دیشب سوار یک اسنپ به سمت خوابگاه بودم. راننده جوانی حدود ۳۰ ساله بود خوش برخورد و خوشصحبت. حرف کار شد، از پیشهام پرسید و سربسته جواب دادم که دانشجوام در رشته حقوق. از دوران دانشجوایش تعریف کرد که چگونه از اسلامشهر تا تهران مرکز را گز کرده تا نهایتاً یک لیسانس مدیریت بازرگانی بگیرد و در انتها فرمود که مثل حیوانی وفادار پشیمان است که عمرش را در دانشگاه تلف کرده و دیر وارد کسبوکار خانوادگی شده که اکنون خوابیده است. خانوادگی صاحب یک کارگاه ساخت لوستر بودند اما حالا که بازار خراب است و دلار بال در آورده دیگر چارهای ندارد جز پیوستن به خانواده بزرگ اسنپ. از اولین ماشینش گفت که یک پژو ۲۰۶ بوده که به قیمت ۲۶ میلیون تومانِ سابق و با درآمد یک ماه شاگردی در کنار پدر موفق به خریدش شده بود. از کارگاه که صحبت میکرد میشد شادی توام با افسوس را در چهرهاش دید شادی روزهای رونق و افسوس آن ۱۷ کارگری که الان در کنار خیابان ایستادهاند و در کشور خودشان با اهالی افغان برای یک لقمه نان رقابت میکنند. آدم مذهبی هم نبود آستینش را داد بالا و گفت عشقم در این دنیا خالکوبی کردن است هرچند ماه یک بار با درآمدم میرفتم یک کشوری و نقاشی جدیدی روی بدنم میکشیدم اما حالا نه کاری هست نه درآمدی و نه دلخوشی...