🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۲۴۰
از یک جایی صدای گریه میآید. گریهی یک زن. شیون میکند و به سر و صورتش میکوبد. چهره اش را از پشت دستانی که مدام جلو و عقب میروند، تشخیص نمیدهم اما هیبتش به سحر میماند. مردی سیاه پوش دست به سینه زده و یک دستش را جلوی صورتش گذاشته است. شانه های لرزانش نشان از گریه کردنش دارد. صدای مداح را هم میشنوم. هوا تاریک است و هوهوی باد در همه جا میپیچد. هوا سرد و نمناک است. دستانم را به دور خودم میپیچم و قدمی جلو میگذارم. جسم سفید پوشی کنار قبری خالی، روی زمین است. تلی خاک هم کنار قبر قرار دارد. انگار قرار است جسم سفید پوش، درون قبر دفن شود. دستانم میلرزد. کنار قبر زانو میزنم و کمی به جسم سفید پوش نزدیک میشوم. دستم را چند بار جلو برده و مشتش میکنم. میترسم پارچه را کنار بزنم و چیزی که نباید را ببینم. از خیر شناسایی آن میگذرم. قصد فرار دارم اما زمین و زمان با من در جنگند. همان لحظه باد تندی میوزد و خاک کنار قبر را به هوا بلند میکند. دستم را جلوی چشمانم میگیرم. طولی نمیکشد که باد قطع شده و تنها نسیمی خنک بدنم را میلرزاند. دست که از روی چشمانم بر میدارم، چهرهی بی رنگ و روی محمد حسین را میبینم. رد بخیه ی بدشکل پیشانیاش، واضح تر از هر زمانی است و خط بخیهی تازه و پر رنگی درست از فرق سرش گذشته است.
هین بلندی میکشم و از خواب میپرم. نفسم تند و سطحی شده و تنم به عرق نشسته است. همان جا، کنار سجادهی بابا حامد روی زمین خوابم برده است. لای پنجره باز و باد سردی به داخل اتاق می آید. صدای آشنای اذان هم بلند تر از هر زمانی شنیده میشود. از جا بر میخیزم و خودم را به سرویس بهداشتی داخل اتاق میرسانم. آبی به دست و صورتم زده و کمی از همان آب را هم میخورم تا شاید کمکی به فرو نشاندن حال ملتهبم بکند. وضو میگیرم و دوباره به سمت سجاده میروم. چند رکعت نماز میتواند کمی آرامم کند. نماز میخوانم، دو رکعت، چهار رکعت،شش رکعت... آن قدر میخوانم که زانوانم خسته شده و از فشرده شدن روی زمین به درد میآیند. بعد چهار زانو میزنم و دستانم را روی پاهایم باز میکنم. نگاهشان میکنم و حتی مغزم آن قدر کار نمیکند که بفهمم باید چه دعایی بخوانم. اصلا نمیدانم الآن، دقیقا در همین لحظه، از خدا چه میخواهم؟ خوابی که دیده ام، وحشتناک تر از آن است که دلم بخواهد تفسیرش کنم. تا چند ساعت قبل، پای همین سجاده، از خدا سلامت پاهای محمد حسین را طلب کردم اما الآن فکر میکنم راه رفتن یا نرفتنش کمی بی اهمیت شده است. اگر بخواهم بین بودن و نبودنش یکی را انتخاب کنم، دلم میخواهد باشد، حتی اگر راه نرود، حتی اگر حرف نزند، حتی اگر تنها نگاه باشد و نگاه، ولی باید ببینم خودش چه میخواهد؟ فکر نمیکنم محمد حسین راضی شود به هر قیمتی زنده بماند.
سلام عزیزان
خوبید؟
خبر دارید رمان داره #تموم می شه؟😔😔😭😭
همین روزا رمان تو کانال #ویآیپی تموم می شه و می ریم سراغ رمان #زوجِفرد و پارتای هیجان انگیزش😍😍😍
اگه می خواین رمان تبسم رو #زودتر بخونید، می تونید تو کانال #ویآیپی عضو بشید. پارت #۳۳۸دیشب داخلش گذاشته شد.
شرایط کانال هم خیلی عالیه
#چهارده پارت هر هفته داریم
از #تبلیغ و #تبادل هم خبری نیست
حق عضویتتون هم #دائمیه
یعنی یه بار پول می دین و حداقل #سه رمان رو تو اون کانال می خونید البته #بهشرطحیات
خلاصه که شرایطمون #ویژه است
برای #عضویت فقط باید #پونزده هزار تومن به شماره کارت #۶۰۳۷۹۹۷۲۹۶۷۳۳۳۴۹ بانک ملی، به نام صدیقه بهروان فر واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی @Sedighebehravan بفرستید و عضو کانال خصوصیمون بشید.
ممنون از لطف تک تکتون❤️❤️
لینک رمان جدیدم
https://t.me/joinchat/AAAAAFkHI4OyvWmgcv-CZA
#پارت۲۴۰
از یک جایی صدای گریه میآید. گریهی یک زن. شیون میکند و به سر و صورتش میکوبد. چهره اش را از پشت دستانی که مدام جلو و عقب میروند، تشخیص نمیدهم اما هیبتش به سحر میماند. مردی سیاه پوش دست به سینه زده و یک دستش را جلوی صورتش گذاشته است. شانه های لرزانش نشان از گریه کردنش دارد. صدای مداح را هم میشنوم. هوا تاریک است و هوهوی باد در همه جا میپیچد. هوا سرد و نمناک است. دستانم را به دور خودم میپیچم و قدمی جلو میگذارم. جسم سفید پوشی کنار قبری خالی، روی زمین است. تلی خاک هم کنار قبر قرار دارد. انگار قرار است جسم سفید پوش، درون قبر دفن شود. دستانم میلرزد. کنار قبر زانو میزنم و کمی به جسم سفید پوش نزدیک میشوم. دستم را چند بار جلو برده و مشتش میکنم. میترسم پارچه را کنار بزنم و چیزی که نباید را ببینم. از خیر شناسایی آن میگذرم. قصد فرار دارم اما زمین و زمان با من در جنگند. همان لحظه باد تندی میوزد و خاک کنار قبر را به هوا بلند میکند. دستم را جلوی چشمانم میگیرم. طولی نمیکشد که باد قطع شده و تنها نسیمی خنک بدنم را میلرزاند. دست که از روی چشمانم بر میدارم، چهرهی بی رنگ و روی محمد حسین را میبینم. رد بخیه ی بدشکل پیشانیاش، واضح تر از هر زمانی است و خط بخیهی تازه و پر رنگی درست از فرق سرش گذشته است.
هین بلندی میکشم و از خواب میپرم. نفسم تند و سطحی شده و تنم به عرق نشسته است. همان جا، کنار سجادهی بابا حامد روی زمین خوابم برده است. لای پنجره باز و باد سردی به داخل اتاق می آید. صدای آشنای اذان هم بلند تر از هر زمانی شنیده میشود. از جا بر میخیزم و خودم را به سرویس بهداشتی داخل اتاق میرسانم. آبی به دست و صورتم زده و کمی از همان آب را هم میخورم تا شاید کمکی به فرو نشاندن حال ملتهبم بکند. وضو میگیرم و دوباره به سمت سجاده میروم. چند رکعت نماز میتواند کمی آرامم کند. نماز میخوانم، دو رکعت، چهار رکعت،شش رکعت... آن قدر میخوانم که زانوانم خسته شده و از فشرده شدن روی زمین به درد میآیند. بعد چهار زانو میزنم و دستانم را روی پاهایم باز میکنم. نگاهشان میکنم و حتی مغزم آن قدر کار نمیکند که بفهمم باید چه دعایی بخوانم. اصلا نمیدانم الآن، دقیقا در همین لحظه، از خدا چه میخواهم؟ خوابی که دیده ام، وحشتناک تر از آن است که دلم بخواهد تفسیرش کنم. تا چند ساعت قبل، پای همین سجاده، از خدا سلامت پاهای محمد حسین را طلب کردم اما الآن فکر میکنم راه رفتن یا نرفتنش کمی بی اهمیت شده است. اگر بخواهم بین بودن و نبودنش یکی را انتخاب کنم، دلم میخواهد باشد، حتی اگر راه نرود، حتی اگر حرف نزند، حتی اگر تنها نگاه باشد و نگاه، ولی باید ببینم خودش چه میخواهد؟ فکر نمیکنم محمد حسین راضی شود به هر قیمتی زنده بماند.
سلام عزیزان
خوبید؟
خبر دارید رمان داره #تموم می شه؟😔😔😭😭
همین روزا رمان تو کانال #ویآیپی تموم می شه و می ریم سراغ رمان #زوجِفرد و پارتای هیجان انگیزش😍😍😍
اگه می خواین رمان تبسم رو #زودتر بخونید، می تونید تو کانال #ویآیپی عضو بشید. پارت #۳۳۸دیشب داخلش گذاشته شد.
شرایط کانال هم خیلی عالیه
#چهارده پارت هر هفته داریم
از #تبلیغ و #تبادل هم خبری نیست
حق عضویتتون هم #دائمیه
یعنی یه بار پول می دین و حداقل #سه رمان رو تو اون کانال می خونید البته #بهشرطحیات
خلاصه که شرایطمون #ویژه است
برای #عضویت فقط باید #پونزده هزار تومن به شماره کارت #۶۰۳۷۹۹۷۲۹۶۷۳۳۳۴۹ بانک ملی، به نام صدیقه بهروان فر واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی @Sedighebehravan بفرستید و عضو کانال خصوصیمون بشید.
ممنون از لطف تک تکتون❤️❤️
لینک رمان جدیدم
https://t.me/joinchat/AAAAAFkHI4OyvWmgcv-CZA