#پارت_599
- بشین بذار خوب بشی، قشنگ ازت کار میکشم.
عامو با تریلی تصادف کردی، پنج ماه تو کما به سر بردی.
دامون آرام میخندد، تند تند حرف میزد و با هر حرف میمک های صورتش تغییر میکردن، معلوم بود که این زن چقدر نگران شوهرش بوده.
- باشه ولی زخمام بهترن... چهار پنج ماه گذشته ناسلامتی!
پلکش را روی هم بست، درحمام ريشش را زده بودند ، مردش لاغر شده بود اما دلش را میبرد.
گونه های استخوانیاش و چشم های گود رفتهاش غم بر دل کوچک آیه میگذاشت.
- باشه، بچه اومد جبران میکنی... بچه دردسر شیرینه که با کمک همدیگه راحت میشه.
هامون نگاهش را به لبهای اناریاش میدوزد.
- میدونی ترسم از مردن چیه؟
آیه میترسد، او پنج ماه تمام برزخ را به چشم خود دید. تنها چیزی که دلش نمیخواست از دست دادن دامون بود، دامونِ عاشقی که عاشقانه هایش را خرج میکرد . خودش را جلو میکشد و دست روی لب های خوشفرم مرد میگذارد.
- خدانکنه... چیزیت بشه من میمیرم.
میدانست که ادامهی حرفش عاشقانه است برای همین ریز میخندد و با شیطنت می گوید:
- ولی اجازه داری آخرشو بگی.
نوک انگشتانِ آیه را بوسید و به چشم هایش خیره میشود، نگاه ستاره باران معشوقش برایش از تمام دنیا زیبا تر است.
- ترسم اینه دیگه نتونم کنارت باشم...
نمیخوام این زندگی تموم بشه آیه، نمیخوام زیر سردی خاک دفن بشم درحالی که میتونم هر ثانیه رو عاشقونه خرجت کنم، من میخوام تا ابد و یک روز حرف دلمو به زبون بیارم...
تورو میپرسمت آیه... نورِ زندگیِ تاریکم.
- بشین بذار خوب بشی، قشنگ ازت کار میکشم.
عامو با تریلی تصادف کردی، پنج ماه تو کما به سر بردی.
دامون آرام میخندد، تند تند حرف میزد و با هر حرف میمک های صورتش تغییر میکردن، معلوم بود که این زن چقدر نگران شوهرش بوده.
- باشه ولی زخمام بهترن... چهار پنج ماه گذشته ناسلامتی!
پلکش را روی هم بست، درحمام ريشش را زده بودند ، مردش لاغر شده بود اما دلش را میبرد.
گونه های استخوانیاش و چشم های گود رفتهاش غم بر دل کوچک آیه میگذاشت.
- باشه، بچه اومد جبران میکنی... بچه دردسر شیرینه که با کمک همدیگه راحت میشه.
هامون نگاهش را به لبهای اناریاش میدوزد.
- میدونی ترسم از مردن چیه؟
آیه میترسد، او پنج ماه تمام برزخ را به چشم خود دید. تنها چیزی که دلش نمیخواست از دست دادن دامون بود، دامونِ عاشقی که عاشقانه هایش را خرج میکرد . خودش را جلو میکشد و دست روی لب های خوشفرم مرد میگذارد.
- خدانکنه... چیزیت بشه من میمیرم.
میدانست که ادامهی حرفش عاشقانه است برای همین ریز میخندد و با شیطنت می گوید:
- ولی اجازه داری آخرشو بگی.
نوک انگشتانِ آیه را بوسید و به چشم هایش خیره میشود، نگاه ستاره باران معشوقش برایش از تمام دنیا زیبا تر است.
- ترسم اینه دیگه نتونم کنارت باشم...
نمیخوام این زندگی تموم بشه آیه، نمیخوام زیر سردی خاک دفن بشم درحالی که میتونم هر ثانیه رو عاشقونه خرجت کنم، من میخوام تا ابد و یک روز حرف دلمو به زبون بیارم...
تورو میپرسمت آیه... نورِ زندگیِ تاریکم.