خاطره یه کم قدیمیه دکترا قبول شده بودم وعموم اومده بود خونه ما گفت مبارکت باشه برات یک سکه کادو گرفتم حواسم نبود بیارم.۲روز بعد اومد خونهی ما تامنو دید گف واییی عمو جون باز هدیه تو رو یادم رفت
یه هفته بعدش اومد خونمون من رو صدا کرد گفت یه لحظه بیا دست کرد توی جیبش دستش رو گرفتم گفتم عمو بخدا من راضی نیستم همینکه به یادم بودید برام کافیه
این کارا چیه بخدا قبول نمیکنم نگه دارید برا فارغ التحصیلیم....گفت عمو یک لحظه وایستا امون بده
موبایلشرو درآورد گفت میشه قبض این رو پرداخت کنی؟
دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش
۲ روز بعد بالاخره سکه منو داد اما من خیلی حس بدی داشتم
یه هفته بعدش اومد خونمون من رو صدا کرد گفت یه لحظه بیا دست کرد توی جیبش دستش رو گرفتم گفتم عمو بخدا من راضی نیستم همینکه به یادم بودید برام کافیه
این کارا چیه بخدا قبول نمیکنم نگه دارید برا فارغ التحصیلیم....گفت عمو یک لحظه وایستا امون بده
موبایلشرو درآورد گفت میشه قبض این رو پرداخت کنی؟
دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش
۲ روز بعد بالاخره سکه منو داد اما من خیلی حس بدی داشتم