✍️ پارت 53 رمان خانزاده💌
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت53
#جلد_دوم
#پارت 53
دلم می خواست این اتفاق بزرگ زندگیمونو جشن بگیریم.
توی بارداری اولم من خیلی سختی ها کشیده بودیم اما الان می خواستم تک تک این روزا برامون خاطره بشه برای گرفتن کیک رفتم و بعد به خونه برگشتم .
مونس با دیدن من خوشحال به سمتم اومد و گفت مامان بابا خوابه منم داشتم بازی میکردم
بعد که نگاهش به کیک افتاد خوشحال پرسید
_ این کیک برای چیه؟ تولد ؟
کیک روی میز گذاشتم و دخترک و بغل کردم و گفتم آره دختر خوشگلم تولده...
تولد یکی که خیلی زود میفهمی کیه و میدونم خیلی خوشحال میشی از تولدش .
دخترک بیچاره ام که بهم نگاه میکرد و میدونستم هیچی از حرفام سر در نیاورده فقط سرشو تکون داد و از تو بغلم پایین رفت و دوباره مشغول بازی شد.
به طرف اتاق رفتم و در باز کردم و خواب خواب بود کنارش روی صورتش خم شدم عمیق لبشو بوسیدم...
آروم چشماشو باز کرد و به من نگاه کرد کنارش روی تخت نشستم دستمو روی صورتش کشیدم و گفتم مژدگونی بده .
خودش بالاتر کشیدو به تاج تخت تکیه کرد و نشست
_ برای چی اینقدر خوشحالی؟
دستامو به هم کوبیدم و گفتم دیگه همه کارا تموم شد هفته دیگه انجامش میدیم باورت میشه؟
اهورا از روی تخت پایین اومد و گفت اونقدرام خبر مهمی نیست که بخوای به خاطرش ازم مژدگونی بگیری...
لبام آویزون شد از این حرفش از جام بلند شدم و کنارش به درتکیه کردم و گفتم
یعنی تو خوشحال نیستی؟
نگاهی به خودش توی اینه انداخت و به سمت در رفت و گفت
_ چون تو خوشحالی خوشحالم به خودم باشه برا من هیچ فرقی نمیکنه.
از اتاق بیرون رفت و مونس و که روی زمین نشسته بودم با عروسکاش بازی میکرد بغل کرد دور خودش چرخید و گفت
_دختر خوشگلم چطوره ؟
از اینکار باباش داشت با صدای بلند می خندید محکم چسبیدبهش تا روی زمین نیفته با نفس نفس گفت _خوبم بابایی
اهورا گونه شو بوسید و باز کنار عروسک هاش روی زمین گذاشتش و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم و من رو بهش گفتم
نظرت چیه یه قهوه بخوریم؟
پشت میز نشستم مشغول آماده کردن قهوه شدم زنگ در خونه هر دومون متعجب کرد.
به سمت در نگاهی انداختیم که اهورا از جاش بلند شد
_برم ببینم کیه...
@Shabe_srd♡
🍁🍁🍁🍁🍁