#پارت_235
عجب ادم پرویی بود با قیافه ی خونسردی که به خودم گرفتم جواب دادم:
_زنت!؟
با شنیدن حرفی که زدم جا خورد و با عصبانیت گفت:
_بلههه آیسن زن منه…
_اوووه واقعا!
پس تا الان کجا بودی؟
من فکر میکردم ولش کردی و رفتی؟
با شنیدن این حرفم خونش به جوش اومد و با خوشنت به سمتم حمله کرد که مهربانو از ترس جیغی زد..
اردوان خودشو بهم رسوند و از یقه ی لباسم گرفت دکتر با بداخلاقی گفت:
_معلومه چتونه
اینجا مریض خوابیده جای اینکه فکر این دختر بدبخت باشین افتادین به جون هم
همین الان از اتاق برین بیذون و اصلا برام مهم نیست ارباب باشین یا پسر خان
الان فقط جون این دختر برام مهمه
اردوان دستشو عقب کشید و زیر لب زمزمه کرد
_هواسم بهت هست..
هر فکر و خیالی که درباره ی آیسن اومده توی ذهنت بریزشون دور..
من دیگه برگشتم
و فرارم نیست بزارم زنمو یکی دیگه غر بزنه..
از شنیدن حرفش پقی زدم زیر خنده
اروم زدم روی شونش و گفتم:
_نمردیم و غیرتی شدن پسر خانم دیدیم
بعد از چندسال که ولش کردی و رفتی حالا برگشتی و براش غیرتی میشی!؟
بعد با بی اعتنایی از کنارش رد شدم و با طعنه گفتم:
_نچ نچ …واقعا ادمای عجیبی وجود داره!
هنوز از در خارج نشده بودم که به سمتش برگشتم و گفتم:
_راستی این خانم معلم و پرستار بچهای منه و تا پایان قرار داد کاریش خونه ی من میمونه
پسرررخان…
بعد بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم از اتاق خارج شدم و راه حیاط عمارتو در پیش گرفتم…
اوی حیاط که رسیدم با خان رو به رو شدم دوباره بهش تسلیت گفتم و ادامه دادم:
_خان محض اطلاع شما من و ایسن بعد از سوم خاتون روستارو ترک میکنیم
بچها تنهان و باید به درس و مشقشون رسیدگی بشه…
خان هاج و واج بهم خیره شد و با من و من گفت:
_ولی خان قرار بود آیسن چند روزی بمونه
اردوان تازه برگشته..
شونه ایی بابا انداختم گفتم:
_اون مشکل من نیست
چون اومدن پسرت تو برنامه ی ریزی زندگی من نبوده..
بعدم سوار ماشین شدم و عمارت رو ترک کردم…
عجب ادم پرویی بود با قیافه ی خونسردی که به خودم گرفتم جواب دادم:
_زنت!؟
با شنیدن حرفی که زدم جا خورد و با عصبانیت گفت:
_بلههه آیسن زن منه…
_اوووه واقعا!
پس تا الان کجا بودی؟
من فکر میکردم ولش کردی و رفتی؟
با شنیدن این حرفم خونش به جوش اومد و با خوشنت به سمتم حمله کرد که مهربانو از ترس جیغی زد..
اردوان خودشو بهم رسوند و از یقه ی لباسم گرفت دکتر با بداخلاقی گفت:
_معلومه چتونه
اینجا مریض خوابیده جای اینکه فکر این دختر بدبخت باشین افتادین به جون هم
همین الان از اتاق برین بیذون و اصلا برام مهم نیست ارباب باشین یا پسر خان
الان فقط جون این دختر برام مهمه
اردوان دستشو عقب کشید و زیر لب زمزمه کرد
_هواسم بهت هست..
هر فکر و خیالی که درباره ی آیسن اومده توی ذهنت بریزشون دور..
من دیگه برگشتم
و فرارم نیست بزارم زنمو یکی دیگه غر بزنه..
از شنیدن حرفش پقی زدم زیر خنده
اروم زدم روی شونش و گفتم:
_نمردیم و غیرتی شدن پسر خانم دیدیم
بعد از چندسال که ولش کردی و رفتی حالا برگشتی و براش غیرتی میشی!؟
بعد با بی اعتنایی از کنارش رد شدم و با طعنه گفتم:
_نچ نچ …واقعا ادمای عجیبی وجود داره!
هنوز از در خارج نشده بودم که به سمتش برگشتم و گفتم:
_راستی این خانم معلم و پرستار بچهای منه و تا پایان قرار داد کاریش خونه ی من میمونه
پسرررخان…
بعد بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشم از اتاق خارج شدم و راه حیاط عمارتو در پیش گرفتم…
اوی حیاط که رسیدم با خان رو به رو شدم دوباره بهش تسلیت گفتم و ادامه دادم:
_خان محض اطلاع شما من و ایسن بعد از سوم خاتون روستارو ترک میکنیم
بچها تنهان و باید به درس و مشقشون رسیدگی بشه…
خان هاج و واج بهم خیره شد و با من و من گفت:
_ولی خان قرار بود آیسن چند روزی بمونه
اردوان تازه برگشته..
شونه ایی بابا انداختم گفتم:
_اون مشکل من نیست
چون اومدن پسرت تو برنامه ی ریزی زندگی من نبوده..
بعدم سوار ماشین شدم و عمارت رو ترک کردم…