#پارت۴۶۶
بی صدا نگاش کردم که گفت:
بیام تو؟
نخیر!
بی توجه به حرفم اومد داخل..
لازم به اجازه نیست در هر صورت میام!
به لباسش که چایی روش ریخته بود نگاه کردم...
یاد بهراد افتادم.. یاد اون روز که چایی رو ریختم روی لباسش..
یاد نگاه نگران و چشمای مهربونش.. قلبم از یاد آوری چشم ها و نگاه های نافذش مچاله شد..
چقدر دلم براش تنگ شده خدایا....
چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ چرا هر روزمو باخاطرات لعنتیش سپری میکنم؟
اون همه بهم بد کرد؛ چرا؟ چرا دلم واسه حتی بدی هاش تنگ شده؟
با صدای نگران آرشا به خودم اومدم..
ترانه؟ چی شد؟ چرا بغض کردی؟ از دست من ناراحت شدی؟ دیونه شوخی میکردم!
سریع خودمو جمع کردم واخم هامو توهم کشیدم..
نه.. بغض واسه چی؟ بغض نکردم!
عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_لااقل دروغ میگی نم چشم هاتو پاک کن!
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
بی صدا نگاش کردم که گفت:
بیام تو؟
نخیر!
بی توجه به حرفم اومد داخل..
لازم به اجازه نیست در هر صورت میام!
به لباسش که چایی روش ریخته بود نگاه کردم...
یاد بهراد افتادم.. یاد اون روز که چایی رو ریختم روی لباسش..
یاد نگاه نگران و چشمای مهربونش.. قلبم از یاد آوری چشم ها و نگاه های نافذش مچاله شد..
چقدر دلم براش تنگ شده خدایا....
چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ چرا هر روزمو باخاطرات لعنتیش سپری میکنم؟
اون همه بهم بد کرد؛ چرا؟ چرا دلم واسه حتی بدی هاش تنگ شده؟
با صدای نگران آرشا به خودم اومدم..
ترانه؟ چی شد؟ چرا بغض کردی؟ از دست من ناراحت شدی؟ دیونه شوخی میکردم!
سریع خودمو جمع کردم واخم هامو توهم کشیدم..
نه.. بغض واسه چی؟ بغض نکردم!
عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_لااقل دروغ میگی نم چشم هاتو پاک کن!
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈