#پارت_611
با مک کودکش فقط عشق بود که به قلبش سرازیر میشد.
حال قشنگی داشت وقتی بچه اش از او تغذیه میکرد، با حرفی که آبتین میزند همه میخندد.
- شیرت گرم کردن نمیخواد؟
دامون ابرو بالا می اندازد و بی حواس روبه آبتین میگوید:
- مگه شیر گاوه گرم کردن بخواد؟ توهم از من پرت تری که اخوی!
رابطهی این دو نفر بهتر شده بود، مانند دو دوست.
دامون که متوجه حرفش میشود بر پیشانی اش میکوبد و با استرس به سمت آیه ای برمیگردد که باابروهای بالا رفته خیره ی دامون است.
- پس من گاوم دیگه؟ واقعاً که!
منو باش دلمو به شما گرم کردم آقا دامونِ گُل!
دامون آرام میخندد و لعنتی به خودش میفرستت. پدرهایشان رفته بودند دنبال گوسفند بگردند و نذری بدهند برای آمدن اولین نوهیشان.
- من غلط بکنم... تو فرشته ای .
آیه پشت چشمی نازک میکند، دامون حرصی به سمت آبتین برمیگردد، ابتینِ بیخیالی که میخندد و به شاهکار روبه رویش خیره میشود، آیه ای که قهر کرده و دامونی که منت میکشد.
باصدای زنگ گوشی آبتین، زهرا نگاهش میکند. با دیدن شماره ی روی گوشی آبتین لبخندی میزند و از اتاق بیمارستان خارج میشود.
آیه ریز میخندد.
- مامان جان، عروست بودا!
زهرا نمکی خندید، اون هم ذوق میکرد از اینکه پسرش بالاخره سر و سامان میگیرد.
- آره قربونش بشم.
یکی پیدا شد پسر مارو قبول کنه!
- نکن مامان، قربونش نرو.
از الان عزیز تر از من شده!
با مک کودکش فقط عشق بود که به قلبش سرازیر میشد.
حال قشنگی داشت وقتی بچه اش از او تغذیه میکرد، با حرفی که آبتین میزند همه میخندد.
- شیرت گرم کردن نمیخواد؟
دامون ابرو بالا می اندازد و بی حواس روبه آبتین میگوید:
- مگه شیر گاوه گرم کردن بخواد؟ توهم از من پرت تری که اخوی!
رابطهی این دو نفر بهتر شده بود، مانند دو دوست.
دامون که متوجه حرفش میشود بر پیشانی اش میکوبد و با استرس به سمت آیه ای برمیگردد که باابروهای بالا رفته خیره ی دامون است.
- پس من گاوم دیگه؟ واقعاً که!
منو باش دلمو به شما گرم کردم آقا دامونِ گُل!
دامون آرام میخندد و لعنتی به خودش میفرستت. پدرهایشان رفته بودند دنبال گوسفند بگردند و نذری بدهند برای آمدن اولین نوهیشان.
- من غلط بکنم... تو فرشته ای .
آیه پشت چشمی نازک میکند، دامون حرصی به سمت آبتین برمیگردد، ابتینِ بیخیالی که میخندد و به شاهکار روبه رویش خیره میشود، آیه ای که قهر کرده و دامونی که منت میکشد.
باصدای زنگ گوشی آبتین، زهرا نگاهش میکند. با دیدن شماره ی روی گوشی آبتین لبخندی میزند و از اتاق بیمارستان خارج میشود.
آیه ریز میخندد.
- مامان جان، عروست بودا!
زهرا نمکی خندید، اون هم ذوق میکرد از اینکه پسرش بالاخره سر و سامان میگیرد.
- آره قربونش بشم.
یکی پیدا شد پسر مارو قبول کنه!
- نکن مامان، قربونش نرو.
از الان عزیز تر از من شده!