🚩#اعدامی
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/serial_story/53356#قسمت_دویستوبیست
روی صندلی می شینم و با لبخند به بحث کردنشون گوش می دم.هامون اولین قاشق رو می بلعه و خونسرد جواب میده:
_برو.
لبخند روی لبم پررنگ تر میشه.محمد چه انتظاری از هامون داشت؟اگه هامون روزی عشق واقعی رو تجربه کنه و ازدواج کنه،باز هم همین حالت سرد و تدافعیش رو حفظ میکنه؟
#دوستان گرامی ظرفیت کانال VIP در حال پر شدن می باشد. هر روز 3 رمان همزمان و 9 پارت بدون تبلیغات بخوانید. برای عضویت به انتهای همین پارت مراجعه کنید👌😍
از تصور هامون کنار یک دختر دیگه اشتهام کور میشه.اون نمی تونست به خاطر جبران اشتباه برادرش خودش رو تا آخر عمر پایبند من بکنه،مطمئنا یه روزی،یه جایی خسته میشه.تحمل من و بچهم براش سخت می شه.عاشق میشه و دلش یه زندگی نرمال می خواد اون وقت چی؟
اشتهام با این افکار در هم کور می شه و بدون این که تمرکزی روی حرف هاشون داشته باشم با غذام بازی می کنم.روزی رو تصور می کنم که با یه بچه توی بغلم طرد می شم.که هامون رو کنار دختر دیگه ای می بینم.خوشحاله،منم از خوشحالی اون خوشحالم اما خودخواهانه می خوام که عاشق من باشه. که با من خوشبخت باشه.
انگار زیادی توی فکر رفتم که هامون متوجه میشه،سنگینی نگاهش رو که حس می کنم بی میل قاشق نصفه و نیمه ای برنج خالی می خورم که صداش رو می شنوم:
_قرارمون چی بود؟
لبخند کمرنگی روی لبم میاد و زمزمه می کنم:
_میل ندارم.
با جدیت بهم تشر می زنه:
_بی خود،همش رو می خوری.
با اعتراض میگم:
_اما نمی تونم…
محمد با خنده ادامه ی حرفم رو می گیره:
_خوب نمی تونه چه اصراری داری نکنه زن چاق می خوای؟
هامون:نه،باید بخوره،به خاطر…
سکوت می کنه،معنی قرمزی صورتش رو نمی فهمم تا اینکه با فکی قفل شده ادامه ی حرفش رو می زنه:
_بچمون.
فقط من معنی خشم نهفته توی حرفش رو می فهمم و دلم می سوزه برای غیرتِ هامون که حالا با تحمل این بچه خورد میشه و ناچاره که سکوت کنه.
محمد اول گیج به ما نگاه می کنه،کم کم چشماش برق می زنه و هیجان زده از هامون می پرسه:
_پسر داری بابا میشی!
هر دومون لبخندی روی لبمون میاریم،لبخندی که اگه کسی بخواد معنا کنه از خون گریه کردن هم دردناک تره.اما انگار این روزها هیچ کس رنگ نگاه اون یکی رو تشخیص نمیده.محمد هم مستثنا نبود.
با خوشی زیاد ناباور میگه:
_باورم نمیشه هامون داری بابا میشی.
می خواد بلند بشه و بغلش کنه که هامون مانع میشه و با خونسردی ساختگی ذوق محمد رو کور می کنه:
_بشین سر جات نیاز به این مسخره بازیا نیست.
محمد خنده ش رو جمع می کنه:
_یعنی برای بابا شدنتم ذوق نداری؟
صبرش لبریز میشه. قاشق از دستش توی بشقابش میوفته و صدای بدی میده.با نگرانی بهش نگاه می کنم.
نگاه تند و تیزی به محمد می ندازه ،این بار نمی تونه خشمش رو پنهان کنه:
_بهت گفتم کافیه! هی بابا بابا نکن .
فایل رمان با #تخفیف در کانال زیر قرار گرفت👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLgبلند میشه،صندلی با صدای بدی عقب میره و هامون بی توجه به نگاه نگران من و نگاه حیرت زده ی محمد از آشپزخونه خارج میشه.
محمد با همون بهت زدگی می پرسه:
_چش شد ؟
سعی می کنم ظاهر معقولی به چهره م بدم تا بیشتر از این شک نکنه،با لبخندی ساختگی میگم:
_امروز توی خونه نگهش داشتم اعصابش بهم ریخته.
🔞 کانال #VIP بدون تبلیغات💦👌
برای عضویت در کانال VIP بدون تبلیغات روی لینک زیر کلیک نمایید👇👇
https://t.me/forbidden_sell/1025