#آوان
#پارت_۳۶۵
هوا نم نمک در حال تاریک شدن بود و بهادر خوب می دانست که در این موقع از شبانه روز به هیچ عنوان اجازه ی ملاقات را به او نمی دهند اما قصد داشت تیری در تاریکی بزند، شاید اینبار شانس با او یار بود و می توانست روژین را ببیند.
از محوطه ی سر سبز بیمارستان که با چراغ های رنگی روشن شده بود، سریع گذشت و وارد ساختمان شد. سکوت مطلق آنجا خبر از زمان استراحت بیماران می داد، نگاهی به اطراف انداخت کسی نبود تا مانع از ورودش شود. بهادر این را اولین برگ برنده اش تلقی کرد و به سمت اتاق دکتر راه افتاد.
نزدیک اتاق دکتر، صدایی از پشت سرش گفت:
_شما اینجا چیکار می کنی؟
جا خورد و سربرگرداند. آوان با صورتی درهم و چشم هایی که مشخص بود ساعت ها گریسته، به او زل زده بود. کامل به سمت او چرخید و با مکث کوتاهی پاسخ داد.
_ خودت گفتی نرم.
آوان چند قدم به او نزدیک شد.
_ درسته، اما حرفی از اومدن به اینجا هم نزدم.
بهادر سرش رو پایین انداخت و آه کشید.
_باید ببینمش.
آوان دقیقا مقابلش ایستاد و اخم کرد.
_حال مامان خوب نیست.
نگاه بهادر لرزید.
_حال منم خوب نیست.
_اما بابا...
بهادر با نگاه غمناک طوری به آوان چشم دوخت که او حرفش را خورد و سکوت کرد.
بهادر از سکوت او استفاده کرد نفس لرزانش را به سختی بیرون داد و نجوا گونه گفت:
_کمکم کن.
آوان دستی به صورتش کشید و تکه مویی که از گوشه ی روسری بیرون افتاده بود را پشت گوشش فرستاد و گفت:
_باید چی کار کنم؟
بهادر لبخند تلخی زد.
_دکتر بیمارستانه؟
آوان شانه ای بالا انداخت.
_نمی دونم آخرین بار نیم ساعت پیش دیدمش. داشت با خاله حرف می زد...
مکث کوتاهی کرد:
_مامان حالش بد شد. نمی دونم چرا شاید...
دل بهادر لرزید چنگی به کیف آوان زد و با تکان دادنش گفت:
_شاید چی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
آوان لبش را به دندان گرفت و برای فرار از نگاه های غمناک پدرش سرش را پایین انداخت.
_شاید فکر کرده شما برای بار دومم تنهاش گذاشتید.
دست بهادر شل شد و از روی کیف آوان افتاد. حق با حسام بود. پس زدن های روژین چیزی جز یک امتحان برای سنجش دوباره ی او نبود.
_بابا خوبی؟
سری تکان داد.
_اگه تا الانم خوب نبودم، با این حرفت خوب شدم. آوان من تصمیمم و گرفتم همین امشب باید روژین و ببینم.
آوان دستپاچه گفت:
_فکر نکنم دکتر اجازه ی ملاقات بده.
مصمم جواب داد.
_من تمام تلاشم و می کنم.
چرخید و با چند قدم کوتاه خودش را به اتاق دکتر رساند. دو ضربه ی کوتاه به در بسته ی آن زد، هر چه منتظر ماند جوابی نشنید. عصبی دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و تکانش داد. در قفل بود و این آخر بدبیاری بود.
#پارت_۳۶۵
هوا نم نمک در حال تاریک شدن بود و بهادر خوب می دانست که در این موقع از شبانه روز به هیچ عنوان اجازه ی ملاقات را به او نمی دهند اما قصد داشت تیری در تاریکی بزند، شاید اینبار شانس با او یار بود و می توانست روژین را ببیند.
از محوطه ی سر سبز بیمارستان که با چراغ های رنگی روشن شده بود، سریع گذشت و وارد ساختمان شد. سکوت مطلق آنجا خبر از زمان استراحت بیماران می داد، نگاهی به اطراف انداخت کسی نبود تا مانع از ورودش شود. بهادر این را اولین برگ برنده اش تلقی کرد و به سمت اتاق دکتر راه افتاد.
نزدیک اتاق دکتر، صدایی از پشت سرش گفت:
_شما اینجا چیکار می کنی؟
جا خورد و سربرگرداند. آوان با صورتی درهم و چشم هایی که مشخص بود ساعت ها گریسته، به او زل زده بود. کامل به سمت او چرخید و با مکث کوتاهی پاسخ داد.
_ خودت گفتی نرم.
آوان چند قدم به او نزدیک شد.
_ درسته، اما حرفی از اومدن به اینجا هم نزدم.
بهادر سرش رو پایین انداخت و آه کشید.
_باید ببینمش.
آوان دقیقا مقابلش ایستاد و اخم کرد.
_حال مامان خوب نیست.
نگاه بهادر لرزید.
_حال منم خوب نیست.
_اما بابا...
بهادر با نگاه غمناک طوری به آوان چشم دوخت که او حرفش را خورد و سکوت کرد.
بهادر از سکوت او استفاده کرد نفس لرزانش را به سختی بیرون داد و نجوا گونه گفت:
_کمکم کن.
آوان دستی به صورتش کشید و تکه مویی که از گوشه ی روسری بیرون افتاده بود را پشت گوشش فرستاد و گفت:
_باید چی کار کنم؟
بهادر لبخند تلخی زد.
_دکتر بیمارستانه؟
آوان شانه ای بالا انداخت.
_نمی دونم آخرین بار نیم ساعت پیش دیدمش. داشت با خاله حرف می زد...
مکث کوتاهی کرد:
_مامان حالش بد شد. نمی دونم چرا شاید...
دل بهادر لرزید چنگی به کیف آوان زد و با تکان دادنش گفت:
_شاید چی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
آوان لبش را به دندان گرفت و برای فرار از نگاه های غمناک پدرش سرش را پایین انداخت.
_شاید فکر کرده شما برای بار دومم تنهاش گذاشتید.
دست بهادر شل شد و از روی کیف آوان افتاد. حق با حسام بود. پس زدن های روژین چیزی جز یک امتحان برای سنجش دوباره ی او نبود.
_بابا خوبی؟
سری تکان داد.
_اگه تا الانم خوب نبودم، با این حرفت خوب شدم. آوان من تصمیمم و گرفتم همین امشب باید روژین و ببینم.
آوان دستپاچه گفت:
_فکر نکنم دکتر اجازه ی ملاقات بده.
مصمم جواب داد.
_من تمام تلاشم و می کنم.
چرخید و با چند قدم کوتاه خودش را به اتاق دکتر رساند. دو ضربه ی کوتاه به در بسته ی آن زد، هر چه منتظر ماند جوابی نشنید. عصبی دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و تکانش داد. در قفل بود و این آخر بدبیاری بود.