#۱۲۳
⏳♡🔥
به خواست قبادخان درِ اتاق نشیمن را محکم پشتسرش بست و چند قدمی جلو رفت.
نیمی از تنش متمایل به سمت پنجرهی باز بود و نگاهش به دور دست.
-همیشه توی خلوتم با زنم، میگفتم بچههای ذبیح رو خودم سروسامون میدم. مثل اولاد خودم شریک لایق براشون پیدا میکنم و توی همین حیاط براشون مراسم عروسی به پا میکنم...
یاسمن دید که دست قبادخان حین گفتن این حرفها مشت شد و رگهای زیر پوست ساعدش برجسته.
-از بس بیشرف و بزدله که حاضر نشد توی مراسم خاکسپاری پدرشم شرکت کنه. برادرت روی هرچی نامرده سفید کرده.
یاسمن میدانست که برادرش از مرگ پدرشان مطلع نیست وگرنه پیه همه چیز را به تنش میمالید و اجازه نمیداد دست کسی غیر از خودش به کفن پدرش بخورد.
-ذبیح بدبخت از دست اون بیناموس دق مرگ شد.
نه حرف حسابی داشت برای گفتن و نه حقی برای دفاع... برادرش رویشان را مثل لباس تنشان سیاه کرده بود.
-من شرمندهم.
رو گرفت از پنجره و قدمهای بزرگش را سوی او برداشت. ابهتش و بزرگیاش زبانزد بود و اگر کسی از ماجرای شوم اتفاق افتاده در خانوادهاش باخبر میشد انتظاری جز کشتن از او نداشت.
-بهش خبر دادی بین عزادارها آدم گذاشتم واسه همین نیومد؟
یاسمن همان روز اولی که پدرش را از دست داد متوجهی دو برابر شدن آدمهای توی محله و غریبههای مشکوک میان جمعیت شد، اما بروز نداد و فقط به برادرش گفت که چند روزی تلفن خراب است و تماسی با خانه نگیرد.
-قبادخان من حالم خوب نیست لطفاً...
-گفتم بیای اینجا تا بهت بگم تو مثل برادرت نباش. عاقل باش و چشم انتظار پسر من نمون. اون دیگه برنمیگرده. تلفن خونهتون هم قطع کردم تا دیگه نتونید با هم در تماس باشید.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
به خواست قبادخان درِ اتاق نشیمن را محکم پشتسرش بست و چند قدمی جلو رفت.
نیمی از تنش متمایل به سمت پنجرهی باز بود و نگاهش به دور دست.
-همیشه توی خلوتم با زنم، میگفتم بچههای ذبیح رو خودم سروسامون میدم. مثل اولاد خودم شریک لایق براشون پیدا میکنم و توی همین حیاط براشون مراسم عروسی به پا میکنم...
یاسمن دید که دست قبادخان حین گفتن این حرفها مشت شد و رگهای زیر پوست ساعدش برجسته.
-از بس بیشرف و بزدله که حاضر نشد توی مراسم خاکسپاری پدرشم شرکت کنه. برادرت روی هرچی نامرده سفید کرده.
یاسمن میدانست که برادرش از مرگ پدرشان مطلع نیست وگرنه پیه همه چیز را به تنش میمالید و اجازه نمیداد دست کسی غیر از خودش به کفن پدرش بخورد.
-ذبیح بدبخت از دست اون بیناموس دق مرگ شد.
نه حرف حسابی داشت برای گفتن و نه حقی برای دفاع... برادرش رویشان را مثل لباس تنشان سیاه کرده بود.
-من شرمندهم.
رو گرفت از پنجره و قدمهای بزرگش را سوی او برداشت. ابهتش و بزرگیاش زبانزد بود و اگر کسی از ماجرای شوم اتفاق افتاده در خانوادهاش باخبر میشد انتظاری جز کشتن از او نداشت.
-بهش خبر دادی بین عزادارها آدم گذاشتم واسه همین نیومد؟
یاسمن همان روز اولی که پدرش را از دست داد متوجهی دو برابر شدن آدمهای توی محله و غریبههای مشکوک میان جمعیت شد، اما بروز نداد و فقط به برادرش گفت که چند روزی تلفن خراب است و تماسی با خانه نگیرد.
-قبادخان من حالم خوب نیست لطفاً...
-گفتم بیای اینجا تا بهت بگم تو مثل برادرت نباش. عاقل باش و چشم انتظار پسر من نمون. اون دیگه برنمیگرده. تلفن خونهتون هم قطع کردم تا دیگه نتونید با هم در تماس باشید.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan