#آوان
#پارت_۳۶۶
نا امیدانه دستگیره ی در را رها کرد و با دم عمیقی که گرفت بغض نشسته در گلویش را پایین فرستاد. محال بود بتواند تا فردا دوام بیاورد. بیست سال نبودن روژین را تحمل کرده بود اما در آن زمان و مکان قادر به صبر و تحمل نبود. هیچ راه چاره ای هم به ذهنش نمی رسید. چشم بست تا تمرکز لازم برای فکر کردن را پیدا کند اما با حس حضور کسی کنارش پلک گشود. ابتدا فکر کرد آوان به او نزدیک شده اما همین که سر برگرداند، با دیدن دکتر غافلگیر شد.
_سلام دکتر.
دکتر خونسرد نگاهش کرد و لبخندی زد.
_سلام، چیزی شده؟ این وقت شب با من کاری داشتید؟
بهادر خیره به دکتر گفت:
_می خوام روژین و ببینم.
یک تای ابروی دکتر بالا رفت و با تعجب پرسید.
_الان؟
بهادر نفس کلافه ای کشید.
_بله.
دکتر خندید.
_امکان نداره، اینجا قانون داره هر چند اگه بخوام از قانون هم بگذرم حال روحی روژین این اجازه رو بهم نمی ده که بذارم به دیدنش برید...
مکثی کرد و سرش را سمت آوان که به دیوار تکیه داده و در حال جویدن ناخنش بود، ادامه داد.
_برای پدر از شرایط روژین نگفتید؟
آوان بغض کرده بود.
_گفتم اما بابا دلایل خودش و برای دیدن مامان داره.
دکتر سری به علامت تاسف تکان داد و با دسته کلیدی که در دست داشت، در اتاقش را باز کرد و در کمال متانت گفت:
_بهتره برید داخل تا با هم مفصل صحبت کنیم.
بهادر نگاه کوتاهی به دکتر انداخت و با عجله وارد اتاق شد. دم عمیقی گرفت تا بتواند اضطرابش را مهار کند. اما عجیب دلش آشوب بود.
دکتر و آوان یکی پس از دیگری وارد اتاق شدند. دکتر قدم های آهسته اش را سمت پنجره برداشت و با گشودن آن اجازه داد تا هوای تازه وارد اتاق شود.
_خواهش می کنم بنشینید.
آوان که بی نهایت خسته به نظر می رسید، نزدیک ترین صندلی را برای نشستن انتخاب کرد. بهادر اما، خیره به دکتر وسط اتاق ایستاده بود.
_می شه راهی پیش پام بذارید تا بتونم از اون طریق همین امشب روژین و ببینم؟
دکتر پشت میز رفت و روی صندلی اش نشست.
_دلیل این همه اصرارتون و نمی فهمم.
بهادر کلافه دستی داخل موهای جو گند می اش فرو بُرد.
_دلیل زیاده اما من قادر به توضیح دادن نیستم. فقط تمنا می کنم بذارید ببینمش.
#پارت_۳۶۶
نا امیدانه دستگیره ی در را رها کرد و با دم عمیقی که گرفت بغض نشسته در گلویش را پایین فرستاد. محال بود بتواند تا فردا دوام بیاورد. بیست سال نبودن روژین را تحمل کرده بود اما در آن زمان و مکان قادر به صبر و تحمل نبود. هیچ راه چاره ای هم به ذهنش نمی رسید. چشم بست تا تمرکز لازم برای فکر کردن را پیدا کند اما با حس حضور کسی کنارش پلک گشود. ابتدا فکر کرد آوان به او نزدیک شده اما همین که سر برگرداند، با دیدن دکتر غافلگیر شد.
_سلام دکتر.
دکتر خونسرد نگاهش کرد و لبخندی زد.
_سلام، چیزی شده؟ این وقت شب با من کاری داشتید؟
بهادر خیره به دکتر گفت:
_می خوام روژین و ببینم.
یک تای ابروی دکتر بالا رفت و با تعجب پرسید.
_الان؟
بهادر نفس کلافه ای کشید.
_بله.
دکتر خندید.
_امکان نداره، اینجا قانون داره هر چند اگه بخوام از قانون هم بگذرم حال روحی روژین این اجازه رو بهم نمی ده که بذارم به دیدنش برید...
مکثی کرد و سرش را سمت آوان که به دیوار تکیه داده و در حال جویدن ناخنش بود، ادامه داد.
_برای پدر از شرایط روژین نگفتید؟
آوان بغض کرده بود.
_گفتم اما بابا دلایل خودش و برای دیدن مامان داره.
دکتر سری به علامت تاسف تکان داد و با دسته کلیدی که در دست داشت، در اتاقش را باز کرد و در کمال متانت گفت:
_بهتره برید داخل تا با هم مفصل صحبت کنیم.
بهادر نگاه کوتاهی به دکتر انداخت و با عجله وارد اتاق شد. دم عمیقی گرفت تا بتواند اضطرابش را مهار کند. اما عجیب دلش آشوب بود.
دکتر و آوان یکی پس از دیگری وارد اتاق شدند. دکتر قدم های آهسته اش را سمت پنجره برداشت و با گشودن آن اجازه داد تا هوای تازه وارد اتاق شود.
_خواهش می کنم بنشینید.
آوان که بی نهایت خسته به نظر می رسید، نزدیک ترین صندلی را برای نشستن انتخاب کرد. بهادر اما، خیره به دکتر وسط اتاق ایستاده بود.
_می شه راهی پیش پام بذارید تا بتونم از اون طریق همین امشب روژین و ببینم؟
دکتر پشت میز رفت و روی صندلی اش نشست.
_دلیل این همه اصرارتون و نمی فهمم.
بهادر کلافه دستی داخل موهای جو گند می اش فرو بُرد.
_دلیل زیاده اما من قادر به توضیح دادن نیستم. فقط تمنا می کنم بذارید ببینمش.