#پارت_۲۰۵
💜🔥 حس داغ💜🔥
بعد از شام، همه دور هم توی یه سالن بی نهایت زییا و رمانتیک مشغول خوردن نوشیدنی شدن و من توی همون دورهمی ی کوتاه مدت و کوتاه زمان فهمیدم پدر پیمان یه مرد سالار بی نهایت ثروتمنده که قوانین خاص خودش رو داره و مادرش یه زن اصیل از یه خانواده ی قجریه...شاید اون غرور و تکبر ذاتی و آرامی شخصیتش هم از همین اصالت قجریش نشات میگرفت!
عمه اش یه زن افسرده ی غمگین مطلقه بود که شوهر مارموزش بالاخره موفق شد تنها دخترشون ملانی، که اون شدیدا بهش وابسته بود رو مجاب بکنه اونور رو برای زندگی انتخاب کنه.
برادرش پرهام،یه مرد متفاوت و در ظاهر خنده رو بود که کمتر از بقیه قیافه میگرفت و خشک و جدی برخورد نمیکرد و...فکر کنم تنها کسی که اونجا باهاش آشنایی نداشتم همسر پرهام یعنی اگر اشتباه نکنم گیسوی بود که حتی نتونستم ببینمش هرچند پیمان گفت دلیل نیومدنش ظاهرا ناخوش احوال بودنش هست.
این خانواده در کل یه خانواده ی مرموز و متکبر و عجیب با قوانین خاص بودن که آدم بشدت کنارشون حس معذب بودن داشت و من فکر کنم باید خداروشاکر میبودم که کلا دختر کم رو و خجالتی ای نبودم وگرنه تا الان آب شده بودم و جز لباسهام هیچی ازم باقی نمونده بود!
داشتم لیوان آب البالو رو میچشیدم که پیمان ، خسته از این جمع، کنار گوشم پرسید:
-دوست داری بریم اتاق من!؟
لب زدم:
-اتاق تو!؟
دستشو پشت کمرم گذاشت و با صدای آرومی کنار گوشم گفت:
-یا بهتره بگم اتاقمون... البته یه بار اومدی.اما اینبار فرق داره...اینبار به عنوان اتاق خوابمون قراره بهت معرفیش بکنم...
از خدا خواسته لبخندی سراسر ذوق و اشتیاق روی صورت نشوندم و با تکون سر گفتم:
-آره بریم...
لیوان رو گذاشتم روی میز و دوشادوش به راه افتادم.
نمیدونم چرا اما...اما احساس کردم این پیشنهاد پیمان بیشتر به این دلیل بود که تو جمع خانواده اش نباشه.کاملا پیدا بود مرد من تنهایی پسند هست!
دستمو دور دستش حلقه کردم و همراهش از پله ها بالا رفتم.
هنوز هم مثل تمام لحظات گذشته بی ذوق و بی قریحه و بیتفاوت بود.
فکر کنم این کلا مدل اون بود.
مرموز و مبهم و بیتفاوت! درهر صورت احساس میکردم همچین مردی رو همه جوره به خیانتکار سوسولی مثل شایان ترجیح میدم!
در واقع احساس من به پیمان احساسی بود که نمه نمه داشت شکل میگرفت درست برعکس احساسی که نسبت به شایان داشتم.
عشق به اون حکایتش حکایت عشق در نگاه اول بود.
دستشو محکم گرفتم و پرسیدم:
-پیمان...تو کلا این مدلی هستی یا فقط امشب !؟
نیم نگاهی به صورتم انداخت و جواب داد:
-مگه چه جوری ام!؟
لبهام رو روی هم فشردم و با مکثی کوتاه جواب دادم:
-بیتفاوت...احساس کردم خوشحال نیستی.یا دست کم به اندازه ی من از اینکه خانوادت قبولم کردن و پذیرفتن خوشحال نیستی...
حرفهام رو که شنید نیشخند واضحی زد...
❌حراج ❌حراج ❌حراج❌حراج❌
⚡️فرصت طلایی برای عضویت درvip⚡️
❌حراج حق عضویت کانال خصوصی رمان کامل ستیزه جو ❌
از امروز تا مدت زمان محدودی عضویت رمان کامل ❌ ستیزه جو ✖️❌با کمترین مبلغ ممکن برای خرید عضویت به فروش میره💰💸
ادمین فروش👇👇👇:
@Laxtury_admin
💜🔥 حس داغ💜🔥
بعد از شام، همه دور هم توی یه سالن بی نهایت زییا و رمانتیک مشغول خوردن نوشیدنی شدن و من توی همون دورهمی ی کوتاه مدت و کوتاه زمان فهمیدم پدر پیمان یه مرد سالار بی نهایت ثروتمنده که قوانین خاص خودش رو داره و مادرش یه زن اصیل از یه خانواده ی قجریه...شاید اون غرور و تکبر ذاتی و آرامی شخصیتش هم از همین اصالت قجریش نشات میگرفت!
عمه اش یه زن افسرده ی غمگین مطلقه بود که شوهر مارموزش بالاخره موفق شد تنها دخترشون ملانی، که اون شدیدا بهش وابسته بود رو مجاب بکنه اونور رو برای زندگی انتخاب کنه.
برادرش پرهام،یه مرد متفاوت و در ظاهر خنده رو بود که کمتر از بقیه قیافه میگرفت و خشک و جدی برخورد نمیکرد و...فکر کنم تنها کسی که اونجا باهاش آشنایی نداشتم همسر پرهام یعنی اگر اشتباه نکنم گیسوی بود که حتی نتونستم ببینمش هرچند پیمان گفت دلیل نیومدنش ظاهرا ناخوش احوال بودنش هست.
این خانواده در کل یه خانواده ی مرموز و متکبر و عجیب با قوانین خاص بودن که آدم بشدت کنارشون حس معذب بودن داشت و من فکر کنم باید خداروشاکر میبودم که کلا دختر کم رو و خجالتی ای نبودم وگرنه تا الان آب شده بودم و جز لباسهام هیچی ازم باقی نمونده بود!
داشتم لیوان آب البالو رو میچشیدم که پیمان ، خسته از این جمع، کنار گوشم پرسید:
-دوست داری بریم اتاق من!؟
لب زدم:
-اتاق تو!؟
دستشو پشت کمرم گذاشت و با صدای آرومی کنار گوشم گفت:
-یا بهتره بگم اتاقمون... البته یه بار اومدی.اما اینبار فرق داره...اینبار به عنوان اتاق خوابمون قراره بهت معرفیش بکنم...
از خدا خواسته لبخندی سراسر ذوق و اشتیاق روی صورت نشوندم و با تکون سر گفتم:
-آره بریم...
لیوان رو گذاشتم روی میز و دوشادوش به راه افتادم.
نمیدونم چرا اما...اما احساس کردم این پیشنهاد پیمان بیشتر به این دلیل بود که تو جمع خانواده اش نباشه.کاملا پیدا بود مرد من تنهایی پسند هست!
دستمو دور دستش حلقه کردم و همراهش از پله ها بالا رفتم.
هنوز هم مثل تمام لحظات گذشته بی ذوق و بی قریحه و بیتفاوت بود.
فکر کنم این کلا مدل اون بود.
مرموز و مبهم و بیتفاوت! درهر صورت احساس میکردم همچین مردی رو همه جوره به خیانتکار سوسولی مثل شایان ترجیح میدم!
در واقع احساس من به پیمان احساسی بود که نمه نمه داشت شکل میگرفت درست برعکس احساسی که نسبت به شایان داشتم.
عشق به اون حکایتش حکایت عشق در نگاه اول بود.
دستشو محکم گرفتم و پرسیدم:
-پیمان...تو کلا این مدلی هستی یا فقط امشب !؟
نیم نگاهی به صورتم انداخت و جواب داد:
-مگه چه جوری ام!؟
لبهام رو روی هم فشردم و با مکثی کوتاه جواب دادم:
-بیتفاوت...احساس کردم خوشحال نیستی.یا دست کم به اندازه ی من از اینکه خانوادت قبولم کردن و پذیرفتن خوشحال نیستی...
حرفهام رو که شنید نیشخند واضحی زد...
❌حراج ❌حراج ❌حراج❌حراج❌
⚡️فرصت طلایی برای عضویت درvip⚡️
❌حراج حق عضویت کانال خصوصی رمان کامل ستیزه جو ❌
از امروز تا مدت زمان محدودی عضویت رمان کامل ❌ ستیزه جو ✖️❌با کمترین مبلغ ممکن برای خرید عضویت به فروش میره💰💸
ادمین فروش👇👇👇:
@Laxtury_admin