حرفهای خودمونی
🍃🎈🍃
سلام به همگی.
مشکل من در مورد خانواده ی خودمه که خب از بچگی یه سری حرفها و بی احترامی ها -ولو به شوخی- بین من و خواهربرادرام عادی بوده متاسفانه....
بحث حرمت که تو کانال باز شد من با خودم تصمیم گرفتم که همین حرفهای هرچند ساده مثلِ -عذر میخوام- "بی شعور" و "گمشو" و.... هم دیگه هیچ وقت در رابطه با اونها به کار نبرم...
و از اونجا که به قول یه استادی هروقت ما تصمیم میگیریم متحول بشیم انگار کائنات یه موقعیت خیلی بد را در اون رابطه سر راهمون میذاره تا ببینه ما چند مرده حلاجیم!....😁
واسه من هم همین شد...;
امروز خونه ی مادرم اینا بودم, برادر کوچیکترم بی اجازه سویچ ماشینم را برداشت و باهاش رفت بیرون... و بعد هم که بهش زنگ زدم گوشی را اشغال کرد...
راستش خییییلی عصبانی شدم
گوشیمو برداشتم که هرچی حرف از دهنم در میاد را بهش اس ام اس بدم....😤
که یه لحظه به خودم اومدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
تمام چیزهایی که نوشته بودم را پاک کردم.
و هیچی نگفتم
همین که زنگ زدم و شمارمو رو گوشیش دید میدونست که من متوجه شدم
و همین برام کافی بود
و اتفاق جالبی که افتاد این بود که یک ساعت بعدش یواشکی سویچ را به مادرم رسونده بود و از خجالت از من اصلا خودشو دیگه بهم نشون نداد امروز!!!
خیلی برام تجربه ی جالبی بود
اگر من اونموقع اون همه با اون شدت عصبانیت,باهاش یه دعوای حسابی میکردم,نه تنها قضیه به خوبی الآن تمام نمیشد,بلکه رومون تو روی هم باز میشد....
حتی باور کنید در اون صورت بعید نبود بگه:دلم میخواست ماشینو بردارم...!
🍃🎈🍃
سلام به همگی.
مشکل من در مورد خانواده ی خودمه که خب از بچگی یه سری حرفها و بی احترامی ها -ولو به شوخی- بین من و خواهربرادرام عادی بوده متاسفانه....
بحث حرمت که تو کانال باز شد من با خودم تصمیم گرفتم که همین حرفهای هرچند ساده مثلِ -عذر میخوام- "بی شعور" و "گمشو" و.... هم دیگه هیچ وقت در رابطه با اونها به کار نبرم...
و از اونجا که به قول یه استادی هروقت ما تصمیم میگیریم متحول بشیم انگار کائنات یه موقعیت خیلی بد را در اون رابطه سر راهمون میذاره تا ببینه ما چند مرده حلاجیم!....😁
واسه من هم همین شد...;
امروز خونه ی مادرم اینا بودم, برادر کوچیکترم بی اجازه سویچ ماشینم را برداشت و باهاش رفت بیرون... و بعد هم که بهش زنگ زدم گوشی را اشغال کرد...
راستش خییییلی عصبانی شدم
گوشیمو برداشتم که هرچی حرف از دهنم در میاد را بهش اس ام اس بدم....😤
که یه لحظه به خودم اومدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
تمام چیزهایی که نوشته بودم را پاک کردم.
و هیچی نگفتم
همین که زنگ زدم و شمارمو رو گوشیش دید میدونست که من متوجه شدم
و همین برام کافی بود
و اتفاق جالبی که افتاد این بود که یک ساعت بعدش یواشکی سویچ را به مادرم رسونده بود و از خجالت از من اصلا خودشو دیگه بهم نشون نداد امروز!!!
خیلی برام تجربه ی جالبی بود
اگر من اونموقع اون همه با اون شدت عصبانیت,باهاش یه دعوای حسابی میکردم,نه تنها قضیه به خوبی الآن تمام نمیشد,بلکه رومون تو روی هم باز میشد....
حتی باور کنید در اون صورت بعید نبود بگه:دلم میخواست ماشینو بردارم...!