#پارت_621
به دامون تکیه میزند و پلک روی هم میبندد، مه یاس کنارشان روی گهواره ی برقی خوابیده بود، گه گاهی نق میزد اما زود به خواب عمیقی میرفت.
دست دامون نوازشوار روی ران های تپلش میکشد و شقیقه اش را میبوسد.
- تا کِی نمیتونم بِت دست بزنم آیه؟
دلم تنگ شده ، دلم میخوادت، دلم میخواد حست کنم.
آیه بدنش گُر میگیرد، خودش هم دلش میخواست بیشتر از هرچیزی!
زن بود و دلش بی تاب یکی شدن با همسرش بود اما حرف های مادرش و مادرشوهرش مانع میشد " باهم نخوابین دختر، زن رحمش چهل روز طول میکشه به حالت اولیهش برسه ، خدایی نکرده اگه باهم باشین صدمه میبینی "
لبش را میگزد.
- نمیتونیم، بذار یه ماه دیگه.
دامون نفس کلافه ای میکشد.
- نمینذارم توش، یه جور دیگه برطرف میکنیم.
بین پایش نبض میزند و حس خیسی میان پایش دارد. چند روز پیش خونریزی اش بند آمده بود و الان این خیسی برای تحریک شدنش بود.
- پس تو نقشه های دیگهای داشتی، نچ نچ.
دامون آرام میخندد، دلش همبستری با زنش را میخواست، هرچند نصف و نیمه.
لبش را به گردن سفید و بلوری آیه میچسباند و عمیق بوی موهایش را به ریه هایش میفرستد و زمزمه میکند:
- آره، زنمی نقشهها میکشم برات!
با عشوه میخندد، حالش خراب شده و دلش میخواست با او همبستر شود. صدایشان خمار شده و از نگاهشان آتش میبارد.
- باشه، تو فقط نقشه بکش.
دامون پوست گردنش را به دهان میکشد و عمیق مک میزند و نالهی آرام آیه در خانه میپیچد، دروغ نبود اگر بگوید دلش برای ناله های آرام و با ناز زنش رفته است.
به دامون تکیه میزند و پلک روی هم میبندد، مه یاس کنارشان روی گهواره ی برقی خوابیده بود، گه گاهی نق میزد اما زود به خواب عمیقی میرفت.
دست دامون نوازشوار روی ران های تپلش میکشد و شقیقه اش را میبوسد.
- تا کِی نمیتونم بِت دست بزنم آیه؟
دلم تنگ شده ، دلم میخوادت، دلم میخواد حست کنم.
آیه بدنش گُر میگیرد، خودش هم دلش میخواست بیشتر از هرچیزی!
زن بود و دلش بی تاب یکی شدن با همسرش بود اما حرف های مادرش و مادرشوهرش مانع میشد " باهم نخوابین دختر، زن رحمش چهل روز طول میکشه به حالت اولیهش برسه ، خدایی نکرده اگه باهم باشین صدمه میبینی "
لبش را میگزد.
- نمیتونیم، بذار یه ماه دیگه.
دامون نفس کلافه ای میکشد.
- نمینذارم توش، یه جور دیگه برطرف میکنیم.
بین پایش نبض میزند و حس خیسی میان پایش دارد. چند روز پیش خونریزی اش بند آمده بود و الان این خیسی برای تحریک شدنش بود.
- پس تو نقشه های دیگهای داشتی، نچ نچ.
دامون آرام میخندد، دلش همبستری با زنش را میخواست، هرچند نصف و نیمه.
لبش را به گردن سفید و بلوری آیه میچسباند و عمیق بوی موهایش را به ریه هایش میفرستد و زمزمه میکند:
- آره، زنمی نقشهها میکشم برات!
با عشوه میخندد، حالش خراب شده و دلش میخواست با او همبستر شود. صدایشان خمار شده و از نگاهشان آتش میبارد.
- باشه، تو فقط نقشه بکش.
دامون پوست گردنش را به دهان میکشد و عمیق مک میزند و نالهی آرام آیه در خانه میپیچد، دروغ نبود اگر بگوید دلش برای ناله های آرام و با ناز زنش رفته است.