#پارت_۴۰۴
➖دشمن عزیز
از پشت شیشه ی دودی مامانم رو تماشا کردم درحالی که دستمال توری کوچکی دستش گرفته بود و گه گاهی محتاطانه و بدون آسیب رسوندن به آرایش ملیح چشمش قطره های اشکش شوقش رو کنار میزد!
پوزخندی زدم و متاسف گفتم:
-اشک شوق می ریزه! هه! یه افعی رو واسه پسرش گرفته بعد اشک شوق هم می ریزه!
پدرام سرعت ماشین رو یکم بیشتر کرد و بعد درحالی که از انبوه ماشینهای پشت سر فاصله میگرفت خیلی بی مقدمه گفت:
-یادت باشه من رو باهاش آشنا کنی!
اصلا نفهمیدم داره راجع به چه چیزی صحبت میکنه برای همین حین بستن کمربند پرسیدم:
-با کی!؟
از سرعت ماشین کم کرد و جواب داد:
-دوستت ...همونی که اون شبو پیشش بودی!
سرم رو به آرومی بالا گرفتم و به نیمرخش خیره شدم.
بد پیله کرده بود به این دوست خیالی من!
به این راه دَروی من!
در حقیقت از وقتی اون پیام رو دید شکاک شده بود.
حسم که همینو بهم میگفت.
اما از قدیم گفتن بهترین دفاع حمله است.
بله! دقیقا درستش همینه!
اخمالود و عبوس گفتم:
-باشه...چشم! یه قرار میذارم ببینیش البته امیدوارم عاشقش نشی آخه تو سابقه ی اینکه از دوستای من خوشت بیاد و باهاشون بریزی روی هم رو داری!
آهان...در ضمن...توهم یه برنامه بریز و کل دوستای نامحسوس و محسوست رو هم دعوت کن من ببینم.
خوش میگذره...
زهر توی کلامم محکومش کرد به سکوت
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه بحثی رو باهام شروع کنه در سکوت به رانندگیش ادامه داد و این سکوت دقیقا تا وقتی رسیدیم جلوی خونه ادامه داشت.
شالم رو بالا کشیدم و کیفمو برداشتم که پیاده بشم و اون همون لحظه بدون اینکه صورتمو نگاه بندازه گفت:
-صبح شنیه خودم میرسونمت محل کارت
قبل از اون اصلا با میلاد یا حاجی بگو مگو نمیکنی!
آهسته گفتم:
-باشه...صبح شنبه میبینمت!
چیزی نگفت.
کلا پکر بود و حرفهایی یکی دو ساعت پیش من پکر ترش هم کرد.
دزو باز کردم و بعد از،اینکه پیاده شدم خیلی سریع به سمت در رفتم.
همونجا موند تا من برم داخل و وقتی خیالش از این بابت راحت شد بالاخره دست از نگهبانی برای من برداشت و خسته و بی حوصله ریموت رو زد و ماشینش رو برد داخل....
نویسنده:نابی
برای خرید رمان کامل دشمن عزیز میتونین بیاین پیوی @Laxtury_admin
➖دشمن عزیز
از پشت شیشه ی دودی مامانم رو تماشا کردم درحالی که دستمال توری کوچکی دستش گرفته بود و گه گاهی محتاطانه و بدون آسیب رسوندن به آرایش ملیح چشمش قطره های اشکش شوقش رو کنار میزد!
پوزخندی زدم و متاسف گفتم:
-اشک شوق می ریزه! هه! یه افعی رو واسه پسرش گرفته بعد اشک شوق هم می ریزه!
پدرام سرعت ماشین رو یکم بیشتر کرد و بعد درحالی که از انبوه ماشینهای پشت سر فاصله میگرفت خیلی بی مقدمه گفت:
-یادت باشه من رو باهاش آشنا کنی!
اصلا نفهمیدم داره راجع به چه چیزی صحبت میکنه برای همین حین بستن کمربند پرسیدم:
-با کی!؟
از سرعت ماشین کم کرد و جواب داد:
-دوستت ...همونی که اون شبو پیشش بودی!
سرم رو به آرومی بالا گرفتم و به نیمرخش خیره شدم.
بد پیله کرده بود به این دوست خیالی من!
به این راه دَروی من!
در حقیقت از وقتی اون پیام رو دید شکاک شده بود.
حسم که همینو بهم میگفت.
اما از قدیم گفتن بهترین دفاع حمله است.
بله! دقیقا درستش همینه!
اخمالود و عبوس گفتم:
-باشه...چشم! یه قرار میذارم ببینیش البته امیدوارم عاشقش نشی آخه تو سابقه ی اینکه از دوستای من خوشت بیاد و باهاشون بریزی روی هم رو داری!
آهان...در ضمن...توهم یه برنامه بریز و کل دوستای نامحسوس و محسوست رو هم دعوت کن من ببینم.
خوش میگذره...
زهر توی کلامم محکومش کرد به سکوت
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه بحثی رو باهام شروع کنه در سکوت به رانندگیش ادامه داد و این سکوت دقیقا تا وقتی رسیدیم جلوی خونه ادامه داشت.
شالم رو بالا کشیدم و کیفمو برداشتم که پیاده بشم و اون همون لحظه بدون اینکه صورتمو نگاه بندازه گفت:
-صبح شنیه خودم میرسونمت محل کارت
قبل از اون اصلا با میلاد یا حاجی بگو مگو نمیکنی!
آهسته گفتم:
-باشه...صبح شنبه میبینمت!
چیزی نگفت.
کلا پکر بود و حرفهایی یکی دو ساعت پیش من پکر ترش هم کرد.
دزو باز کردم و بعد از،اینکه پیاده شدم خیلی سریع به سمت در رفتم.
همونجا موند تا من برم داخل و وقتی خیالش از این بابت راحت شد بالاخره دست از نگهبانی برای من برداشت و خسته و بی حوصله ریموت رو زد و ماشینش رو برد داخل....
نویسنده:نابی
برای خرید رمان کامل دشمن عزیز میتونین بیاین پیوی @Laxtury_admin