#پارت_236
دیگه تا سوم خاتون به عمارت خان نرفتم فقط از طریق قاصدی که فرستاده بودم جویای حال آیسن شدم که گفت همون روز بعد چند ساعت به هوش اومده بوده و علت بی هوش شدنش هم ضعف و بی حالی بوده
امروز دقیقا سوم خاتون بود و خان مراسم بزرگی برای مادرش گرفته بود
منم طبق دعوتی که ازم شده بود راهی عمارت خانی شدم
هم برای عرض تسلیت و شرکت در مراسم همم برای عملی کردن حرفی که زده بودم
«یعنی بردن آیسن به شهر»
کت و شلوارمشکی شیک وتمیزی پوشیدم و بعد از اماده شدن عزم رفتن کردم هنوز از اتاق خارج نشده بودم که صدای نازک و دخترونه ی سایا از پشتم به گوش رسید که گفت:
_بابا میری خاله آیسن رو بیاری
به سمتش برگشتم و لبخندی زدم گفتم:
_اره عزیزم میرم خاله رو بیارم که باهاتون بازی کنه
بعد دستی روی سرش کشیدم و ادامه دادم:
_برو پیش خواهرت تا من برگردم
با ذوق کودکانه ایی باشه ایی گفت و با جست و خیز ازم فاصله گرفت
منم از در خارج شدم و بعد از سوار شدن ماشین رو روشن کردم و به طرف روستا حرکت کردم…
انقدر رهنم پر بود از فکرای جور واجور که اصلا نفهمیدم کی رسیدم پشت در عمارت!
نگاهی به دیوارای سیاه پوش عمارت انداختم جمعیت زیادی در حال رفت و امد داخل عمارت بودن
ماشین رو خاموش کردم و بعد از پیاده شدن به طرف در حرکت کردم
چندتا از رعیتا به محض دیدنم برای خوش امد گویی به سمتم دویدن
هنوزم خیلی از رعیتا بودن که منو نمیشناختن اونم به خاطر خواستن خودم بود علاقه ایی نداشتم توی جمعا حضور داشته باشم و مورد قضاوت قرار بگیرم..
با وارد شدن به حیاط خان رو دیدم که همراه چند نفر به سمتم اومد باهام دست داد و خوش امد گویی غلیظی بهم گفت..
نگاهمو دو تا دور حیاط چرخوندم تا بلکم اثری از دخترک ببینم که موفق نشدم
ولی در عوضش نگاهم با نگاه پر از خشم اردوان پسر خان گره خورد….
دیگه تا سوم خاتون به عمارت خان نرفتم فقط از طریق قاصدی که فرستاده بودم جویای حال آیسن شدم که گفت همون روز بعد چند ساعت به هوش اومده بوده و علت بی هوش شدنش هم ضعف و بی حالی بوده
امروز دقیقا سوم خاتون بود و خان مراسم بزرگی برای مادرش گرفته بود
منم طبق دعوتی که ازم شده بود راهی عمارت خانی شدم
هم برای عرض تسلیت و شرکت در مراسم همم برای عملی کردن حرفی که زده بودم
«یعنی بردن آیسن به شهر»
کت و شلوارمشکی شیک وتمیزی پوشیدم و بعد از اماده شدن عزم رفتن کردم هنوز از اتاق خارج نشده بودم که صدای نازک و دخترونه ی سایا از پشتم به گوش رسید که گفت:
_بابا میری خاله آیسن رو بیاری
به سمتش برگشتم و لبخندی زدم گفتم:
_اره عزیزم میرم خاله رو بیارم که باهاتون بازی کنه
بعد دستی روی سرش کشیدم و ادامه دادم:
_برو پیش خواهرت تا من برگردم
با ذوق کودکانه ایی باشه ایی گفت و با جست و خیز ازم فاصله گرفت
منم از در خارج شدم و بعد از سوار شدن ماشین رو روشن کردم و به طرف روستا حرکت کردم…
انقدر رهنم پر بود از فکرای جور واجور که اصلا نفهمیدم کی رسیدم پشت در عمارت!
نگاهی به دیوارای سیاه پوش عمارت انداختم جمعیت زیادی در حال رفت و امد داخل عمارت بودن
ماشین رو خاموش کردم و بعد از پیاده شدن به طرف در حرکت کردم
چندتا از رعیتا به محض دیدنم برای خوش امد گویی به سمتم دویدن
هنوزم خیلی از رعیتا بودن که منو نمیشناختن اونم به خاطر خواستن خودم بود علاقه ایی نداشتم توی جمعا حضور داشته باشم و مورد قضاوت قرار بگیرم..
با وارد شدن به حیاط خان رو دیدم که همراه چند نفر به سمتم اومد باهام دست داد و خوش امد گویی غلیظی بهم گفت..
نگاهمو دو تا دور حیاط چرخوندم تا بلکم اثری از دخترک ببینم که موفق نشدم
ولی در عوضش نگاهم با نگاه پر از خشم اردوان پسر خان گره خورد….