#آوان
#پارت_۳۷۴
از روی صندلی بلند شدم و به کژال که در حال جویدن ناخن شستش بود، زل زدم. از وقتی دکتر با عجله از حال روژین گفت و اتاق را ترک کرد به فکر فرو رفته بود. حالش را درک می کردم، خودش را مقصر تمام این اتفاق ها می دانست به زبان نمی آورد اما من از نگاه های به ظاهر سردش هم عمق دردش را می فهمیدم.
_خوبی؟
از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت و سرش را به نشان تایید تکان داد. هر چند ظاهرش هیچ شباهتی به آدم های خوب نداشت اما به رویش نیاوردم و دروغش را پذیرفتم.
_من می رم بیرون منتظر بابا باشم.
دست از ناخن جویدن کشید و نزدیکم شد. با دقت تمام صورتم را از نظر گذراند. دو دستش را روی بازوهایم قرار داد و با مکث گفت:
_به بهادر بگو فقط یه مدت به روژین وقت بده. بخدا این حجم از استرس براش خوب نیست.
چینی وسط پیشانی ام انداختم.
_از چی حرف می زنی؟
مستقیم به چشم هایم زل زد.
_روژین سال ها به سکوت و تنهایی اینجا عادت کرده. حالا یهو سر کله ی دخترش، عشقش، ...
بازوهایم را رها کرد و پشت به من به سمت پنجره رفت و ادامه داد.
_اگه این وسط بفهمه دایه هم نیست که دیگه کارمون تمومه.
آب دهانم را بلعیدم شاید زمان مناسبی برای بیان این واقعیت نبود اما باید حرف می زدم.
_می دونه.
کژال با شتاب سمت من چرخید و ابروهایش را در هم گره زد.
_چی رو؟
نمی دانم چرا اما آن لحظه دلم نمی خواست به چشم های کژال خیره شوم. می ترسیدم حرف هایی که روژین درباره اش زده بود را از چشم هایم بخواند به همین دلیل سرم را پایین انداخته و گفتم:
_مرگ دایه رو.
آهسته نگاهم را بالا کشیدم و به او چشم دوختم. همانطور ثابت سر جاش ایستاده و هیچ واکنشی از خودش نشان نداده بود. دقیقا شبیه آدم های بُهت زده بود. صدایش زدم.
_خاله!
تکانی خورد و نگاه از من گرفت. دو دستش را روی صورتش گذاشت و زیاد طول نکشید که صدایش همراه ناله به گوشم رسید.
_حالا با این وضع چه کنم خداااا؟ لعنت بر من. لعنت بر من.
صحنه ی دردناکی بود. مقابلم زنی ایستاده بود که برخلاف ظاهر همیشه آرامش از درون پاشیده بود و هیچ کس نبود تا کمی پای حرف های دلش بنشید. من در کژال زنی سرخورده می دیدم که سعی کرده بود تمام این سال ها قوی ظاهر شود و حالا آنجا در آن اتاق دیگر حتی ظاهر یک زن قدرتمند، هم نداشت.
_می شه دیگه به هیچی فکر نکنی؟ می شه بذاری سرنوشت هر طور دلش می خواد بازی سرمون دربیاره؟ می شه فقط بازیگر باشی و اجازه بدی بازیت بدن؟ به خدا زندگی سخت نیست. ما سختش کردیم. با افکارمون، با غلط و درست جلوه دادن کارامون.
آه بلندی کشید.
_این حرف ها هیچی رو درست نمی کنه.
نمی توانستم اجازه بدهم تنها کسی که از کودکی حواسش به من بود این گونه جلوی چشم هایم بشکند. به سمتش رفتم. دستانم را دو طرف بدنش حلقه کرده و در آغوش کشیدمش
_اما میشه بدترش هم نکرد.
#پارت_۳۷۴
از روی صندلی بلند شدم و به کژال که در حال جویدن ناخن شستش بود، زل زدم. از وقتی دکتر با عجله از حال روژین گفت و اتاق را ترک کرد به فکر فرو رفته بود. حالش را درک می کردم، خودش را مقصر تمام این اتفاق ها می دانست به زبان نمی آورد اما من از نگاه های به ظاهر سردش هم عمق دردش را می فهمیدم.
_خوبی؟
از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت و سرش را به نشان تایید تکان داد. هر چند ظاهرش هیچ شباهتی به آدم های خوب نداشت اما به رویش نیاوردم و دروغش را پذیرفتم.
_من می رم بیرون منتظر بابا باشم.
دست از ناخن جویدن کشید و نزدیکم شد. با دقت تمام صورتم را از نظر گذراند. دو دستش را روی بازوهایم قرار داد و با مکث گفت:
_به بهادر بگو فقط یه مدت به روژین وقت بده. بخدا این حجم از استرس براش خوب نیست.
چینی وسط پیشانی ام انداختم.
_از چی حرف می زنی؟
مستقیم به چشم هایم زل زد.
_روژین سال ها به سکوت و تنهایی اینجا عادت کرده. حالا یهو سر کله ی دخترش، عشقش، ...
بازوهایم را رها کرد و پشت به من به سمت پنجره رفت و ادامه داد.
_اگه این وسط بفهمه دایه هم نیست که دیگه کارمون تمومه.
آب دهانم را بلعیدم شاید زمان مناسبی برای بیان این واقعیت نبود اما باید حرف می زدم.
_می دونه.
کژال با شتاب سمت من چرخید و ابروهایش را در هم گره زد.
_چی رو؟
نمی دانم چرا اما آن لحظه دلم نمی خواست به چشم های کژال خیره شوم. می ترسیدم حرف هایی که روژین درباره اش زده بود را از چشم هایم بخواند به همین دلیل سرم را پایین انداخته و گفتم:
_مرگ دایه رو.
آهسته نگاهم را بالا کشیدم و به او چشم دوختم. همانطور ثابت سر جاش ایستاده و هیچ واکنشی از خودش نشان نداده بود. دقیقا شبیه آدم های بُهت زده بود. صدایش زدم.
_خاله!
تکانی خورد و نگاه از من گرفت. دو دستش را روی صورتش گذاشت و زیاد طول نکشید که صدایش همراه ناله به گوشم رسید.
_حالا با این وضع چه کنم خداااا؟ لعنت بر من. لعنت بر من.
صحنه ی دردناکی بود. مقابلم زنی ایستاده بود که برخلاف ظاهر همیشه آرامش از درون پاشیده بود و هیچ کس نبود تا کمی پای حرف های دلش بنشید. من در کژال زنی سرخورده می دیدم که سعی کرده بود تمام این سال ها قوی ظاهر شود و حالا آنجا در آن اتاق دیگر حتی ظاهر یک زن قدرتمند، هم نداشت.
_می شه دیگه به هیچی فکر نکنی؟ می شه بذاری سرنوشت هر طور دلش می خواد بازی سرمون دربیاره؟ می شه فقط بازیگر باشی و اجازه بدی بازیت بدن؟ به خدا زندگی سخت نیست. ما سختش کردیم. با افکارمون، با غلط و درست جلوه دادن کارامون.
آه بلندی کشید.
_این حرف ها هیچی رو درست نمی کنه.
نمی توانستم اجازه بدهم تنها کسی که از کودکی حواسش به من بود این گونه جلوی چشم هایم بشکند. به سمتش رفتم. دستانم را دو طرف بدنش حلقه کرده و در آغوش کشیدمش
_اما میشه بدترش هم نکرد.