#پارت_229
انقدر از خبر فوت شدن خاتون شکه شده بودم که قدرت هیچ واکنشیو نداشتم فقط تنها چیزی که یادم این بود دستم توسط کسی کشیده شد و از اتاق بیرون رفتم
منو روی میل توی سالن نشوند
لیوان ابی به دستم و سعی کرد که به لبام نزدیکش کنه..
انگار توی این دنیا نبودم و متوجه چیزی نمیشدم حتی کسی که سعی داشت منو متوجه ی اطرافم کنه هم نمیشدم
فقط یه چیزی توی سرم اکو میشد خاتون مرده!
خرتون مهربونی که همیشه حامیه من بوده منو ترک کرده؟
اخه چرا!
اون که دیشب با اسودگی خوابید!
فکرم رفت سمت دیشب..
خوب که فکر کردم متوجه ی حالتهای خاصش شدم..
انگار خودشم چیزی حس کرده بود
شایدم میدونسته که وقت رفتنشه!
بغض سنگینی به گلوم چنگ انداخته بود
دوست داشتم داد بزنم هوار بکشم
و اشک بری م تا بلکم از شر این غده ی لعنتیه ی تو گلوم خلاص بشم
ولی بی فایده بود انگار قصد باز شدن و بیرون ریختنو نداشت
نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که با کشیده ایی که توی صورتم خورد هینی کردم و از خلسه ایی که توش فرو رفته بودم بیرون اومدم
دستمو روی گونم گزاشتم و ناباور به شخصی که بهم سیلی زده بود خیره شدم اون شخص کسی جز اکام نبود…
با چشمای غمزده خیرش شدم که با پشیمونی گفت:
_ببخشید مجبور شدم بزنمت تا بلکم به خودت بیایی
خوبی؟
مثل روح شده بودی
نزدیک بود از حال بری…
نگاه غمزدمو بهش دوختم و لب زدم:
_خاتون مرده…!؟
کلافه گیو میشد توی تموم حرکات اکام دید دستی به صورت اصلاح شدش کشید و گفت:
_بله متاسفانه فوت کردن
روحشون شاد..
خواست حرف دیگه ایی بزنه که باز صدای شیون و گریه و زاری از توی حیات بلند شد همونجور که حدث میزدم مردم روستا خبرو شنیده بودن و برای همدردی به عمارت اومده بودن!
مهربانو با چشمای پف کرده و قرمزش به سمتم اومد و بهم کمک کرد که از جام بلند بشم و گفت:
_خانم بهتره بریم به اتاقتون و لباس مناسب بپوشین
تازه متوجه ی لباس راحتی که تنم بود شدم
جلوی مردم روستا با این لباس ظاهر شدن مناسب نبود سری به نشانه ی مثبت تکان دادم و به سمت اتاقم حرکت کردم…
انقدر از خبر فوت شدن خاتون شکه شده بودم که قدرت هیچ واکنشیو نداشتم فقط تنها چیزی که یادم این بود دستم توسط کسی کشیده شد و از اتاق بیرون رفتم
منو روی میل توی سالن نشوند
لیوان ابی به دستم و سعی کرد که به لبام نزدیکش کنه..
انگار توی این دنیا نبودم و متوجه چیزی نمیشدم حتی کسی که سعی داشت منو متوجه ی اطرافم کنه هم نمیشدم
فقط یه چیزی توی سرم اکو میشد خاتون مرده!
خرتون مهربونی که همیشه حامیه من بوده منو ترک کرده؟
اخه چرا!
اون که دیشب با اسودگی خوابید!
فکرم رفت سمت دیشب..
خوب که فکر کردم متوجه ی حالتهای خاصش شدم..
انگار خودشم چیزی حس کرده بود
شایدم میدونسته که وقت رفتنشه!
بغض سنگینی به گلوم چنگ انداخته بود
دوست داشتم داد بزنم هوار بکشم
و اشک بری م تا بلکم از شر این غده ی لعنتیه ی تو گلوم خلاص بشم
ولی بی فایده بود انگار قصد باز شدن و بیرون ریختنو نداشت
نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم که با کشیده ایی که توی صورتم خورد هینی کردم و از خلسه ایی که توش فرو رفته بودم بیرون اومدم
دستمو روی گونم گزاشتم و ناباور به شخصی که بهم سیلی زده بود خیره شدم اون شخص کسی جز اکام نبود…
با چشمای غمزده خیرش شدم که با پشیمونی گفت:
_ببخشید مجبور شدم بزنمت تا بلکم به خودت بیایی
خوبی؟
مثل روح شده بودی
نزدیک بود از حال بری…
نگاه غمزدمو بهش دوختم و لب زدم:
_خاتون مرده…!؟
کلافه گیو میشد توی تموم حرکات اکام دید دستی به صورت اصلاح شدش کشید و گفت:
_بله متاسفانه فوت کردن
روحشون شاد..
خواست حرف دیگه ایی بزنه که باز صدای شیون و گریه و زاری از توی حیات بلند شد همونجور که حدث میزدم مردم روستا خبرو شنیده بودن و برای همدردی به عمارت اومده بودن!
مهربانو با چشمای پف کرده و قرمزش به سمتم اومد و بهم کمک کرد که از جام بلند بشم و گفت:
_خانم بهتره بریم به اتاقتون و لباس مناسب بپوشین
تازه متوجه ی لباس راحتی که تنم بود شدم
جلوی مردم روستا با این لباس ظاهر شدن مناسب نبود سری به نشانه ی مثبت تکان دادم و به سمت اتاقم حرکت کردم…