#پارت_۱۱۸
حرارت نفس هایش از روی شال هم سرم را داغ می کند و کل بدنم گر می گیرد.
- تو هم دوستم داشته باش... باشه؟
بی حس و بی حرکت شدن قلبم را خودم هم متوجه می شوم. حواسم را که جمع می کنم دیگر برای خلاص شدن از آغوشش تلاش نمی کنم و اشکم هم بند آمده... حتی در بهت هم نیستم... فقط زل زده ام به چشمانش که صورتم را هدف گرفته و با چشمانی براق نگاهم می کند. انگار زمان و مکان می ایستد وقتی حرارت لبانش به پیشانی ام می رسد و با تصور این رویا چشمانم را می بندم و با صدای کیان انگار در مرکز یک واقعیت شیرین ایستاده ام و لبانش روی پیشانی ام ثابت می ماند.
- بابا من هنوز بیدارم، شما رفتید سراغ وای وای؟!
با خنده ی بلند آقای وکیل خجالت زده با دو دست صورتم را می پوشانم و چون حصار دستانش شل شده، خودم را کنار می کشم. با همان خنده ی شیرینش جواب کیان را می دهد.
- وروجک وای وای کجا بود. داشتیم حرف می زدیم!
می چرخد و کیان را بغل می زند و او هم که از حاضر جوابیِ پدرش بی نصیب نیست، قلدرانه جواب می دهد.
- لخت که هستی یعنی وای وای دیگه!
با شلیک دوباره ی خنده اش خودم را داخل حمامِ کوچکِ گوشه ی اتاق می کشانم و در را محکم می بندم تا بیشتر از این از خجالت سرخ نشوم. حس بی نظیری سراغم آمده. ولی مقابل مردی که تازه همسرم شده و هنوز عادت به حضور و رفتارهایش ندارم، غرق خجالتم می کند و نمی دانم در مقابل حرکاتش چه واکنشی نشان دهم. چند تقه به در می خورد و صدایش که در نظرم آرام و مهربان است و با لحن خاصی که خطابم می کند، دوباره دلم را به آشوب می کشاند.
- خانومی... می خوای دوش بگیری؟
جوابی ندارم... چه بگویم؟ با چه لحنی جوابش را بدهم؟ دوباره چند ضربه ی آرام دیگر به در می زند و باز لحنش همان مهربانی را دارد.
- باز کن لباسات رو بگیر خانوم!
نگاهی به حمام می اندازم. کوچک و تمیز است و بی شک از حمام زندان بهتر است. اگر سه روز مدهوش بودم، پس الان چهار، پنج روزی می شود که تنم آب نخورده و یک دوش آب گرم حتما از التهاب و تپش بدنم هم کم می کند!
- رضوانه جان خوبی؟ باز کن این در رو نگرانم می کنی!
حرارت نفس هایش از روی شال هم سرم را داغ می کند و کل بدنم گر می گیرد.
- تو هم دوستم داشته باش... باشه؟
بی حس و بی حرکت شدن قلبم را خودم هم متوجه می شوم. حواسم را که جمع می کنم دیگر برای خلاص شدن از آغوشش تلاش نمی کنم و اشکم هم بند آمده... حتی در بهت هم نیستم... فقط زل زده ام به چشمانش که صورتم را هدف گرفته و با چشمانی براق نگاهم می کند. انگار زمان و مکان می ایستد وقتی حرارت لبانش به پیشانی ام می رسد و با تصور این رویا چشمانم را می بندم و با صدای کیان انگار در مرکز یک واقعیت شیرین ایستاده ام و لبانش روی پیشانی ام ثابت می ماند.
- بابا من هنوز بیدارم، شما رفتید سراغ وای وای؟!
با خنده ی بلند آقای وکیل خجالت زده با دو دست صورتم را می پوشانم و چون حصار دستانش شل شده، خودم را کنار می کشم. با همان خنده ی شیرینش جواب کیان را می دهد.
- وروجک وای وای کجا بود. داشتیم حرف می زدیم!
می چرخد و کیان را بغل می زند و او هم که از حاضر جوابیِ پدرش بی نصیب نیست، قلدرانه جواب می دهد.
- لخت که هستی یعنی وای وای دیگه!
با شلیک دوباره ی خنده اش خودم را داخل حمامِ کوچکِ گوشه ی اتاق می کشانم و در را محکم می بندم تا بیشتر از این از خجالت سرخ نشوم. حس بی نظیری سراغم آمده. ولی مقابل مردی که تازه همسرم شده و هنوز عادت به حضور و رفتارهایش ندارم، غرق خجالتم می کند و نمی دانم در مقابل حرکاتش چه واکنشی نشان دهم. چند تقه به در می خورد و صدایش که در نظرم آرام و مهربان است و با لحن خاصی که خطابم می کند، دوباره دلم را به آشوب می کشاند.
- خانومی... می خوای دوش بگیری؟
جوابی ندارم... چه بگویم؟ با چه لحنی جوابش را بدهم؟ دوباره چند ضربه ی آرام دیگر به در می زند و باز لحنش همان مهربانی را دارد.
- باز کن لباسات رو بگیر خانوم!
نگاهی به حمام می اندازم. کوچک و تمیز است و بی شک از حمام زندان بهتر است. اگر سه روز مدهوش بودم، پس الان چهار، پنج روزی می شود که تنم آب نخورده و یک دوش آب گرم حتما از التهاب و تپش بدنم هم کم می کند!
- رضوانه جان خوبی؟ باز کن این در رو نگرانم می کنی!