#تجربههای_زندگی
"در انتظارخوشبختی"
قسمت پنجاه و یک
گفت: برو بشین سر جات تو هیچ کجا نمیری!
امید فریاد زد ولش کن بزار بره ..که اقدس دستشو برد بالا و چنان محکم کوبید تو دهنش که من یک مرتبه دیدم خون از دماغ و دهنش میاد.
امید عصبانی شد و بهش حمله کرد و بامشت اونو می زد ولی هیکل گنده ی اقدس کجا و مشت های امید کجا ؟
که باز دوتا دیگه از این طرف و از اون طرف بهش زد با سر خورد زمین.
بعد شروع کرد با لگد های محکم به پهلو و سر و سینه اونو زدن.
من و فاطمه گریه می کردیم ولی سمانه عین خیالش نبود و گفت : غلط میکنی از این دختره طرف داری می کنی. چشمت کور.
من جیغ می زدم و دامن اقدس رو گرفته بودم و می کشیدم بلکه اونو نزنه.
رو کرد به منو گفت : حالا می شینی سر جات یا بازم می خوای بری ؟اگر می خوای حال تو روهم جا بیارم بگو خجالت نکش.
گفتم : میشینم سر جام ...ولی اینجا خیلی کثیفه من چطوری زندگی کنم ؟
امید روی زمین افتاده بود و از درد ناله می کرد.
این بار منو و فاطمه رفتیم به کمکش و با زحمت در حالیکه بلند بلند به اقدس فحش های رکیک می داد صورتشو شست و رفت تو اتاق..
و این دفعه ی آخری نبود که امید به خاطر من کتک می خورد. اقدس، فاطمه و سمانه رو هم با بهانه های بی خودی می زد تا منو بترسونه ..همینطورم شد.
اونقدر از دیدن صحنه ی کتک خوردن بچه ها وحشت داشتم که هر بار زبونم از ترس بند میومد.
و از اون روز به بعد امید هم جرات نداشت در این مورد با من حرف بزنه ...
یک مردی به اسم منصور میومد دنبالشون و اونا رو می برد سر کار ..و غروب اقدس دم در پول هاشونو ازشون می گرفت و اگر به نظرش کم میومد اونا رو به باد کتک می گرفت ..و من که کلا بچه ی ترسویی بودم و شایدم یکی از علت هایی که منو به اینجا کشونده بود همون ترس بود که نکنه پروانه باهام بدرفتاری کنه ..ویا حسین آقا بهم حرفی بزنه ؟
و یا نکنه چنین و چنان بشه. حالا با ترس از اینکه اقدس منو هم بزنه شب ها کابوس می دیدم و گاهی جامو خیس میکردم و این بدترین حالتی بود که صبح از خواب بیدار میشدم و باز از ترس اقدس و خجالت از بچه ها که چهار تایی توی یک اتاق کوچیک می خوابیدیم ، اونو پنهون می کردم..و اون زمان بدترین و شکنجه آور ترین روزگار رو میگذروندم.
یک روز بعد از ظهر بچه ها زود اومدن خونه اقدس تو اتاق بود.
امید یک شوکولات تک تک برای من خریده بود .. داد به من ..دیدم سمانه داره نگاه می کنه.
چهار قسمتش کردم و همون جا تو حیاط دور هم خوردیم ..امید همین طور که داشت اونو می جوید گفت : بچه ها میان خونه رو از بالا تا پایین تمیز کنیم تا لعیا خوشش بیاد ؟
فاطمه گفت : من که حاضرم.
سمانه هم قبول کرد و من گفتم : منم کار بلدم با مامانی خودم ظرف میشستم.
شروع کردم ..ما سه دختر به بامزه پرونی های امید می خندیدیم و کار می کردیم.
فاطمه اتاق و ایوون رو جارو زد رسیدیم به حیاط ..
آب ریختیم و جارو زدیم و خودمون رو هم خیس کردیم ..بعد بهم آب پاشیدیم و صدای قهقهه ما بلند شده بود ..
یک مرتبه اقدس اومد تو ایوون و دستشو زد به کمرش و از پله اومد پایین ..از ترس نفس تو سینه مون حبس شد ..و خنده رو لب مون ماسید.
نگاهی غضب ناک کرد و گفت : ببینم آب مجانیه ؟ مال باباتونه ؟ و یک مرتبه شروع کرد به خوندن.
لب کارون ..
چه گل بارون میشه وقتی که میشنن دلدارون..
دست , دست ...بیا بیا ..
ما همه زدیم زیر خنده و خوشحال شدیم.
امید هم رفت وسط و شروع کرد به رقصیدین و ما هم مثل احمق ها دست زدیم باهاش خوندیم.
شاید نیم ساعت مشغول بودیم و خوشحالی می کردیم و این اولین باری بود که بعد از مدت ها من خندیده بودم.
اونشب حالم بهتر شده بود ...و می فهمیدم این امیده که دلش می خواد منو خوشحال کنه.
حالا نسبت به اون یک احساس خاصی داشتم در واقع وابسته ی اون شده بودم..
#آیدی ارسال تجربه ها و نظرات 👇👇
@donya_moshaver@khanomike_shomabashi