📚همسر خطر ناک💥رمان های شایسته نظری📚


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Kitoblar



کپی پیگرد قانونی دارد
#کتاب‌های‌چا‌پی📗عقدغیابی💖بی پناهی همراز
شیفت شب📕بغض پنهان.. جدال عشق و غیرت
#تعرفه‌ی‌‌تبلیغات
👉💥 @aslllllli

✅ثبت وزارت ارشاد
@nafaabaash

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri




گسترده مهربانی❤ dan repost
پسره پلیسه، نصفه شب میره دختره رو دسبند بزنه که از دستش فرار نکنه خانواده مذهبیش مچشونو میگیرن🤣🤣🤣


فوگان
#پارت_۷۲

نگاهی به تن دراز به دراز افتاده‌اش کردم و
پاورچین قدم برداشتم که صدایش غافلگیرم کرد.


-ننت یادت نداده تو اتاقی که دختر مردم خوابید قایمکی نری!؟

هیچ تغییر حالتی نداد.
انقدر بی خیال که حتی به خودش زحمت نداد دستش را از روی چشمانش بردارد.
آب دهانم را بلعیدم و نامحسوس، دسبند را پشتم قایم کردم.

-بو می‌کشی که کی نزدیکت شده!؟

-اونو که سگ می‌کشه. ولی تو این یه فقره، آره. بو کشیدم. ننه‌ت از این عطرای تند و تیز نمیزنه.

لعنتی، انگار واقعا شامه‌ی سگ داشت.

-خب نگفتی، چی‌میخوای!؟ نکنه باز هوس کتک کاری کردی؟! به حضرت عباس دستت بهم بخوره یه جوری میزنم تو تخمات تا صدای سگ بدی.


مثلا یک مرد غریبه بالای سرش ایستاده بود.
دهانش را که دیگر نگویم، چاک نداشت.
خیر سرش دختر بود مثلا!؟


بدون اینکه جوابش را دهم، فرصت را غنیمت شمردم و با یک حرکت، یک لنگ دستبند را دورِ مچش قفل کردم.

خواستم لنگِ دیگرش را به میله‌ی تخت ببندم که شوکه از جا پرید با انداختن نگاهی پر بهت به دستش، یقه‌ام را گرفت و نفهمیدم چطور لگدی بیخِ دلم خواباند.

-آخخخخ....

-مرتیکه‌ی بی ناموس، منِ خرو بگو فکر کردم آدمی، می‌خوای منو دستبند بزنی؟!

به جلو کشیدم و دو دستی روی تخت پرتم کرد و خودش هم روی سینه‌ام نشست.

انقدر حرکاتش تند و سریع بود که من جای دست و پایم را هم گم کرده بودم.
آرنجش را بیخِ گلویم گذاشت و محکم فشار داد.

دندان کلید کرد و غرید
-خارِتو م***م. خیلی بی ناموسی، مگه من چیکارت کردم.


هیچ جوره در کتم نمی‌رفت یک دختر چرا باید انقدر زور داشته باشد.
هیکلِ آنچنانی هم نداشت داغِ دل.
اما زورِ من هم کم چیزی نبود.
تقلا کردم و سرتق تر از این حرف ها، بی خیال نشد و ناچار با هم گلاویز شدیم.

سرش را جلو آورد و با سوختنِ گوشم، دیگر صدایم را کنترل نکردم و ناخودآگاه داد کشیدم.
-آخخ...گوشمو ول کن.

لجوج با یک دست موهایم را کشید و دندان هایش را بیشتر فشار داد.

ناچار مجبور شدم برای مهارش پاهایش را بین پاهایم قفل کنم و تنم را روی تنش بیاندازم تا مهارش کردم.

بیخ گوشم جیغ کشید
-ولم کننننننن...ول کن تا نشونت بدم دور زدن من یعنی. به زور نگهم می‌دارید بعدم می‌خوای دسبندم بزنی تحویلم بدی؟! خیلی بی شرفی.


سنگینی تنم را روی تنش انداختم تا کمتر تکان بخورد.
هیچ جوره نمی‌توانستم کنترلش کنم، لعنتی دستش هم سنگین بود، بد می‌زد.

-نه که تو از خدات بود بری، خوبه می‌دونم جایی واسه رفتن نداشتی.

زیر تنم نفس نفس زد.
صورتِ گردش از خشم سرخِ سرخ شده بود.
-تنِ لشتو بکش کنار، مرتیکه.

-منم میلی به موندن تو این وضعیت ندارم، جفتک انداختنو تموم کن تا بلند شدم.


کلامم کامل از دهان خارج نشده بود که در اتاق با شدت باز و به دیوار کوبیده شد.

-هیععع یاخدا!

مادرم...وای...

در همان وضعیت سرچرخانم و دیدنِ قیافه‌ی مات پدرم، به درد هایم اضافه کرد.
یاخدا! این را چطور جمع می‌کردم؟!

-بابا! کی اومدی!؟

پدرم زیر لب استغفار کرد و از وضعیت اسفناک ما نگاه گرفت.
-حیا کن محمد، پاشو از روی این دختر، از بابات خجالت بکش.



پارت کاملااااااا واقعییییی🤣🤣🤣
زجمون مینقدر دیوونه  و لجباز تشریف دارن

https://t.me/+_rZHiBOhUm82Nzdk
https://t.me/+_rZHiBOhUm82Nzdk


گسترده مهربانی❤ dan repost
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم.

قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد.

_نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟
اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟

حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟
همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد:

-کی رو میگی؟

مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد:

_دوست دختر جدیدش!

این صدای دوستش ماهان بود.

-کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن.
از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه !

چشم‌های زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد. 

صدای خنده ی فریماه را شنید:

ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب.

دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟
که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟
حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟

-هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه.
واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون.

_گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ی شهرستانی نچرخ...
تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟ 
این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و‌ میراث بابات بهش برسه.
پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه..

حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد.
همین یک ساعت پیش گرفته بودش.
آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود!

فریماه خندید و با تمسخر گفت:
-اونم تو!! شرط می‌بندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچاره‌ست.
دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل.
بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری!


روشنک  دیگر کی بود؟ از کی حرف می‌زدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟
در حالی که فکر می‌کرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟

اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و
گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرف‌ها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بی‌رحمی گفت:

_ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد.
به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش  بشم.
اینقدر ساده و بی‌دست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم می‌زنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده.

حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت.
https://t.me/+njaPgkqGEO02YzE0
https://t.me/+njaPgkqGEO02YzE0
چند سال بعد

بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند:

ـخانم دکتر ستوده به اورژانس.

حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید.

-بیمار به هوشه خانم محمدی؟

فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود. 
چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟

همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، وقتی که می‌رفت حامله بود...

نگاه حنا روی صورت آسیب دیده‌ی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد.
خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد .
حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟
همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود...

با صدای خفه‌ای صدایش زد:
-حنا...

حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم:

ـصورتش پر از خرده شیشه ست.

خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد:

-بفرستید سیتی اسکن.

-عکساشو خودتون می‌بینید؟

_دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده.

فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد:

ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته.

حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد:

_به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام.

سام؟
منظورش از سام بچه‌ی خودشان بود؟
حنا مادر شده بود؟
و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود؟

https://t.me/+njaPgkqGEO02YzE0
https://t.me/+njaPgkqGEO02YzE0


گسترده مهربانی❤ dan repost
_ برای رتبه اول شدن دوست دخترت گفتی نمره های اون طفل معصوم رو کم کنن ‌که رتبه نیاره؟

عصبی توپید

_ صدبارگفتم تو مسائلی که به تو مربوط نیست دخالت نکن ساحل
درسش رو نخونده، امتحانش رو افتاده

ساحل با بغض گفت

_ ولی اون دختر شاگرد اول مدرسه ست،
هرکی ندونه من می‌دونم که چون تو سهامدار اون مدرسه ای بخاطر رویا نمره هاش رو دست کاری کردی تا رتبه نیاره

سام کفری از جا بلند شد

_ گمشو بیرون

ساحل اما کوتاه نیومد

_ اون دختر از روستا پاشده اومده توی شهر،
روزا تو خونه های مردم کار میکنه تا بتونه شهریه اون مدرسه رو پرداخت کنه
ولی تو ...

کفری بازوی ساحل رو گرفت و از اتاق بیرون کرد

ساحل با هق هق ادامه داد

_ وقتی مدیر امروز جلوی اونهمه دانش آموز بهش گفت رتبه نیاورده میدونی چه حالی داشت؟
اون دختر خیلی معصومه داداش
آهش یه روز میگیرتت!

در اتاق رو روی ساحل بست و همون لحظه گوشیش زنگ خورد

با دیدن اسم رویا روی صفحه پوفی کشید و کلافه جواب داد

_ بگو رویا

رویا هیجان زده گفت

_ سلام عشقم ...

عصبی توپید
_ چی شده باز؟

_ زنگ زدم ازت بابت کاری که برام کردی تشکرکنم
نمیدونی چه حالی داد قیافه دپرس اون دختر رو دیدم
انتظار داشت رتبه اول بشه ولی ویتی اسم من رو خوندن جلوی همه بدجور ضایع شد

نفس کلافه ش رو بیرون داد

_ ببین رویا بار آخرت بود چنین چیزی از من خواستی بار بعد ...

رویا قهقهه زنان حرفش رو قطع کرد

_ باشه عشقم چرا عصبی شدی؟ حالا یبار بخاطر من یه کار انجام دادیا!
امشب میام خونه ت حسابی برات جبران میکنم

تماس رو قطع کرد و سایت مدرسه رو باز کرد

نگاهی به کارنامه دخترکی که با نامردی نمره هاش رو دستکاری کرده بود انداخت و اسمش رو زیر لب زمزمه کرد

"گلبرگ کامیاب..."

بعد از تعویض لباسهاش از اتاق بیرون رفت

علاوه بر مدرسه باید به کارهای شرکت هم رسیدگی میکرد

از پله ها پایین رفت که متوجه دخترک ریز اندامی که داشت سالن رو طی می‌کشید شد

مادرش عادت داشت از شرکت خدماتی کسی رو بگیره تا بیاد خونه رو تمیز کنه

نگاهی به پله های خیس انداخت و با اخم گفت

_ پله ها که هنوز خیسه
چیکار میکنی تو اینجا پس؟

دخترک با فریادش تکونی خورد و خجالت زده جلو اومد و لب زد

_ ببخشید الان باز تمیز میکنم متوجه نشدم

دخترک حتی سرش رو بالا نمیگرفت و این عصبی ترش کرد که با بیرحمی توپید

_حواست کجاست که یادت میره پله ها رو خشک کنی؟
بخاطر این بی‌توجهیت دستمزدت نصف میشه!

ساحل که با شنیدن سروصدا ها از اتاقش بیرون اومده بود جلو اومد

_ چی شده داداش؟

با دیدن گلبرگ حیرت زده گفت

_ گلبرگ؟

نگاه سام با شنیدن اسم گلبرگ فورا به طرف دخترک چرخید

این دختر ریزه میزه گلبرگ کامیاب بود؟

گلبرگ سرش رو بلند کرد

_ تو چرا اینجایی دختر؟
مگه قرار نبود امروز بری روستاتون؟

گلبرگ خجالت زده لب گزید

_ پول برگشت به روستا رو نداشتم گفتم یکم کار کنم هم حال و هوام عوض شه هم کرایه جور بشه

ساحل با ناراحتی گفت

_ واقعا تصمیمت برای رفتن جدیه گلبرگ؟
حیفه بخدا با اون استعداد درس رو رها کنی

گلبرگ با بغض سر تکون داد

_ مامان جونم مریضه...
منم که درس خوندنم اینجا فایده نداره دیدی که امروز چه گندی بالا آوردم
برم همونجا بهتره حداقل کمک خانواده مم اینجا موندنم با وضع اون نمره ها فایده نداره

ساحل نگاه تندی به برادرش که خیره به صورت معصوم و زیبای دخترک مونده بود انداخت

_ ولی شاید اشتباهی شده باشه
اعتراض میزدی شاید باز بررسی میکردن

گلبرگ طی رو توی سطل گذاشت و سر تکون داد

_ محاله اون مدرسه با چنان سیستم پیشرفته ای که داره اشتباه کنه
حتما مشکل از من بوده

ساحل با بغض و گریه مشغول خداحافظی با دخترکی که نتونسته بود قانعش کنه تا به روستاشون برنگرده شد و سام اما همچنان نگاهش به رو به رو خیره مونده بود

به جایی که دقایقی پیش دخترکی که تا به حال کسی به زیبایی و معصومیت او ندیده بود ایستاده بود

بی اعتنا به کارهایی که توی شرکت داشت به اتاقش برگشت و کفری
دستی به قلب ضربان گرفته اش کشید

چرا شبیه نوجوان های دختر ندیده شده بود؟!

ساعتی بعد پس از کلی کلنجار رفتن با خودش از اتاق بیرون آمد و به طرف اتاق ساحل رفت

ساحل با ديدنش متعجب نگاهش کرد

_ شماره این دوستتو بده!

ساحل با ابروهای بالا پریده گفت

_ شماره کی؟ گلبرگ؟

_ آره!

ساحل حیرت زده از این رفتار عجیب داداش پلک زد و جواب داد

_  ولی گلبرگ که گوشی نداره!

گره کرواتش رو شل کرد و مقابل نگاه متعجب ساحل گفت

_ آدرس خوابگاهش رو بده!

ساحل با ناراحتی نالید

_تا الآن دیگه مطمئنا رفته روستاشون گفت اتوبوس ساعت پنج حرکت می‌کنه


بازدم کفری اش را بیرون داد و تشر زد

_ کجاست اون روستای کوفتی؟

ساحل غمزده نالید

_ ندارم!
هیچ آدرسی از محل زندگی اون دختر ندارم داداش...

https://t.me/+Vo4M7pp78QxmZjk0
https://t.me/+Vo4M7pp78QxmZjk0

میره دنبالش🥲💔


گسترده مهربانی❤ dan repost
- خانواده ات گردنت نمیگیرن معتقدن خنگی ، بی عرضه ای ، احمقی ...بابات اجازه کار تو کارخونه رو بهت نمیده ، حتی اجازه نداری از ده کیلومتری اونجه رد بشی

از حرفای مرد پیش روم بغض میکنم

حرف هاش دروغ نبود

من تو زندگی پدرم ارزشی نداشتم ...

دختر خنگ و احمقی بودم که نتونسته بود حتی ۱۰ درصد از هوش و نبوغ خواهر و برادرش رو داشته باشد.

- اومدی اینجا ، به حساب فامیلیتی که داریم از من کار میخوای دخترعمو؟ از منی که حتی چشم دیدن تو و خانواده ات رو ندارم؟

سرم پایین بود
کاش میتونستم بگم منو با پدرم جمع نبند پسرعمو

من همون دختری ام که یه روز میگفتی دوسش داری
همون که با وجود اینکه تو ازش دور شدی هنوزم دوست داره.

- میخوای کار کنی؟

نگاه ملتمسم رو به چشماش میدم و به سختی لب میزنم

- اره ، هر کار که بگی میکنم!

نیشخندی میزنه : هر کاری؟ مطمئنی که میتونی؟

سرم رو به تایید تکون میدم : میتونم

از پشت میز کنار میاد

- خیله خب ، یکی از نیروهای خدماتی شرکت مشکلی براش پیش اومده نمیتونه مدتی بیاد ، میتونی از امروز جای اون مشغول بشی ..

عرق سردی روی تیره کمرم می شینه
باورم نمیشد که چنین پیشنهاد کاری بهم داده باشه...
اونم به منی که خودش خوب میدونست چقدر واسه درس و کارم سگ دو زدم ...
چقدر تحقیر شدم

- چیشد؟ نمیتونی دخترعمو؟

لب های لرز گرفته از بغضمو روی هم فشار میدم و با صدایی که از ته چاه میومد میگم

- میتونم ..

تک خندی میزنه
جوری با تحقیر سر تا پام رو نگاه میکنه که انگار یه تیکه اشغالم که روبروش وایساده

- یونیفرمتو از خانم موحدی تحویل بگیر ، کارت خوب باشه ، بتونی سنگ توالت هارو خوب برق بندازی ، خوب جارو بکشی ، پذیرایی کنی تشویقی میگیری .

جمع شدن اشک تو چشمام دست خودم نبود
این مرد همونی بود که دوستم داشت؟

که میگفت حمایتم میکنه که یه طراح مطرح بشم؟

حالا ...

با چکیدن اولین قطره اشک از چشمام سرمو پایین می اندازم

نمیخواستم ضعفم رو ببینه

- هنوز که وایسادی ...

از تشرش قدمی به عقب برمیدارم و از اتاق بیرون میرم

* * * *

یک ماه از روزی که به اینجا اومده بودم میگذره

رفتارش انقدر باهام جدی و خشک بود که دیگه حتی از سایه اشم میترسیدم

دیگه برام اون مرد مهربون نبود.

دیگه ازش وحشت داشتم ..

حاضر بودم نظافت سرویس بهداشتیا رو انجام بدم ولی توی اتاقش نرم ...باهاش روبرو نشم

اما امروز نیومدن گلناز کار دستم داده بود.

جلسه بزرگترین پروژه ای که شرکت به خودش دیده بود رو امروز برگزار میکردن و من باید از اونا پذیرایی میکردم

سینی چایی داشت توی دستام میلرزید

گریه ام گرفته بود اما مجبور بودم برم داخل

تقه ای به در اتاق میزنم و کمی بعد وارد اتاق میشم

نگاهشون رو روی خودم حس میکنم

اما بعد از چندثانیه خیلی کوتاه جلسه اشون ادامه پیدا میکنه

نفس راحتی میکشم و بدون اینکه سرمو بالا بگیرم و بخوام به بامداد نگاه کنم سمت میز میرم .

اولین فنجون چایی رو برای اون میذارم و بعد سمت باقی مهمونا میرم

فنجون بعدی رو هم مقابل یه مرد جوون که با لبخندی نگاهم میکرد میذارم و میرم سراغ نفر بعد

یه مرد ۶۰ ساله که مشغول صحبت بود

فنجون چایی رو جلو میبرم اما نمیدونم اون لحظه یهو چه مرگم میشه که مچ دستم خم میشه و فنجون چایی روی اون مرد میریزه‌..

همه چیز توی چند دقیقه اتفاق میفته

داد و بیداد اون مردی که فهمیدم نماینده اون شرکت کاناداییه ، رفتنشون ، بهم خوردن قرارداد.

اتاق خالی شده بود از هر آدمی

حالا من اونجا بودم و اون ...

با قدمی که به سمتم برمیداره پلک هام رو میبندم و با ترس تند تند کلمات رو پشت هم ردیف میکنم

- من ، من بخدا نفهمیدم چیشد ، نمیخواستم اینجوری بشه ، دستم لرزید ، نتونستم کنترلش کنم ، بخاطر ...

میخواستم بگم عوارض داروهای افسردگیمه ،
میخواستم ازش عذرخواهی کنم که بین حرفم میاد و میپرسه

- کدوم دستت لرزید؟

از لحن خونسردش با شک سر بلند میکنم
نگرانم شده بود؟
پس چرا اینجوری نگاهم میکرد؟
چرا عصبانی نبود

خودش قدمی جلو میاد و مچ دست راستمو بین دستش میگیره

- این بود؟

مات نگاهش میکنم که نیشخندی میزنه و حینی که دستمو محکم فشار میده خیره تو چشمام میگه

- از طرف پدرت اومده بودی نه؟
دختر حاج خسرو ، کسی نیست که الکی خودشو به ذلت و خاری بندازه ، که بخاطر یه قرون دوهزار سرویس بهداشتیای شرکت منو برق بندازه ، اومدی چون بابات فرستادت ، چون کی بهتر از توی حروم لقمه واسه جلب اعتماد من ...

یخ کرده بودم
خشکم زده بود
قدرت تکلمم رو از دست داده بودم

لبهام تکون میخوره ،
میخوام بگم اشتباه میکنی
میخوام بگم من در حق تو همچین خیانتی نمیکنم
که از پیچیده شدن به یکباره مچ دستم توی دست بزرگ و مردونه اش درد مرگباری رو تا مغز استخونم حس میکنم ...

https://t.me/+ORifeHBrMyM4MzM8
https://t.me/+ORifeHBrMyM4MzM8
https://t.me/+ORifeHBrMyM4MzM8

پارت واقعی رمان👆


#پارت_۱۱۹




درست شنیدم؟ یک نفر نگرانم شده؟ سریع دستم روی دستگیره می رود. دیدن کسی که نگران آدم باشد خیلی ذوق دارد. لبخندش عمق می گیرد و چند تکه لباسِ رنگ و وارنگ که در دستش دارد را سمتم می گیرد، تحویل می گیرم و همان طور مات سر جایم می مانم و به چهره اش چشم می دوزم. قدمی عقب می رود و باز هم خودمانی و مهربان است.
- صبر کن حوله هم بیارم...
مگر قدرتی دارم که کاری جز صبر انجام دهم؟ می چرخد و از چمدانی که روی تخت است، حوله ی صورتی رنگی بیرون می کشد و سمتم می آید. بدون این که تحویلم دهد، خودش روی جالباسی می گذارد و دوباره نگاهم می کند. چشمکی می زند و دوباره کل بدنم نبض می زند. می خواهم در را ببندم که با دستش مانع می شود. نگاش می کنم تا دلیل کارش را بفهمم. فقط با انگشت به لبش اشاره می کند و طرح لبخند روی لب های خودش می کشد. این طور می خواهد که من هم بخندم؟
همان طور بی حس نگاهش می کنم و برای این که با خودم کنار بیایم، در را هل می دهم و این بار مانع نمی شود. با قفل کردن در، روی زمین سر می خورم تا سستی پاهایم نقش زمینم نکند.
- زود بیا صبحونه بخوریم و بریم حرم زیارت!
این حرفش یعنی الان مشهدیم؟ زیارت؟ یعنی ممکن است؟ فکرش را که می کنم، ورق زندگی ام برگشته است! یعنی ممکن است این بار همه چیز برعکس دفعه ی قبل باشد؟ همین طور که مسیر برعکس است. می شود که روال زندگی ام هم برعکس باشد؟
تنم را به آب می زنم و دیگر از بغض خبری نیست. برعکس خیلی وقت ها که بغضم را زیر دوش تخلیه می کردم، این بار اصلا گریه ام نمی آید و آرامِ آرامم! به خاطر سرمای هوا تنم بوی عرق نمی دهد ولی عجیب کرخت و سست شده ام. کمی بیشتر زیر دوش می مانم تا از این سستی هم خلاص شوم. حتی نمی توانم به تجربه ی آغوش کوتاهی که گذرانده ام فکر کنم. فقط می ترسم، می ترسم از این در بیرون بروم و هر چه گذرانده ام خواب و رویا باشد و بر باد رفته باشد...


#پارت_۱۱۹




درست شنیدم؟ یک نفر نگرانم شده؟ سریع دستم روی دستگیره می رود. دیدن کسی که نگران آدم باشد خیلی ذوق دارد. لبخندش عمق می گیرد و چند تکه لباسِ رنگ و وارنگ که در دستش دارد را سمتم می گیرد، تحویل می گیرم و همان طور مات سر جایم می مانم و به چهره اش چشم می دوزم. قدمی عقب می رود و باز هم خودمانی و مهربان است.
- صبر کن حوله هم بیارم...
مگر قدرتی دارم که کاری جز صبر انجام دهم؟ می چرخد و از چمدانی که روی تخت است، حوله ی صورتی رنگی بیرون می کشد و سمتم می آید. بدون این که تحویلم دهد، خودش روی جالباسی می گذارد و دوباره نگاهم می کند. چشمکی می زند و دوباره کل بدنم نبض می زند. می خواهم در را ببندم که با دستش مانع می شود. نگاش می کنم تا دلیل کارش را بفهمم. فقط با انگشت به لبش اشاره می کند و طرح لبخند روی لب های خودش می کشد. این طور می خواهد که من هم بخندم؟
همان طور بی حس نگاهش می کنم و برای این که با خودم کنار بیایم، در را هل می دهم و این بار مانع نمی شود. با قفل کردن در، روی زمین سر می خورم تا سستی پاهایم نقش زمینم نکند.
- زود بیا صبحونه بخوریم و بریم حرم زیارت!
این حرفش یعنی الان مشهدیم؟ زیارت؟ یعنی ممکن است؟ فکرش را که می کنم، ورق زندگی ام برگشته است! یعنی ممکن است این بار همه چیز برعکس دفعه ی قبل باشد؟ همین طور که مسیر برعکس است. می شود که روال زندگی ام هم برعکس باشد؟
تنم را به آب می زنم و دیگر از بغض خبری نیست. برعکس خیلی وقت ها که بغضم را زیر دوش تخلیه می کردم، این بار اصلا گریه ام نمی آید و آرامِ آرامم! به خاطر سرمای هوا تنم بوی عرق نمی دهد ولی عجیب کرخت و سست شده ام. کمی بیشتر زیر دوش می مانم تا از این سستی هم خلاص شوم. حتی نمی توانم به تجربه ی آغوش کوتاهی که گذرانده ام فکر کنم. فقط می ترسم، می ترسم از این در بیرون بروم و هر چه گذرانده ام خواب و رویا باشد و بر باد رفته باشد...


#پارت_۱۱۸



حرارت نفس هایش از روی شال هم سرم را داغ می کند و کل بدنم گر می گیرد.
- تو هم دوستم داشته باش... باشه؟
بی حس و بی حرکت شدن قلبم را خودم هم متوجه می شوم. حواسم را که جمع می کنم دیگر برای خلاص شدن از آغوشش تلاش نمی کنم و اشکم هم بند آمده... حتی در بهت هم نیستم... فقط زل زده ام به چشمانش که صورتم را هدف گرفته و با چشمانی براق نگاهم می کند. انگار زمان و مکان می ایستد وقتی حرارت لبانش به پیشانی ام می رسد و با تصور این رویا چشمانم را می بندم و با صدای کیان انگار در مرکز یک واقعیت شیرین ایستاده ام و لبانش روی پیشانی ام ثابت می ماند.
- بابا من هنوز بیدارم، شما رفتید سراغ وای وای؟!
با خنده ی بلند آقای وکیل خجالت زده با دو دست صورتم را می پوشانم و چون حصار دستانش شل شده، خودم را کنار می کشم. با همان خنده ی شیرینش جواب کیان را می دهد.
- وروجک وای وای کجا بود. داشتیم حرف می زدیم!
می چرخد و کیان را بغل می زند و او هم که از حاضر جوابیِ پدرش بی نصیب نیست، قلدرانه جواب می دهد.
- لخت که هستی یعنی وای وای دیگه!
با شلیک دوباره ی خنده اش خودم را داخل حمامِ کوچکِ گوشه ی اتاق می کشانم و در را محکم می بندم تا بیشتر از این از خجالت سرخ نشوم. حس بی نظیری سراغم آمده. ولی مقابل مردی که تازه همسرم شده و هنوز عادت به حضور و رفتارهایش ندارم، غرق خجالتم می کند و نمی دانم در مقابل حرکاتش چه واکنشی نشان دهم. چند تقه به در می خورد و صدایش که در نظرم آرام و مهربان است و با لحن خاصی که خطابم می کند، دوباره دلم را به آشوب می کشاند.
- خانومی... می خوای دوش بگیری؟
جوابی ندارم... چه بگویم؟ با چه لحنی جوابش را بدهم؟ دوباره چند ضربه ی آرام دیگر به در می زند و باز لحنش همان مهربانی را دارد.
- باز کن لباسات رو بگیر خانوم!
نگاهی به حمام می اندازم. کوچک و تمیز است و بی شک از حمام زندان بهتر است. اگر سه روز مدهوش بودم، پس الان چهار، پنج روزی می شود که تنم آب نخورده و یک دوش آب گرم حتما از التهاب و تپش بدنم هم کم می کند!
- رضوانه جان خوبی؟ باز کن این در رو نگرانم می کنی!




📌 دانلود رمان عقد اجباری
📝 نوشته : ش.ن
📖 تعداد صفحات : 670
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/11/09/دانلود-رمان-عقد-اجباری/




😍😍 بالاخره جلد رمان رمان بسیار پرطرفدار منتشر شد 😍😍

📌 دانلود رمان عروس خونبس جلد 2
📝 به قلم شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 664
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/09/06/دانلود-رمان-عروس-خونبس-جلد-2/




📌 دانلود رمان عروس خونبس و اجبار
📝 نویسنده: شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 2752
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/05/18/دانلود-رمان-عروس-خونبس-و-اجبار/


#پارت_۱۱۷



پاهایم از این همه نزدیکی به لرز می افتد. با این که سرش وزنی ندارد ولی این همه نزدیکی و خوشی و تفاوت برای من قابل درک و هضم نیست. کیان هم به تبعیت از پدرش می خندد و با لحن بچگانه اش جواب پدرش را می دهد.
- نمی دونم بابایی... ما که تا حالا خونواده نبودیم که بدونم چه جوریه!
بی اراده حرف کیان را تائید می کنم، بل که از این حالت خلاص شوم.
- حق با پسرتونه!
خیره ی صورتش می مانم. نمی دانم چشمانش چه حسی دارد که مجبور به سکوتم می کند و دوباره به نقطه ی نامعلومی روی دیوار خیره می شوم. چانه ام را که لمس می کند، تحملم تمام می شود و چشمانم را می بندم. بغض سمج و حاضر و آماده ام می ترکد و اشکم سُر می خورد. سرم را کامل جهت مخالف می چرخانم تا گریه ام را نبیند. حقیقت تلخی است که سال ها زندگی مشترک داشته باشی و ندانی خانواده یعنی چه؟!
- همیشه سرت تو یقه ته. اون وقت الان که باید باشه بالا رو نگاه می کنی؟ یه نگاه به خونواده ات بنداز بانو!
دیگر تحملم تمام می شود و خودم را کامل کنار می کشم. سرش روی تخت کوبیده می شود و از تخت پایین می پرم. صدای هق هقم در سرم می پیچد در حالی که خودم هم دلیل گریه ام را نمی دانم. من فقط حسرت هایم زیاد است و هر صحنه و حرکتش یادآور، حسرت هایی در زندگی ام است که هیچ وقت نداشته ام و الان که یک باره برایم جلوه گر شده اند، برایم قابل باور نیستند.
هنوز یک قدم از تخت فاصله نگرفته ام که دستم کشیده می شود و قبل از این که بفهمم چه اتفاقی می افتد، در آغوشش چفت می شوم. تلاشم برای فرار بی اثر است و با خجالت و استرس در خودم جمع می شوم ولی علنا دست و پایم توسط او قفل شده اند.
- ما خانواده تیم... نبودیم اما از عقد دیروز هستیم! تا آخر عمرت دوستت داریم و برای هر دوی ما عزیزی، فهمیدی؟
قلبم تپش می گیرد و از ذوقی بی نهایت سرشار می شوم. با این که باور حرفش برایم سخت است، ولی آن قدر صدایش دلنشین است که هر احمقی باور می کند و من احمقانه که نه، از ته دل دوست دارم حرف های این صدای مهربان حقیقت باشد و باور کنم!
نه به علاقه ای که به او ندارم فکر می کنم و نه به این که یک باره چرا این جا و وسط زندگی اش ایستاده ام! فقط می دانم شنیدن این مدل حرف ها را دوست دارم. برایم دلنشین است که یک نفر در گوشم این طور حرف های شیرین و پرمهر زمزمه کند. حسرتم است...
سال هاست دلم آغوشی این مدلی می خواهد. حتی نه این قدر محکم! یعنی الان وسط خوشبختی ام؟ یا مُرده ام و حواسم نیست؟
- دوستت دارم رضوانه...


#پارت_۱۱۶



از شیرین زبانی و این که راحت با من ارتباط برقرار می کند، خوشم می آید و با لحنی مناسب حرف زدن با بچه زمزمه می کنم.
- هر طور دوست داری صدام کن، شیرین جون کیه؟
- مامانِ بابا سپهره دیگه...
با سر حرفش را تایید می کنم و باز هم اطراف اتاق را نگاه می کنم. هنوز در بهت مکانی هستم که نمی دانم کجاست! شالم را که از سرم افتاده، مرتب می کنم و نگاهی به سر و وضعم می اندازم. هنوز لباس های دیروز تنم است. با احساس سرما بازوهایم را ماساژ می دهم و چون آقای وکیل نیست، ترجیح می دهم ابهام ذهنم را با سوال از کیان برطرف کنم.
- این جا کجاست؟
دست از زیر چانه اش برمی دارد و کامل و راحت روی تخت می نشیند و شمرده و با دقت جوابم را می دهد.
- هتله... بابا گفت بیدارت نکنم تا خودت بیدار بشی!
از فکر این که در ماشین خواب رفته ام و الان از این اتاق سر در آورده ام، متحیر می شوم که از پشت سرم صدای باز شدن در می آید. سر می چرخانم و به در کوچکِ گوشه ی اتاق نگاه می کنم و با دیدنش بلافاصله صورتم را می پوشانم. فقط یک حوله دور کمرش بسته و بالاتنه اش برهنه است. بدنم را سمت کیان متمایل می کنم تا در زاویه ی دیدم نباشد. اما انگار پرروتر از این حرفا است و هی می خواهد خجالت زده ام کند.
- سلام خانوم، بیدار شدی بالاخره؟
با افتادنش روی تخت و سرش که دقیق روی پایم قرار می گیرد، جیغ خفیفی می کشم و خودم را عقب می کشم ولی بی خیال نمی شود و دست دور کمرم می اندازد و خیلی راحت و صمیمی می خندد.
- نکن این طوری بچه می ترسه...
نگاهی به کیان که با خنده نگاهمان می کند، می اندازم و شتاب زده زمزمه می کنم.
- می شه لباس بپوشید؟ زشته جلوی بچه!
سعی می کنم به صورتش نگاه نکنم و سرم را بالا می گیرم و مستقیم به روبه رو خیره می مانم. با همان خنده اش به حاضر جوابی هاش ادامه می دهد.
- کجاش زشته؟ کاری نمی کنیم که... یه خانواده ی خوشبخت نشستیم داریم گپ می زنیم!
دستش را دراز می کند و کیان را به آغوشش می کشاند و صورتش را می بوسد.
- مگه نه بابا؟


#پارت_۱۱۵


نگاش شیطون شد و با چشمکی گفت :
- دوست داری بریم خونه دور بزنم
منظورش را می فهمم و با خجالت دوباره در خودم مچاله می شوم. بلند می خندد و از سر کنجکاوی به دلیل خنده اش، مجبورم نگاهش کنم.
- خیلی بانمکی رضوانه، بگیر بخواب... می ریم یه جایی دور از این جا... حالا حالاها تو جاده ایم خانم...
با این حرفش دیگر نمی توانم صبوری کنم و راحت بخوابم. سوالی نمی پرسم و همه ی حواسم به تابلوهای کنار جاده پرت می شود که هر ده کیلومتر از طول راه کم می کند و بی صبرانه آرزو می کنم تا مقصد همان جایی باشد که سال ها آرزویش را داشته ام!
***
با حس بی نظیر آرامش و سبکی بعد از یک خواب راحت چشمانم را باز می کنم و با دو چشمِ قهوه ای روشن روبه رو می شوم و بی اراده حس می کنم لبم به تبسم انحنا پیدا می کند. به شکم دراز کشیده و دست زیر چانه اش زده و خیره به صورتم نگاهم می کند. بدون تکان دادن سرم چشم می چرخانم و باقی مکانی که داخلش هستم را دید می زنم. دیگر در ماشین نیستیم و روبه رویم درست پشت سرش دو پنجره با پرده های حریر و پرچین قرار دارد. دوباره نگاهش می کنم، لبخند می زند و با صدای دورگه ولی بانمکی لب به سخن باز می کند.
- سلام، صبح به خیر رضوانه جون...
ته دلم با حرف زدنش و این که این طور مخاطبش قرار گرفته ام قنج می رود. از جایم نیم خیز می شوم و با مهربان ترین لحنی که می توانم جوابش را می دهم.
- سلام آقا کیانِ گل... اسم من رو از کجا می دونی؟
هم زمان سری در اتاق می چرخانم و باقی محل را از نظر می گذرانم. روی یک تخت دو نفره ی شیک خوابیده ام و پتوی تمیزی هم رواندازم است. گوشه ی اتاق آینه کمد، میز و یخچال کوچکی قرار دارد و همه چیز بی اندازه تمیز و زیبا است.
- بابا سپهر گفت این طوری صدات کنم، گفت می تونم مامان هم صدات کنم ولی من رضوانه جون رو بیشتر دوست دارم... شیرین جون رو هم این طوری صدا می کردم.


#پارت_۱۱۴



انتظار داشتم سرم داد بزنه ولی حتی نگام هم نکرد باور بعضی حقایق سخته اما خب حرفای خواهرش و هومن کاملا درست بود
سر چرخوندم رو به جاده و به گریه ام ادامه دادم بیشتر از پنج دقیقه نگذشت که ترمز کرد منتظر بودم پیاده بشه و به کارش که به خاطرش توقف کرده برسه ولی پیاده نشد رفتارهاش عجیب و غیر قابل پیش بینی بود سردرد بدی سراغم آمده بود و بیشترش هم به خاطر حرفای سایه و هومن بود و اینکه عجب سرنوشتی دارم من
تن یخ زده ام لرزید و نگام به دستم که تو دستای مردونه اش گم شده بود ثابت موند کامل سمت من چرخیده بود آروم کنار گوشم زمزمه کرد .
- چرا اینقدر سردی عزیزم
دست راستشو از دستام جدا کرد و کنار گونه ام گذاشت و سمت خودش چرخوند هر چی سعی کردم سرمو پایین بندازم اجازه نداد و مجبورم کرد مستقیم به صورتش نگاه کنم
نمی تونستم به چشماش نگاه کنم هنوز باور اینکه همسرمه برام سخت بود همونطور که چشمام روی چهره اش بی هدف می غلطید زمزمه کرد .
- گریه نکن اگه الان آزادی یعنی بی گناهی پس دلیل نداره خودتو لایق ندونی تولایق ترینی حرفای اونا اصلا مهم نیست مهم منم که همین طوری انتخابت کردم ببین
به صندلی عقب اشاره کرد سرمو چرخوندم و به پسرش که هنوز خواب بود نگاه کردم دوباره زمزمه کرد .
- اونم دوستت داره و محبتت براش مهمه نه سابقه ات می فهمی منظورمو
با سر تائید کردم با دستمالی که نفهمیدم کی دستش گرفته بود اشکمو پاک کرد و مهربونتر گفت :
- نمی خوای بخندی دلم پوسید انقدر صورت بی روحتو دید زدم یه لبخند بزن روحمون شاد بشه
فقط تونستم نگاش کنم لبخندی تحویلم داد و سر جاش روی صندلی ثابت نشست و گفت :
- من بلدم چطوری خوشحالت کنم اگه کاری نکردم که صدای خنده ات گوشمو کر کنه که سپهر نیستم
سرمو پایین انداختم سپهر هم انگار نه انگار که حالم داغونه ترانه ی شادی که تو پخشش بود رو پلی کرد و با لبخند محفوظ خودش حواسش رو جمع رانندگیش کرد
یه نگام به خیابون بود و یه نگام صندلی عقب که کیان خوابیده بود
شیرین و مظلوم بود و طبق چند تا فیلمی که ازش دیده بودم به نظر شیطون هم می رسید
- تا وقتی که تو ماشین باشه می خوابه
چرخیدم و نگاش کردم لبخندی تحویلم داد نگاهی به جاده انداختم دیگه داخل شهر نبودیم با تعجب گفتم :
- مگه خونه نمی ریم؟


پارت جدید


#پارت_۱۱۳



تنم به لرز افتاد سپهر بازوی منو ول کرد و هومن رو کنار زد و گفت :
- فضولیش به تو نیومده
در ماشینو باز کرد و روی صندلی هلم داد اونقدر بدنم سِر بود که راحت ولو شدم و با بسته شدن در اشکم سرازیر شد و با هر جمله شون گریه ام شدت می گرفت
سایه : سپهر مگه بچه شدی این چه حماقتیه واقعا دائمیش کردی
سپهر : تو رو سننه زندگیتو بکن به من چیکار داری
هومن : می خوای بچتو بذاری زیر دست یه قاتل چی می خواد به بچت یاد بده
سپهر : هومن خفه شو وگرنه خودم خفه ات می کنم
هومن در عقب ماشین باز کرد و بلافاصله توسط وکیلم کوبیده شد و صدای دادش اومد .
- دست به بچه ی من نزن هومن
هومن : من نمی ذارم بچه رو ببری
سپهر : اون خانم همسر منه و پسرم هم دوستش داره حرف حساب شما چیه این وسط
سایه : اینکه اون زن صلاحیت نگهداری از بچه ی تو رو نداره حتی صلاحیت زندگی با تو رو هم نداره که عقدش کردی چرا خودت رو دست پایین می گیری سپهر بهترین دخترا آرزوی تو رو دارن اونوقت تو رفتی و با یه مجرم ازدواج کردی
سپهر : دخترای با کلاستونم دیدیم جمع کنین بابا روزی با ده نفر لاس می زنن کثافتا
در ماشین باز شد و خودشو روی صندلی پرت کرد و استارت زد هومن در کنارشو باز کرد و با داد گفت :
- کیانو بذار و خودت هر جا می خوای برو
هومن رو هل داد و درو محکم بست و غر زد .
- ولم کن هومن چی می گی برای خودت
پاشو روی گاز گذاشت و با تیک آف پر صدایی ازشون دور شد لبامو محکم روی هم فشردم تا صدای گریه ام بلند نشه شالمو هم کمی جلو کشیدم که اشکامو نبینه حوصله ی تشر شنیدن نداشتم
گریه ام که دست خودم نیست که هر بار تهدید می کنه که گریه نکنم گوشیش زنگ خورد بی حوصله نگاهی به شماره انداخت و کلافه رد تماس زد و گوشیو خاموش کرد و داخل کنسول بین دو تا صندلی گذاشت و داد زد :
- بچه شدم دوست دارم به شما چه شما کلاه خودتون رو بچسبید باد نبره
بی اختیار نالیدم :
-حق دارن کار شما اشتباه بود من به درد زندگی نمی خورم .

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.