#آوان
#پارت_۳۶۹
چقدر دلتنگ این صدا بود دلش می خواست می شد همین لحظه به سمت او برود در آغوشش بکشد و آتشی که سال ها وجودش را فرا گرفته، با بوسه ای خاموش کند. ولی پس زدن های روژین کار را خراب کرده بود.
نفسش را همراه با آهی بیرون فرستاد و خیره به تختی که حالا تکان های روژین را بیشتر به نمایش گذاشته بود گفت:
_گفتی نباشم. ازم خواستی برم. اما نشد به حرفت گوش بدم. نه که بخوام و نشه، نه، فقط نتونستم که برم.
اتاق تاریک بود اما حرکت دست روژین که پتو را تا انتها روی صورت اش کشید از چشم های تیز بین بهادر دور نماند. این اولین عکس العمل او به حرف هایش بود و اگر از حق نمی گذشت می توانست بگوید زیاد هم بد نبود و همین بد نبودن نور امیدی در دل بهادر تاباند.
چند قدمی به سمت تخت برداشت اما وسط راه پشیمان شد. نمی خواست این اتاق تاریک و تنهایی بینشان برای روژین یادآور آخرین تنهایی دو نفره اشان باشد. پس ترجیح داد به سمت پنجره برود. دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد وخودش به دیوار کنار پنجره تکیه داد. طوری که تخت در تیر رس نگاهش باشد.
_دلتنگم و خسته. دلتنگ برای چشم هایی که بیست ساله بهش معتادم و خسته از بیست سال ندیدنشون...
مکث کوتاهی کرد تا عکس العمل بعدی او را ببیند اما جز صدای نفس کشیدن های نا منظم روژین هیچ صدای دیگری از او بلند نشد، حتی دیگر همان تکان های ریز را هم نداشت. انگار قصد داشت خودش را به خواب بزند. بهادر این سکوت را دوست نداشت دلش به حرف زدن های یک طرفه راضی نبود. حتی فریاد کشیدن روژین را به این سکوت تلخ ترجیح می داد. کلافه دکمه ی دیگری از پیراهنش را باز کرد و عمیق نفس کشید.
_تاوان این بیست سال هر چی باشه پس می دم. فقط باهام حرف بزن. بیست سال تنهایی با خودم جنگیدن بسمه. بخدا منم کم درد نکشیدم. فکر می کنی بیست سال کمه برای کشیدن بار عذاب وجدان کشتن زنی که تنها عشق زندگیم بود...
تک سرفه ای کرد تا کمی از گرفتگی صدایش کم شود.
_روژین گناه من جز عاشقی چیز دیگه ای نبود. پس با سکوتت زجرم نده. بلند شو و یه حرفی بزن نذار یه مرد بخاطر خواستنت از پا بیفته.
باز هم فقط سکوت بود و سکوت. حس آدمی را داشت که توی باتلاق دست و پا می زد و کسی نبود تا به یاری اش بیاید. با چه شور و اشتیاقی به آن اتاق آمده بود. فکر هر برخوردی را هم داشت جر این همه سکوت. دقیقا آن لحظه شبیه بادکنکی سوراخ شده بود که تمام بادش به ثانیه ای خوابیده بود.
#پارت_۳۶۹
چقدر دلتنگ این صدا بود دلش می خواست می شد همین لحظه به سمت او برود در آغوشش بکشد و آتشی که سال ها وجودش را فرا گرفته، با بوسه ای خاموش کند. ولی پس زدن های روژین کار را خراب کرده بود.
نفسش را همراه با آهی بیرون فرستاد و خیره به تختی که حالا تکان های روژین را بیشتر به نمایش گذاشته بود گفت:
_گفتی نباشم. ازم خواستی برم. اما نشد به حرفت گوش بدم. نه که بخوام و نشه، نه، فقط نتونستم که برم.
اتاق تاریک بود اما حرکت دست روژین که پتو را تا انتها روی صورت اش کشید از چشم های تیز بین بهادر دور نماند. این اولین عکس العمل او به حرف هایش بود و اگر از حق نمی گذشت می توانست بگوید زیاد هم بد نبود و همین بد نبودن نور امیدی در دل بهادر تاباند.
چند قدمی به سمت تخت برداشت اما وسط راه پشیمان شد. نمی خواست این اتاق تاریک و تنهایی بینشان برای روژین یادآور آخرین تنهایی دو نفره اشان باشد. پس ترجیح داد به سمت پنجره برود. دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد وخودش به دیوار کنار پنجره تکیه داد. طوری که تخت در تیر رس نگاهش باشد.
_دلتنگم و خسته. دلتنگ برای چشم هایی که بیست ساله بهش معتادم و خسته از بیست سال ندیدنشون...
مکث کوتاهی کرد تا عکس العمل بعدی او را ببیند اما جز صدای نفس کشیدن های نا منظم روژین هیچ صدای دیگری از او بلند نشد، حتی دیگر همان تکان های ریز را هم نداشت. انگار قصد داشت خودش را به خواب بزند. بهادر این سکوت را دوست نداشت دلش به حرف زدن های یک طرفه راضی نبود. حتی فریاد کشیدن روژین را به این سکوت تلخ ترجیح می داد. کلافه دکمه ی دیگری از پیراهنش را باز کرد و عمیق نفس کشید.
_تاوان این بیست سال هر چی باشه پس می دم. فقط باهام حرف بزن. بیست سال تنهایی با خودم جنگیدن بسمه. بخدا منم کم درد نکشیدم. فکر می کنی بیست سال کمه برای کشیدن بار عذاب وجدان کشتن زنی که تنها عشق زندگیم بود...
تک سرفه ای کرد تا کمی از گرفتگی صدایش کم شود.
_روژین گناه من جز عاشقی چیز دیگه ای نبود. پس با سکوتت زجرم نده. بلند شو و یه حرفی بزن نذار یه مرد بخاطر خواستنت از پا بیفته.
باز هم فقط سکوت بود و سکوت. حس آدمی را داشت که توی باتلاق دست و پا می زد و کسی نبود تا به یاری اش بیاید. با چه شور و اشتیاقی به آن اتاق آمده بود. فکر هر برخوردی را هم داشت جر این همه سکوت. دقیقا آن لحظه شبیه بادکنکی سوراخ شده بود که تمام بادش به ثانیه ای خوابیده بود.