#پارت_۱۶۷
🔥💜 حس داغ 🔥💜
عجیب شده بودن.اونقدر عجیب شده بودن که نه تنها حس میکردم خطر رفع شده بلکه حس عجیبی بهم میگفت بدبختی های من الان تازه دارن آپلود میشن.
مونده بودم آخه پیمان دیگه چرا اینقدر داره این بازی رو خوب اجرا میکنه...
من که میدونم اون فقط اومده که شر اون پسره از سر من کم بشه و بعدش هم واسه همیشه بره اما درهرصورت بهتر بود دیگه اینقدرها هم خوب نباشه که من بیفتم توی دردسر جدید.
یا اینکه مثل ابان پدر و مادرم شیفته اش بشن و هی پیمان جان پیمان جان راه بندازن....
با چشم غره های مامان بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه.
تمرکز نداشتم و توی این بی تمرکزی چای عروس دم کن میخواستن از من!
عین خل و چلها تو آشپزخونه وول میخوردم و گهی دنبال استکان بودم و گهی دنبال کتری و آب جوش که خوشبختانه مامان به موقع اومد داخل.
یه راست اومد سمتم و یه نیشگون خیلی پر درد از بازوم گرفت و بعد هم گفت:
-ذلیل شده چرا وقتی بابات بهت میگه چایی بیاری عین گاو مشت حس میگی من ؟!
درد نیشگونش اونقدر زیاد بود که لب گزیدم و گفتم:
-وای واای وای...ول کن مامان پوست دستمو کندی
ولم کرد اما در ادامه تند تر و عصبی تر پرسید:
- میخوای پسره فکر کنه از اینایی هستی که حتی بلد نیستن چایی دم کنن؟
میخوای همین امشب دمشو بزار رو کولش و بره ...؟ هان؟
صورتتم از درد زیاد تو هم مچاله شد.
آخ آخ کنان ازش فاصله گرفتم و حین مالیدن بازوم گفتم:
-نه خیر ...پیمان اونقدر منو دوست داره که این چیزا اصلا براش مهم نیست...درضمن. اون تو خونه اش کلی خدم و حشم داره...فکر کردی من زن پیمان بشم وقت میکنم چایی دم کنم!؟
نی نی چشمهاش درخشید.بای اینکه ما خانواده ی پولداری بودیم اما مامان همیشه آرزوش بود یه داماد خیلی پولدار گیرش بیاد.یه کسی که باهاش پز بده...
یکی که مطنئن بشه دخترش در کنارش یه زندگی اشرافی داره واسه همین اون عصباینت به کل پر کشید و بجاش لبخندی روی صورتش نشس و مرسید:
-جداااا !؟
بازوم، جایی که اون نیشگون گرفته بود رو مالیدم و با تکون سر جواب دادم:
-اهوممم
هیجان زده گفت؛
-واااای...چه دومادی! حتما خونه اش عین قصر
بازم سرم رو تکون دادم و گفتم:
-دقیقا!
هیجان زده آب جوش بار گذاشت که زودتر چایی رو دم کنه و بعد باخوشحالی گفت:
-خدایااا شکرت! پس دامادم تقریبا یه پرنس!
-آستینم رو زدم بالا و نگاهی به بازوم انداختم و با چپ و راست کردن سرم جواب دادم:
-ای بگی نگی!
از اونجایی که میدونست کاری از دختر شوکه شده اش برنمیاد، خودش شروع کرد به در
آوردن لیوانهای شیشه ای از کابینت و مرتب چیدنشون توی سینی سلطنتی گرونقیمتش و همزمان با چشمهای ریز شده، شکاکانه پرسید:
-گفتی تو خونه اش کلی خدمتکار داره!؟
آستین پیرهنمو دادم پایین و کمرم رو از تیکه به کابینت برداشتم و جواب دادم:
-آره....
🔥💜 حس داغ 🔥💜
عجیب شده بودن.اونقدر عجیب شده بودن که نه تنها حس میکردم خطر رفع شده بلکه حس عجیبی بهم میگفت بدبختی های من الان تازه دارن آپلود میشن.
مونده بودم آخه پیمان دیگه چرا اینقدر داره این بازی رو خوب اجرا میکنه...
من که میدونم اون فقط اومده که شر اون پسره از سر من کم بشه و بعدش هم واسه همیشه بره اما درهرصورت بهتر بود دیگه اینقدرها هم خوب نباشه که من بیفتم توی دردسر جدید.
یا اینکه مثل ابان پدر و مادرم شیفته اش بشن و هی پیمان جان پیمان جان راه بندازن....
با چشم غره های مامان بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه.
تمرکز نداشتم و توی این بی تمرکزی چای عروس دم کن میخواستن از من!
عین خل و چلها تو آشپزخونه وول میخوردم و گهی دنبال استکان بودم و گهی دنبال کتری و آب جوش که خوشبختانه مامان به موقع اومد داخل.
یه راست اومد سمتم و یه نیشگون خیلی پر درد از بازوم گرفت و بعد هم گفت:
-ذلیل شده چرا وقتی بابات بهت میگه چایی بیاری عین گاو مشت حس میگی من ؟!
درد نیشگونش اونقدر زیاد بود که لب گزیدم و گفتم:
-وای واای وای...ول کن مامان پوست دستمو کندی
ولم کرد اما در ادامه تند تر و عصبی تر پرسید:
- میخوای پسره فکر کنه از اینایی هستی که حتی بلد نیستن چایی دم کنن؟
میخوای همین امشب دمشو بزار رو کولش و بره ...؟ هان؟
صورتتم از درد زیاد تو هم مچاله شد.
آخ آخ کنان ازش فاصله گرفتم و حین مالیدن بازوم گفتم:
-نه خیر ...پیمان اونقدر منو دوست داره که این چیزا اصلا براش مهم نیست...درضمن. اون تو خونه اش کلی خدم و حشم داره...فکر کردی من زن پیمان بشم وقت میکنم چایی دم کنم!؟
نی نی چشمهاش درخشید.بای اینکه ما خانواده ی پولداری بودیم اما مامان همیشه آرزوش بود یه داماد خیلی پولدار گیرش بیاد.یه کسی که باهاش پز بده...
یکی که مطنئن بشه دخترش در کنارش یه زندگی اشرافی داره واسه همین اون عصباینت به کل پر کشید و بجاش لبخندی روی صورتش نشس و مرسید:
-جداااا !؟
بازوم، جایی که اون نیشگون گرفته بود رو مالیدم و با تکون سر جواب دادم:
-اهوممم
هیجان زده گفت؛
-واااای...چه دومادی! حتما خونه اش عین قصر
بازم سرم رو تکون دادم و گفتم:
-دقیقا!
هیجان زده آب جوش بار گذاشت که زودتر چایی رو دم کنه و بعد باخوشحالی گفت:
-خدایااا شکرت! پس دامادم تقریبا یه پرنس!
-آستینم رو زدم بالا و نگاهی به بازوم انداختم و با چپ و راست کردن سرم جواب دادم:
-ای بگی نگی!
از اونجایی که میدونست کاری از دختر شوکه شده اش برنمیاد، خودش شروع کرد به در
آوردن لیوانهای شیشه ای از کابینت و مرتب چیدنشون توی سینی سلطنتی گرونقیمتش و همزمان با چشمهای ریز شده، شکاکانه پرسید:
-گفتی تو خونه اش کلی خدمتکار داره!؟
آستین پیرهنمو دادم پایین و کمرم رو از تیکه به کابینت برداشتم و جواب دادم:
-آره....