور به گور شدس!! اینم اتاقیه که مخصوص تازه عروس هاش بوده !!
دستمو رو سرم گرفتم.
_:اصلا نمیدونم کدومتون راست میگید کدومتون دروغ ؟! گیجم کردید..
اسماعیل دستهامو از رو سرم برداشت. .نزدیکتر شد ..آروم از سینم فشارم داد و سمت دیوار هولم داد چسبیدم به دیوار ...خیلی نزدیکتر اومد. فاصلمون فقط نفس هامون بود! نفسش داغ بود! زیر گوشم نزدیک گردنم زمزمه زد.
_:پدرمن و ایوب جفتشون پدرسو.خته بودن!همون شب بهت گفتم نزدییک ایوب نشی ! کاری به چیزی نداشته باش زندگیتو بکن ..تو برام زنانگی کن منم بشم مردت. پدر بچه هات. دستشو آروم برد سمت شکممم نوازش کرد ..
_:میخوام امشب چند تا توله بندازم اینجا ! میخوام ایوب بشنوه که مادر بچم شدی ! میخوام بفهمی که راه نجاتی از دست من و این عشق آتشی دیگه نداری
نفسم به شماره افتاد ..هرچقدر که دستهای اسماعیل تو بدنم حرکت میکرد بیشتر از زندگی و آینده میترسیدم ! مدام حرف ایوب مثل پتک میخورد تو سرم ! نمیدونم چرا یه جورایی حس میکردم این ایوب بودکه حقیقت رو میگفت ..خیره بودم تو چشمهای خمور اسماعیل که یهو منو برداشت و آروم پرت کرد رو زمین ... دستشو رو صورتم کشید وگفت ..خیلی میخوامت !میخواست منو ببوسه که یهو دیدم زیر گردنش یه کبودی داره. ..متعجب نگاه کردم و گفت..
_:اسماعیل چرا زیر گردنت کبود شده ؟
#آیدی ارسال تجربه ها و نظرات 👇👇
@donya_moshaver
@khanomike_shomabashi
با پاهای لرزون همقدم شدم با اسماعیل و راهی اتاق وسطی شدیم ..یه اتاق بزرگ وتمیزتر از بقیه اتاق ها !! یه قاب عکس قدیمی گوشه طاقچه بود. اسماعیل نگاهی بهش انداخت و گفت ...بگم خدا لعنتت کنه یا نه ..این چه بچه ای بود گذاشتی تودامن ما ...متوجه شد متعجب نگاه میکنم. .پوز خندی زد. بابای ایوب گور به گور شدس!! اینم اتاقیه که مخصوص تازه عروس هاش بوده !!
دستمو رو سرم گرفتم.
_:اصلا نمیدونم کدومتون راست میگید کدومتون دروغ ؟! گیجم کردید..
اسماعیل دستهامو از رو سرم برداشت. .نزدیکتر شد ..آروم از سینم فشارم داد و سمت دیوار هولم داد چسبیدم به دیوار ...خیلی نزدیکتر اومد. فاصلمون فقط نفس هامون بود! نفسش داغ بود! زیر گوشم نزدیک گردنم زمزمه زد.
_:پدرمن و ایوب جفتشون پدرسو.خته بودن!همون شب بهت گفتم نزدییک ایوب نشی ! کاری به چیزی نداشته باش زندگیتو بکن ..تو برام زنانگی کن منم بشم مردت. پدر بچه هات. دستشو آروم برد سمت شکممم نوازش کرد ..
_:میخوام امشب چند تا توله بندازم اینجا ! میخوام ایوب بشنوه که مادر بچم شدی ! میخوام بفهمی که راه نجاتی از دست من و این عشق آتشی دیگه نداری
نفسم به شماره افتاد ..هرچقدر که دستهای اسماعیل تو بدنم حرکت میکرد بیشتر از زندگی و آینده میترسیدم ! مدام حرف ایوب مثل پتک میخورد تو سرم ! نمیدونم چرا یه جورایی حس میکردم این ایوب بودکه حقیقت رو میگفت ..خیره بودم تو چشمهای خمور اسماعیل که یهو منو برداشت و آروم پرت کرد رو زمین ... دستشو رو صورتم کشید وگفت ..خیلی میخوامت !میخواست منو ببوسه که یهو دیدم زیر گردنش یه کبودی داره. ..متعجب نگاه کردم و گفت..
_:اسماعیل چرا زیر گردنت کبود شده ؟
#آیدی ارسال تجربه ها و نظرات 👇👇
@donya_moshaver
@khanomike_shomabashi