🌱#حجله_پردرد
#قسمت_اول
❌#توجه: همراهان گرامی آخرین قسمت رمان #فرشته 5 شنبه مورخ 20 شهریور در کانال درج می شود.
چشم هام رو بستم و به صندلی تکیه دادم.
آرایشگر با هر بندی که روی صورتم می انداخت من پلکام رو روی هم فشار می دادم. حدود نیم ساعت به کارش ادامه داد
تا
بالاخره رضایت داد دست از سرم برداره.
چشمامو باز کردم و اشکی که از شقیقه ام جاری شده بود رو پس زدم.
سرم رو بالا اوردم، توی آیینه دختری رو دیدم که دیگه آرزویی برای رسیدن بهش نداره.
تمام رویاهام و شاهزاده ای با اسب سفید دود شدن و رفتن هوا.
عشق! هه چه کلمه ی نا آشنایی.
زن عمو جلو اومد و یه نگاه به صورت سرخ شدم انداخت
- می بینی توروخدا نیره خانم! چه عروس خوشگلی نصیبم شده.
تو دلم لعنتی فرستادم و برای باز هزارم این خانواده رو نفرین کردم. اخه مسلمون نصیب کجا بود؟ چرا نمیگی دختره رو
مجبورش کردم تا بیاد زن، پسرت بشه؟
با هزار تا بد بختی و سوز، صورتمو شستم و دوباره روی صندلی جا گرفتم
این بار نیره دستش پر از کرم کرد و مالید به صورتم...
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
بعد از یک ساعت نگاه خریدارانه ای بهم انداخت
خوشگل بودی، خوشگل تر شدی.
به اجبار لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم. یک لباس سفید ساده بدون هیچ پفی و هیچ دنباله درازی تنم کردم.
حتی لباس عروسمم به انتخاب خودم نبود.
یکی از خدمتکار های جدید با سینی اسپند به سمتم اومد و ملیحه خانم یه مشت اسپند دور سرم چرخوند و برای بار
هزارم
کرد. ماشا ماشا
صندل های سفید رو از جعبه در اوردم و پام کردم
حداقل پنج سانت به قد کوتاهم اضافه شد.
تو حال خودم بودم و داشتم فکر می کردم که یهو در اتاق باز شد و قامت افرا توی چهارچوب نمایان شد.
با خجالت سری بالا اوردم و به چشم های مشکیش نگاه کردم که جلو تر اومد و دسته گلی بهم داد
- بیا!
با دست لرزون گل رو ازش گرفتم و باز به آیینه نگاه کردم
افرا سر جاش میخکوب شده بود و بهم نگاه می کرد.
سرم رو برگردونم و با غیض غریدم:
- اگه دادی میتونی بری...!
هنوز قدمی ازش فاصله نگرفتم که بازوم توسط دستای مردونش اسیر شد
- ببین یارا، من عاشق چشم و ابروت نیستم که برام قر و قمیش میای یالا هر کار داری انجام بده بریم پایین. من حوصله ناز
و نوز کشیدن ندارم.
با دلخوری دستی به تاج گلم کشیدم و دنبالش راه افتادم.
حتی به خودش زحمت نداد یه تارف بزنه که اول من از اتاق برم بیرون.
خب به درک! حداقل خودش هم می دونه پشیزی برام ارزش نداره.
تا به پله ها رسیدم واستاد و انگشتام رو اسیر دستای مردونش کرد.
داغ بود... درست مثل وصل کردن جریان برق 200 وولتی.
تا به خودم بیام مثل اسبی که افسارشو می کشن، دست منم کشید و به ناچار همراهش شدم.
با هر قدمی که برمی داشتیم این سوال توی ذهنم پر رنگ تر می شد که مگه چند سانت از من بلند تره که من جای بچش
محسوب می شم؟
به پله اخر که رسیدیم همه فامیل های نزدیک رو توی یک نظر می شد دید.
لبخند اجباری زدم که فرشته شروع کرد به کر کشیدن.
افرا دستش رو از بین انگشتام خارج کرد و پشت کمرم گذاشت و به طرف مبل دو نفره هدایتم کرد.
اخ که دوست داشتم همینجا انگشتاشو خورد کنم.
تا روی صندلی نشستیم عاقد اومد و فرشته و چند تا از دختر های فامیل اومدن بالا سرمون و شروع کردن به قند
ساییدن...
تا به خودم اومدم "بله" رو گفته بودم و شده بودم همسر عقدی و رسمی و شرعی افرا.
این که توی هجده سالگی شده بودم زن، پسرعمویی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم دلم رو نمی سوزوند. از تنها چیزی که
حرصم می گرفت به بازی گرفته شدن زندگیم بود.
اونم سر یک مشت پول و مال و منال که ارزش به باد دادن زندگیم رو داشتند. حداقل برای دل خوش آقاجون.
من تو حال و هوای خودم بودم و مهمون ها می رقصیدند
ای کاش به جای این لباس عروس مسخره، رخت سیاه می پوشیدم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025
#قسمت_اول
❌#توجه: همراهان گرامی آخرین قسمت رمان #فرشته 5 شنبه مورخ 20 شهریور در کانال درج می شود.
چشم هام رو بستم و به صندلی تکیه دادم.
آرایشگر با هر بندی که روی صورتم می انداخت من پلکام رو روی هم فشار می دادم. حدود نیم ساعت به کارش ادامه داد
تا
بالاخره رضایت داد دست از سرم برداره.
چشمامو باز کردم و اشکی که از شقیقه ام جاری شده بود رو پس زدم.
سرم رو بالا اوردم، توی آیینه دختری رو دیدم که دیگه آرزویی برای رسیدن بهش نداره.
تمام رویاهام و شاهزاده ای با اسب سفید دود شدن و رفتن هوا.
عشق! هه چه کلمه ی نا آشنایی.
زن عمو جلو اومد و یه نگاه به صورت سرخ شدم انداخت
- می بینی توروخدا نیره خانم! چه عروس خوشگلی نصیبم شده.
تو دلم لعنتی فرستادم و برای باز هزارم این خانواده رو نفرین کردم. اخه مسلمون نصیب کجا بود؟ چرا نمیگی دختره رو
مجبورش کردم تا بیاد زن، پسرت بشه؟
با هزار تا بد بختی و سوز، صورتمو شستم و دوباره روی صندلی جا گرفتم
این بار نیره دستش پر از کرم کرد و مالید به صورتم...
#همراهان گرامی کانال VIP ما در انتهای صفحه معرفی شده حتما عضو بشید فوق العادس
بعد از یک ساعت نگاه خریدارانه ای بهم انداخت
خوشگل بودی، خوشگل تر شدی.
به اجبار لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم. یک لباس سفید ساده بدون هیچ پفی و هیچ دنباله درازی تنم کردم.
حتی لباس عروسمم به انتخاب خودم نبود.
یکی از خدمتکار های جدید با سینی اسپند به سمتم اومد و ملیحه خانم یه مشت اسپند دور سرم چرخوند و برای بار
هزارم
کرد. ماشا ماشا
صندل های سفید رو از جعبه در اوردم و پام کردم
حداقل پنج سانت به قد کوتاهم اضافه شد.
تو حال خودم بودم و داشتم فکر می کردم که یهو در اتاق باز شد و قامت افرا توی چهارچوب نمایان شد.
با خجالت سری بالا اوردم و به چشم های مشکیش نگاه کردم که جلو تر اومد و دسته گلی بهم داد
- بیا!
با دست لرزون گل رو ازش گرفتم و باز به آیینه نگاه کردم
افرا سر جاش میخکوب شده بود و بهم نگاه می کرد.
سرم رو برگردونم و با غیض غریدم:
- اگه دادی میتونی بری...!
هنوز قدمی ازش فاصله نگرفتم که بازوم توسط دستای مردونش اسیر شد
- ببین یارا، من عاشق چشم و ابروت نیستم که برام قر و قمیش میای یالا هر کار داری انجام بده بریم پایین. من حوصله ناز
و نوز کشیدن ندارم.
با دلخوری دستی به تاج گلم کشیدم و دنبالش راه افتادم.
حتی به خودش زحمت نداد یه تارف بزنه که اول من از اتاق برم بیرون.
خب به درک! حداقل خودش هم می دونه پشیزی برام ارزش نداره.
تا به پله ها رسیدم واستاد و انگشتام رو اسیر دستای مردونش کرد.
داغ بود... درست مثل وصل کردن جریان برق 200 وولتی.
تا به خودم بیام مثل اسبی که افسارشو می کشن، دست منم کشید و به ناچار همراهش شدم.
با هر قدمی که برمی داشتیم این سوال توی ذهنم پر رنگ تر می شد که مگه چند سانت از من بلند تره که من جای بچش
محسوب می شم؟
به پله اخر که رسیدیم همه فامیل های نزدیک رو توی یک نظر می شد دید.
لبخند اجباری زدم که فرشته شروع کرد به کر کشیدن.
افرا دستش رو از بین انگشتام خارج کرد و پشت کمرم گذاشت و به طرف مبل دو نفره هدایتم کرد.
اخ که دوست داشتم همینجا انگشتاشو خورد کنم.
تا روی صندلی نشستیم عاقد اومد و فرشته و چند تا از دختر های فامیل اومدن بالا سرمون و شروع کردن به قند
ساییدن...
تا به خودم اومدم "بله" رو گفته بودم و شده بودم همسر عقدی و رسمی و شرعی افرا.
این که توی هجده سالگی شده بودم زن، پسرعمویی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم دلم رو نمی سوزوند. از تنها چیزی که
حرصم می گرفت به بازی گرفته شدن زندگیم بود.
اونم سر یک مشت پول و مال و منال که ارزش به باد دادن زندگیم رو داشتند. حداقل برای دل خوش آقاجون.
من تو حال و هوای خودم بودم و مهمون ها می رقصیدند
ای کاش به جای این لباس عروس مسخره، رخت سیاه می پوشیدم.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025