★کانال رسمی صدیقه بهروان فر، تبسم تلخ★


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


پارت گذاری: روزهای زوج
پایان خوش
آثار دیگر نویسنده:
زندگی به نرخ دلار. الهه درد. او عاشقم نبود :انتشارات"صدای معاصر"
🔴کپی از رمان پیگرد قانونی دارد🔴
ارتباط با نویسنده :
https://t.me/Sedighebehravan
عضو انجمن رمانهای عاشقانه🍂
@romanhayeasheghane

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


بنرهای واقعی از پارت رمان dan repost
#قانونی_شبیهه_چرنوبیل⚖
#توصیه‌ویژه💯

آلاله دختری که طی اتفاقاتی ناگهانی قبل از عروسی با پسری #مشکوک به #بیماری #دوقطبی، مجرم شناخته میشه و #دادگاه اون رو #محکوم به هفت سال #حبس میکنه هفت سال از بهترین سال‌های عمرشو در پشت میله های #زندان و بین زنانی میگذرونه که به کل مسیر زندگیشو عوض میکنه!

https://t.me/joinchat/AAAAAEm3OuEPtApYqN40HQ


@AxNegarBot dan repost
‍ #پارتی_در_آینده💯
#فول‌هیجانی♨️

درب #بزرگ با سر و صدا باز شد بعد از هفت سال تونستم بیرون از د#یوار های بلند #زندان رو ببینم بالاخره #آزاد شده بودم!
#هیچکس پشت در #منتظرم نبود! توقعی هم نداشتم! همه ی اطرافیانم حتی #خانواده ام همون سال اول #قیدمو زدن و منو به #امان خدا ول کردن! انگار نه انگار دختری داشتن! البرز هم ازش بی خبر بودم! مردی که حتی حاضر به پذیرفتن فرزند خودش نشد
بهم #تهمت #هرزگی زد و من دست تنها و با کمک #زنانی که شاید مثل من به #اشتباه و یا به عمد زندانی بودن فرزندی که از دوران نامزدی و #رابطه کوتاهم با #البرز شکل گرفته بود رو بدنیا آوردم!

با صدای شیرین به سمتش برگشتم هم #سلولی با #معرفتم زنی که حتی بدتر از من #قضاوت شده بود!

_آلاله بازم که #غرق شدی! چقدر بهت بگم فکر و #خیال نکن


نفس #عمیقی کشیدم حق با اون بود تمامی #خاطرات چندسال گذشته رو فرستادم به #اعماق ذهنم و با یادآوری فرزندم، فرزندی که از #بطن خودم بود لبخندی همراه با #بغض روی لبم شکل گرفت. طفل #معصوم رو همون روزی که بدنیا اومد بدون اینکه اجازه بدن از #شیره ی جانم به او بدم ازم گرفتن و به پرورشگاه سپردن و حالا میتونستم در آغوشش بکشم #فارغ از هر #بند و #قانونی!

شیرین ماشین گرفت و به سمت پرورشگاه #زندان راه افتادیم! تقریبا فاصله درب تا ورودی رو #پرواز کردم تا #جنینی که 9ماه تمام تو وجودم پرورش دادم رو ببینم!

به محض ورودم #سینه به سینه ی خانوم عباسی شدم #سرپرست #پرورشگاه که تقریبا هرماه میومد و از وضعیت #طفلکم بهم #اطلاع میداد.
وقتی من رو دید لحظه ای #خشکش زد و بعد با رنگی #پریده تته پته کنان آزادی ام رو بهم #تبریک گفت :_توقع نداشتم به این زودی #آزاد بشید آلاله خانوم

_دوسال #عفو خوردم #بچه ام کجاست خانم عباسی میخوام ببینمش

چشمهای عباسی با #نگرانی بین من و شيرين در گردش بود تا اینکه بزور #لب باز کرد :_ر... راستش خانوم بچه شما دیگه اینجا نیست.

_چه #غلطی کردی عباسی؟ حرف بزن #زنیکه!!!

_آقای نوری #مالک پرورشگاه روزی که من حضور نداشتم بچه شما رو به خانواده ای سپردن و قبل از اینکه بتونم مانع بشم براش #شناسنامه گرفتن به اسم خودشون م... من متاسفم نمیدونم چی بگم

دیگه نشنیدم چی میگه تمام حس های بدی که تا اون لحظه #درونم جمع شده بود فوران کرد از شدت ناراحتی #قلبم تیر کشید از بین #لب های #خشک شدم فرزندم رو از خدا #طلب کردم و در سیاهی #غرق شدم

#رمانی_جنجالی_ازدستش_ندین❌
#زندان_پایان‌ازدواج‌عجولانه‌ی‌دختری‌جوان💢

https://t.me/joinchat/AAAAAEm3OuEPtApYqN40HQ


@AxNegarBot dan repost
بعد از اینکه #لباس‌عروس رو پرو کردم و لبخندی بزرگ درب #اتاق‌پرو رو باز کردم که پسربچه ای با بدنی #لرزان خودشو داخل انداخت.

_چیشده عزیزم؟ کسی #اذیتت کرده؟!

انگار با این سوالم #تلنگری خورد و با پایی که #لنگ میزد به گوشه ی اتاق پررو رفت و روی زانو کز کرد دلم #آتیش گرفت چه بلایی سرش اومده بود؟ نمیتونستم همینجا به امون خدا ولش کنم!
با ی تصمیم آنی رو به پسربچه گفتم :

_میخوام ی #رازی بهت بگم! من #سروان تازه کار دایره #جنایی ام میدونی یعنی چی؟و از اون مهمتر! دوماه دیگه #عروسی منه!

_ش... شما پلیسی! آره؟ از همونا که با آدم بدا #مبارزه میکنن و اونا رو شکست میدن؟

_میدونستم، مامان همیشه میگفت خدا بنده هاشو رها نمیکنه، شما همون #فرشته ی خدایی

صداشو پایین آورد وپیراهن رنگ و رو رفته اش رو بالا زد نگاهم از چشمان پر از غمش به شکمش افتاد خدای من! باورم نمیشد بسته ای به دور کمرش بسته بود بسته ای #پلمپ شده به رنگ نارنجی!
بعد از شنیدن ماجرا، #نفرتی عمیق درونم جوشید در آغوشش کشیدم و #بوسه ای روی موهاش زدم و آروم زمزمه کردم :

_آروم باش عزیزدلم اون بسته رو بده به من، فراموش کردی من ی #پلیسم حسابشونو میرسم

در دل به #دروغی ک میگفتم پوزخندی زدم چاره ای نبود نمیتونستم تنهاش بزارم بین #گرگ های درنده ای که منتظر #دریدنش بودند!

بعد از رسوندن پسربچه به خونه اش. ماشین رو بغل #اتوبان زدم و بسته نارنجی رنگی که داخل کیفم گذاشته بودم درآوردم اول باید می‌فهمیدم داخلش چیه و بعد برای #شکایت اقدام میکردم بسته رو با هیجان باز کردم با دیدن مواد سفید رنگ داخل حدسم به یقین بدل شد #کوکائین! گوشی رو برداشتم تا با البرز تماس بگیرم خودم به تنهایی نمیتونستم به اداره مواد مخدر برم که یهو اسمش افتاد رو گوشی از این #تله‌پاتی لبخندی زدم و تماس رو برقرار کردم ولی از صدای داد و بیدادش لبخند رو لبم ماسید نامزد #دوقطبی من بازهم کنترل خودشو از دست داده بود، آهی کشیدم و ناچار تمامی حرفاشو بجون خریدم میدونستم دست خودش نیست بسته رو روی صندلی گذاشتم و سرمو تکیه دادم به فرمون، آنقدر غرق صحبت شده بودم که متوجه #آژیر پلیس نشدم و زمانی به خودم اومدم که توسط چندین ماشین #پلیس محاصره و به عنوان #ساقی #موادمخدر دستگیر شدم!
وقتی دستبند های #سرد روی دستم نشست لباس #عروس سفید رنگم در نظرم به سیاهی گرایید! به سیاهی همون شب #نحس!

#جنایی‌اجتماعی‌عاشقانه♨️
#مخصوص_بزرگسالان🔞

https://t.me/joinchat/AAAAAEm3OuEPtApYqN40HQ




گسترده یاقوت dan repost
-استاد این ترم پاسم دیگه؟
-شما هرشب با من باش! کله ترم ها پاسی.
این و گفت و کمرمو به سمت خودش کشید و...
رابطع مخفیانه استاد و دانشجوش🔞💦

امروز زیادی خوشتیپ شده بود اما مثل همیشه موقع درس دادن خشک و جدی بود.. بخاطر دیشب باهام قهربود و حتی نگاهمم نمیکرد.. باشنیدن صدای جدیش به خودم اومدم..
_بله استاد..
_حواستون کجاست خانم.. تشریف بیارید این قسمت که توضیح دادم رو شرح بدید‌.. دیوونه.. میدونه دیشب دعوا داشتیم ومیخواد عذابم بده...
_ببخشید استاد حواسم نبود.. با اخم های توهم سرم داد زد. تشریف ببرید..بیرون...
بدون حرف کلاسرمو برداشتم وازکلاس زدم بیرون.. کاش امیرعلی میفهمید عقیم بودنش واسه من مهم نیست ومن فقط خودشو میخوام.. باید دلشو به دست بیارم.. مانتومو بالا زدم و کف زمین نشستم ومنتظرتموم شدن کلاس شدم.. ده دقیقه بعد اومد بیرون ومتوجه من شد..
به طرفم اومد وبا عصبانیت گفت:
_این چه کاریه؟ پاشو جمع کن خودتو همه چیزتو انداختی بیرون!
_مگه واست مهمه؟ اصلا مگه من مهمم که اندامم مهم باشه؟

_بهت میگم بلندشو تا دندون هاتو نریختم تو حلقت!
بیخیال شونه ای بالا انداختم که
باعصبانیت به بازوم چنگ زد بلندم کرد
_یه وقت دانشجو هات دیگه نبینن
کشیدم توی یکی ازکلاس های خالی و درو قفل کرد!
_مانتو ومیندازی بالا که جلب توجه کنی آره.. کرمت گرفته... خیلی خوب خودم میخوابونمش..که یه دفعه...
https://t.me/joinchat/AAAAAEeJL-qSBH9NVYCrVw
https://t.me/joinchat/AAAAAEeJL-qSBH9NVYCrVw
‌امشب_آخرين__رمان_تو_كانال_قرار_ميگيره 😌
خسته شدی از بس منتظر پارت موندی ؟اونم واسه شبی دوپارت ؟ دنبال رمان کامل شده میگیردی ؟!
این رمان رو به تو پیشنهاد میکنم 👇این رمان #کامله و با خیال راحت میتونی پارتاشو بخونی 😊👇 بدون اینکه منتظر پارتی بمونی
اما قبل عضو شدن به این نکته توجه داشته باش 👇‼️
این رمان دارای صحنه های خیلی بازیه که مناسب افراد زیر18سال نیست ، پس خواهشا اگه زیر 18سالی یا ناراحتی قلبی داری نیا
#براساس_واقعیت
https://t.me/joinchat/AAAAAEeJL-qSBH9NVYCrVw
https://t.me/joinchat/AAAAAEeJL-qSBH9NVYCrVw


گسترده یاقوت dan repost
- ایهاالناس به من گوش کنید!

وحشت زده مچم را از دستش بیرون کشیدم و نگاهم میخ ماشین بهزادی شد که با سرعت داخل خیابان پیچید و چند متر آن طرف تر روی ترمز کوبید.
پیاده شد و نگاه سرخش به من و مردمی که دورمان حلقه زده بودند و صد البته مردی که حالا دستش روی شانه ام بود، گره خورد.

- دختر حاج توفیقی بزرگ از راه به در شده!

بهزاد رسیده و نرسیده مشتش را حواله ی عمرانی کرد که دیگر شبیه آن مرد جنتلمنی که می شناختم نبود.

- خفه شو عوضی!

چند تن از مردان بازاری که برای تماشای مهلکه جمع شده بودند، برادرم را عقب کشیدند و سعی در آرام کردنش داشتند اما عمران باز هم با حرف هایش جو را به هم ریخت.

- چرا خفه شم؟ بذار یه ملت بدونن خواهرت خ...رابه، شماها بگید دختری که نشون کردس، حجره ی یه پسره مجرد میاد چیکار؟

ناباورانه بارها و بارها او را نگاه می کنم. هر کس چیزی می گفت اما من تصاویر چند لحظه پیش در ذهنم زنده شد.‌حتی هنوز هم حرف هایش در گوشم بود.

" دلم برا #دردونه‌ی‌حاجی رفته، بذار بگن گناهه، اصلا بگن غلط زیادیه، بگو #قبلتُ که می خوام کل شهر بدونن منه #بدنام دل دختر #عابد و #زاهد شهر و بردم "

دلم؟! دلم را نه #آبرویم را برد.
بهزاد چنگ به بازویم زد و مرا از حصار دست او بیرون کشید.

- گمشو میریم خونه.

هنوز گامی برنداشته بودیم که مچ دستم را گرفت و عقب کشید.

- اوه پسر حاجی ترمز کن، خواهرت واسه سه روز زن منه. سه روز بعد بیا ببرش. البته قول نمیدم آک باشه!


https://t.me/joinchat/AAAAAEO-dgoFw0Yas3Q7aA

اتفاقی ناگوار در خانواده‌ی مذهبی و متقید حاج توفیقی معروف‼️‼️
پسری که تا از سربازی برسد نامزدش زن مردی دیگر می شود آن هم بخاطر رسوایی📛


⁉️تاکید می کنم ورود برای هر کسی آزاد نیست⁉️


گسترده یاقوت dan repost
#دختره‌عادت‌ماهانه‌است‌وحاج‌ضیابدجور‌دلش‌بوسیدنشو‌میخواد

خسته و کوفته وارد خانه می شود. بوی #عطرموهای‌دخترک تمام خانه را پر کرده است . از کی اینقدر فکر و ذکرش را به خود مشغول کرده بود ؟!

دنبال همان #دلبر زیبا در خانه گشت . او را دراتاق خواب یافت. روی تخت مچاله شده بودو چهره اش در هم فشرده بود .

-چکاوک ! چکاوک !

کنارش روی تخت نشست و موهای ابریشمی اش را ناز کرد.
-اومدی حاج ضیا ؟

صدایش #ناز و #خمار بود. صدایی که انگار پر از درد بود.
-اومدم عزیزدلم ! حالت چرا اینجوریه دلبر؟

-یک کم استراحت کنم خوب میشه حاجی !

#لبهای‌نازش که به هم می خورد؛ دل حاجی را بدجور می #تکاند ! می دانست این دختر مال او نیست ! می دانست فقط چندصباحی در خانه اش هست و بعد باید برود ! قول داده بود حمایتش کند. نه اینکه دلش بلرزد و … اَه که #لعنت به این قلب از دست رفته !
-بگو چت شده دختر ؟

چکاوک سکوت کرد. گونه هایش گل انداخته بود. انگار خجالت می کشید. سعی کرد از جایش بلند شود. یادش رفته بود #لباس‌نازک‌خواب تنش هست !

از زیر پتو که خارج شد؛ قلب حاج ضیاء هم به همراهش سقوط کرد و چشمش روی جزء به جزء اندام دخترک #لغزید !
بخصوص اینکه بند نازک لباس چکاوک روی بازویش #سقوط کرده بود و نیمی از برجستگی های دیوانه کننده اش پیدا بود.

-کجا میری چکاوک ؟!

صدایش می لرزید . این لرزش، از #دلش و تمام وجودش برمی خواست !
-میرم … سرویس بهداشتی !

حاج ضیا بلند شد تا کمکش کند. دست چکاوک زیر شکم و روی کمرش بود. حاجی ناگهان متوجه گشت . دخترک #عادت‌ماهانه بود .

-اوه چکاوک ! معذرت می خوام عزیزم . نمی دونم چرا متوجه نشدم !

چکاوک در حین درد داشتن ، پرشرم خندید.
-شما چرا معذرت میخواین حاجی ؟ مگه تقصیر شماست این #لامصب؟

ضیاء عمیق نگاهش کرد. تمام هورمون های #مردانه اش فعال شده بود. وای ! چقدر این دختر را می خواست !
https://t.me/joinchat/AAAAAES0jCol77QUTmp3og

یک لحظه دستش روی #گودی بی حد و حصر کمر دخترک نشست . لبهای نیمه بازش داشت حاجی را به جنون می رساند .

آن یکی دست قدرتمند و عضلانی اش نیز #دور تن دخترک کشیده شد. حالا دخترک را به خودش چسبانده بود. در #حصار دستان و تنش !چکاوک هیچ مخالفتی نمی کرد ! آرام و خمار توی صورت دخترک پچ زد :

-می دونم الان اوضاعت روبراه نیست ! می دونم خوشگلم ! اما #وسوسه ی بوسیدنت منو از کار و زندگی ، از خواب و خوراک ، از نفس کشیدن … انداخته !
تو نمی دونی چه کردی با حال و روز این #مردمغرورپرمدعا …
https://t.me/joinchat/AAAAAES0jCol77QUTmp3og


گسترده یاقوت dan repost
‍ -بپوش ببین اندازته، یا نه!
نگاهِ جا خورده ی رُز به رُهامست که دو #ست لباس زیر بیرون میکشد و مستقیم به سمتش میگیرد:
-نمیدونم #سایزت چنده..واسه همین دو سایز سفارش دادم..بالاخره یکیش اندازه ت میشه دیگه..
نگاهِ بهت زده ی رُز روی #لباس زیرِ صورتیِ خیلی ملایم میماند و یکهو از #خجالت سرخ میشود و رُهام به گونه های قرمز شده اش نگاه میکند و بسته ی لباس زیر را توی دستش تکان میدهد:
-بگیرش!
رُز به سختی آب گلویش را فرو میدهد. بسته را با مکث میگیرد و کنارش میگذارد. اما رُهام اخم میکند:
-نگفتم بذار کنارِت! گفتم ببین سایزش #اندازته یا نه..پولِ مفت ندادم که بلا استفاده باشه..ببین اگه خوب نیست، یا پسش بدم یا تعویض کنم..
رُز با نفسی که از خجالت سخت بالا می آید، به سختی میگوید:
- #نیازی بهش ندارم..
رُهام دست به کمر میشود:
-مگه نگفتی لباس میخوای؟
گفته بود..حتی حالا هم میخواهد. حالایی که لباسهای او را به #تن میکند و از عطرِ لباسهایی که فقط مخصوصِ خودِ او ست، کلافه میشود!
-چرا..ولی این..اینا..
میانِ حرفش رُهام میگوید:
-نکنه اونا جزوِ لباس نیست؟ نکنه شورت پات نمیکنی؟ حالا روزای عادی هیچی..وقتی #پریود میشی چیکار میکنی؟
رُز از تک تکِ حرفهای او سرشار از #شرمی دخترانه میشود و فکر میکند که بهتر است بحث نکند..فقط کوتاه بیاید و خود را خلاص کند.اما نمیتواند نگوید:
-به تو چه چیکار میکنم؟ خودم شورت دارم!
و همان لحظه از حرفی که زده، پر از خجالت میشود و ناله میکند:
-خدا مَحوت کنه!
رُهام ناخواسته..کمی کلافه است..کمی خوشش می آید.. ستِ صورتی را در تنِ سفیدِ او #تصور میکند و کمی بیشتر تحریک میشود برای بازی با این دختر!
بسته ی #پدبهداشتی را هم بیرون میکشد. و درحالیکه روی تخت مینشیند، بسته را به سمتِ دخترکِ خجالت زده میگیرد و میگوید:
-اینم نواربهداشتی..فکر کنم به این از همه بیشتر #نیاز داشته باشی..
رُز با دیدنِ بسته ی پدِ بهداشتی که به سمتش گرفته شده، دیگر تماما شرم میشود و #بی اراده میگوید:
-نیازی نیست دونه دونه دربیاری نشونم بدی..خودم #میتونستم داخل کیسه رو ببینم که چه خبره! حتما باید..باید اینم #دربیاری و بگیری جلو چشمِ من؟
رُهام به چشمهای پر از خجالت رُز نگاه میکند و رُز تابِ نگاهِ او را ندارد. و چشم میدزدد و بسته ی پدِ بهداشتی را از دستِ او میکشد.خیلی زود بسته را #پشتش میگذارد تا دیگر نه چشمِ خودش به آن بسته ی #نارنجی رنگ بیفتد، نه چشمِ او!
رُهام به سرِ پایین افتاده ی او کجخندی میزند و #نزدیکتر میشود. دست پیش می آورد و #لبه ی بلوزِ رُز را میگیرد:
- تو که تکون نمیخوری خودم باید سایز بگیرم انگار!
رُز میخواهد با خجالت دستش را پس بزند، اما رُهام توجهی نمیکند و با خباثت میگوید:
-این سفیده رو دربیار، اون #صورتیه رو بیشتر دوست دارم..🥴😂❌
https://t.me/joinchat/AAAAAD6W_MjfMmfkuxglVQ
#خدمتکارم بود،یه دخترِ 19 ساله معصوم و خوشگل...
میخواستم #مال من بشه،نگاهاش..خنده هاش،لبای صورتیش..تن ظریفش..
میدونست دیوونشم اما اون #نامزد کرد...
با #رفیقِ خودم!
تو #عمارت من جشن نامزدیشو گرفت!
و من رهام شمس معروف به #شیطان!قسم خوردم شب #عروسیش تلافی کنم...❌
#عشقی_ممنوعه🔞
#موضوعی_جنجالی⛔️
https://t.me/joinchat/AAAAAD6W_MjfMmfkuxglVQ
دلدادگی شیطان تو vip حق عضویتش 15 تومنه اما نویسندش دوستمه خواستم تا لینک کانالش رو به رایگان امروز به اعضای کانال ما بده لطفا لینک رو جای دیگه نفرستید و فقط خودتون عضو شید❌
https://t.me/joinchat/AAAAAD6W_MjfMmfkuxglVQ
🔥 #دوستای‌خوبم‌توجه‌کنید🔥
#ظرفیت‌ورودفقط50نفره‌بعدش‌لینک‌روباطل‌میکنن‌پیوی‌نیاید❌




#part78



توی جمع استادا و دانشجوها نشسته بودم و داشتیم جرئت حقیقت بازی می کردیم.

بطری چرخید و سرش افتاد طرف استاد و تهش طرف من. با ترس نگاهش کردم که با شیطنت گفت:
_جرئت یا حقیقت؟
از ترس گفتم: حقیقت!
لبخند مرموزی زد و بهم گفت: سایز سینه ات چنده؟
با حیرت و خجالت نگاهش کردم که استاد بلند داد زد: امیرررررر!
بی توجه به استاد منتظرم موند که گفتم: _میشه بگم جرئت؟

لبخندش گشاد شد و گفت: البته که میشه.
با استرس گفتم: باشه جرئت.
با ذوق گفت: چون ازت خوشم میاد و مثل گربه ی خونگیم میمونی دوتا راه بهت میگم هرکدوم دوس داشتی انتخاب کن.
سری تکون دادم و با استرس گفتم: باشه.
_یا باید بیای بغلم و سرت و بزاری روی سینم و بگی دوستم داری، یا بری بغل استادو لباش و ببوسی.
جیغ و سوت همه رفت هوا. استاد با عصبانیت زد پس کله ی امیررررر و اومد جلو و گفت:
_تو غلط میکنی به کسی جز من دست بزنی.
بعد هم محکم لباش و گذاشت روی لبام که جیغ و سوت پسرا و دخترا رفت هوا...

https://t.me/joinchat/AAAAAEeJL-qSBH9NVYCrVw
https://t.me/joinchat/AAAAAEeJL-qSBH9NVYCrVw


#کلکل خنده
#کلکل استاد دانشجویی

#بیا بخند 😂😁😆🤣😜😝😁😁

با دردی که توی پهلوم بود سرمو با درد بالا اوردم که نورا با زیرکی گفت: باختی یادت که نرفته...
شرطو باختی...
با چهره ایی مظلوم گفتم..نه

گفت: یادت که نرفته... باید هرچی که من بگم انجام بدی.

سرم و یواش تکون دادم و نگاه بدجنس وشیطانی شو سمت پسرا و روی استاد خوشتیپ و مغرورمون دیدم. با خواهش نگاهش کردم که چیز سختی ازم نخواد.

اما با شنیدن حرفش از حال رفتم وسکته رو رد کردم.
میری جلوی همه دستت و میزنی به اونجای استاد امیرعلی و بر میگردی.
با تعجب گفتم: نورا تورو خدا... اینو نگو ..
زشته نمیتونم .. این دیگه نه...

ابروشو بالا انداخت و با بیخیالی گفت: اگه نری بلند داد میزنم پریود شدی. و مانتوت خونی شده...

دندونامو با حرص روی هم می سابیدم محکم زدم پشت شونش که جیغی کشید و همه برگشتن سمتمون. چه غلطی کردم چرا همه به من نگاه میکنن...

نورا با نیش باز و نگاه عجیبش اشاره داد که برو. با حرص رفتم سمت پسرا که روی صندلی بودن.

روبروشون ایستادم و به استاد نگاه کردم که با تعجب و سردی گفت:
_مشکلی دارید خانوم محمدی
_بله. ببخشید.

سریع خم شدم و دست زدم به خشتکش که دخترا جیغی زدن تا اومدم دستمو بردارم مچ دستمو گرفت و کشید سمت خودش و محکم بغلم کرد وبوسیدم .. که جیغ و سوت همه رفت هوا...

_دوست داری.. میخوای بدم بخوری؟
با حیرت گفتم: استاد
https://t.me/joinchat/AAAAAEkq_5EK--kVMv5azg
https://t.me/joinchat/AAAAAEkq_5EK--kVMv5azg
زوود جویین شو بیا بخون وبخند😂😆🤣🤣😝😜😛
از خنده رودبر میش


🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#Part153



با رفتن مامانش ظرف نوتلا روی میز کوبیدم و با حرص به طرف امیرعلی برگشتم.
_همش تقصیر توعه ، حالا چی بخورم !

چشم غره ای بهم رفت و در یکی از کابینت ها رو باز کرد
با دیدن پاکت لازانیا با هیجان به طرفش رفتم.
_نگو بلدی درست کنی !
چپ چپ نگام کرد و شروع کرد به کار کردن .
همونطوری که کنارش ایستاده بودم و با دقت خیره اش بودم ، بیکار نبودم و نوتلا میخوردم و مطمعن بودم تموم لب و دهنم کثیف شده .

اینقدر ملچ و ملوچ میکردم که هر از گاهی کلافه چشماش رو میبست و باز میکرد ، انگشتمو نوتلایی کردم و تا ته توی دهنم فرو بردم .

داشتم با چشمای بسته به انگشتم لیس و مک میزدم که با کشیده شدن ظرفش از توی دستم با تعجب چشمام رو باز کردم.

_اینقدر بلدی بخوری چرا انگشت؟؟ میخای جای دیگه بزنم بخوری امتحان کنی شاید منم لذت بردم !

در ادامه حرفش به بین پاش اشاره کرد

با فهمیدن منظوری که داشت جیغ خفه ای کشیدم

_چی گفتی بی ادب ؟؟ جرات داری یه بار دیگه تکرارش کن!

دستاش رو دو طرفم به سینگ ظرفشویی تکیه داد و درحالی که کاملا بهم میچسبید تکرار کرد:

_میگم حالا که اینقدر با حس و حال میخوری برای منم امتحان کن شاید تاثیر داشت و تحریک شدم و همینجا دست از سرت برداشتم.

#پسره_پرو_میگه_بیا_جا_نوتلا_منو_بخور🤣😱🔞
#میپاچی_از_خنده🤣🤣

https://t.me/joinchat/AAAAAEkq_5EK--kVMv5azg
https://t.me/joinchat/AAAAAEkq_5EK--kVMv5azg


سلام عزیزان
خوبید
شرمنده این یه ساعت با تغییرات کانال اذیت شدین ولی لازم بود.
من پارتا رو به شکل فایل گذاشته بودم تا مثلا جلوی کپی رو بگیرم ولی حواسم به هوش و درایت دزد ها و کپی کاران محترم نبود. این شد که خودم مثل بچه ی آدم دوباره پارتا رو برگردوندم به حالت قبل. امیدوارم علاوه بر دزدا، شما خواننده های واقعی و مهربونم هم راضی باشید.
مرسی که هستین❤️❤️❤️


🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۲۴۰
از یک جایی صدای گریه می‌آید. گریه‌ی یک زن. شیون می‌کند و به سر و صورتش می‌کوبد. چهره اش را از پشت دستانی که مدام جلو و عقب می‌روند، تشخیص نمی‌دهم اما هیبتش به سحر می‌ماند. مردی سیاه پوش دست به سینه زده و یک دستش را جلوی صورتش گذاشته است. شانه های لرزانش نشان از گریه کردنش دارد. صدای مداح را هم می‌شنوم. هوا تاریک است و هوهوی باد در همه جا می‌پیچد. هوا سرد و نمناک است. دستانم را به دور خودم می‌پیچم و قدمی جلو می‌گذارم. جسم سفید پوشی کنار قبری خالی، روی زمین است. تلی خاک هم کنار قبر قرار دارد. انگار قرار است جسم سفید پوش، درون قبر دفن شود. دستانم می‌لرزد. کنار قبر زانو می‌زنم و کمی به جسم سفید پوش نزدیک می‌شوم. دستم را چند بار جلو برده و مشتش می‌کنم. می‌ترسم پارچه را کنار بزنم و چیزی که نباید را ببینم. از خیر شناسایی آن می‌گذرم. قصد فرار دارم اما زمین و زمان با من در جنگند. همان لحظه باد تندی می‌وزد و خاک کنار قبر را به هوا بلند می‌کند. دستم را جلوی چشمانم می‌گیرم. طولی نمی‌کشد که باد قطع شده و تنها نسیمی خنک بدنم را می‌لرزاند. دست که از روی چشمانم بر می‌دارم، چهره‌ی بی رنگ و روی محمد حسین را می‌بینم. رد بخیه ی بدشکل پیشانی‌اش، واضح تر از هر زمانی است و خط بخیه‌ی تازه و پر رنگی درست از فرق سرش گذشته است.
هین بلندی می‌کشم و از خواب می‌پرم. نفسم تند و سطحی شده و تنم به عرق نشسته است. همان جا، کنار سجاده‌ی بابا حامد روی زمین خوابم برده است. لای پنجره باز و باد سردی به داخل اتاق می آید. صدای آشنای اذان هم بلند تر از هر زمانی شنیده می‌شود. از جا بر می‌خیزم و خودم را به سرویس بهداشتی داخل اتاق می‌رسانم. آبی به دست و صورتم زده و کمی از همان آب را هم می‌خورم تا شاید کمکی به فرو نشاندن حال ملتهبم بکند. وضو می‌گیرم و دوباره به سمت سجاده می‌روم. چند رکعت نماز می‌تواند کمی آرامم کند. نماز می‌خوانم، دو رکعت، چهار رکعت،شش رکعت... آن قدر می‌خوانم که زانوانم خسته شده و از فشرده شدن روی زمین به درد می‌آیند. بعد چهار زانو می‌زنم و دستانم را روی پاهایم باز می‌کنم. نگاهشان می‌کنم و حتی مغزم آن قدر کار نمی‌کند که بفهمم باید چه دعایی بخوانم. اصلا نمی‌دانم الآن، دقیقا در همین لحظه، از خدا چه می‌خواهم؟ خوابی که دیده ام، وحشتناک تر از آن است که دلم بخواهد تفسیرش کنم. تا چند ساعت قبل، پای همین سجاده، از خدا سلامت پاهای محمد حسین را طلب کردم اما الآن فکر می‌کنم راه رفتن یا نرفتنش کمی بی اهمیت شده است. اگر بخواهم بین بودن و نبودنش یکی را انتخاب کنم، دلم می‌خواهد باشد، حتی اگر راه نرود، حتی اگر حرف نزند، حتی اگر تنها نگاه باشد و نگاه، ولی باید ببینم خودش چه می‌خواهد؟ فکر نمی‌کنم محمد حسین راضی شود به هر قیمتی زنده بماند.



سلام عزیزان
خوبید؟
خبر دارید رمان داره #تموم می شه؟😔😔😭😭
همین روزا رمان تو کانال #وی‌آی‌پی تموم می شه و می ریم سراغ رمان #زوجِ‌فرد و پارتای هیجان انگیزش😍😍😍
اگه می خواین رمان تبسم رو #زودتر بخونید، می تونید تو کانال #وی‌آی‌پی عضو بشید. پارت #۳۳۸دیشب داخلش گذاشته شد.
شرایط کانال هم خیلی عالیه
#چهارده پارت هر هفته داریم
از #تبلیغ و #تبادل هم خبری نیست
حق عضویتتون هم #دائمیه
یعنی یه بار پول می دین و حداقل #سه رمان رو تو اون کانال می خونید البته #به‌شرط‌حیات
خلاصه که شرایطمون #ویژه است
برای #عضویت فقط باید #پونزده هزار تومن به شماره کارت #۶۰۳۷۹۹۷۲۹۶۷۳۳۳۴۹ بانک ملی، به نام صدیقه بهروان فر واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی @Sedighebehravan بفرستید و عضو کانال خصوصیمون بشید.
ممنون از لطف تک تکتون❤️❤️

لینک رمان جدیدم
https://t.me/joinchat/AAAAAFkHI4OyvWmgcv-CZA


🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۲۳۹
- مهم هم همینه. سحر می‌تونه همه رو قانع کنه.
- منم مثل یه ترسو یه گوشه واستم و منتظر بمونم که سحر همه چیزو درست کنه؟
- حرف من اینا نیست. می‌گم هرچی باشه سحر زبون باباشو بهتر می‌دونه. شاید بهتر باشه بسپریش به خودش.
دستی به گردنش کشیده و دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز می‌کند. چشمانش را می‌فشارد و دست جلوی دهانش می‌گیرد. آرام بخش دارد اثر می‌کند و خواب چشمان هردویمان را سنگین کرده است. پرهام لیوان شیرش را سر کشیده و دو طرف پیراهنش را از داخل شلوارش بیرون می‌کشد.
- پاشو برو تو اتاقت بخواب. اینجا تا صبح گردن درد می‌گیری.
- دلم می‌خواد برم ولی فکر نکنم بتونم برسم به اتاقم، سرم خیلی سنگینه. موندم تو چه جوری سرپایی؟
سینی را بر می‌دارم و از جا بر می‌خیزم. سر بالا می‌اندازم و می‌گویم: من به قوی تر از این قرص هم عادت دارم. به این راحتی روم اثر نمی ذاره.
به طرف آشپزخانه که می‌روم، صدای بیرون کشیدن کمربند شلوارش را می‌شنوم. تنبلی کار خودش را کرده و او را مجبور به خوابیدن روی همان مبل نه چندان راحت کرده است. نفس هایش خیلی زود منظم می‌شود. پتوی مسافرتی کوچکی روی تنش می‌کشم و خودم هم به اتاقم می‌روم. پلک هایم سنگین و سرم پر از فکر های بی سر و ته است. فکرهایی که آرامشم را می‌گیرد و اجازه‌ی یک خواب بی دغدغه را به من نمی‌دهد. پهلو به پهلو می‌شوم و مدام محمد حسین را می‌بینم، در حالات مختلف.
یکبار جلوی در ایستاده و با آن لبخند مردانه ی زیبایش، نگاهم می‌کند. بار بعد روی صندلی میز آرایشم نشسته و از آن چشمک های دلبرش تحویلم می‌دهد. دفعه‌ی دیگر با یکی از آن کت و شلوارهای زیادی شیکش، روبروی آینه ایستاده و کراواتش را مرتب می‌کند. من او را بارها و بارها می‌بینم و حتی در فکر و خیالاتم هم، او زخمی و بیمار نیست چه برسد به اینکه بخواهد ویلچر نشین باشد. خسته از خوابی که قصد در آغوش کشیدنم را ندارد، بر می‌خیزم. تنها جایی که شاید بتوانم کمی آرامش در آن پیدا کنم، اتاق بابا حامد است که در طی این سال ها، حتی با وجود حضور مهین خانم، درش قفل بوده و کسی اجازه‌ی رفتن به آن را نداشته است. اتاق بزرگی در انتهای همین راهرو که یک پنجره‌ی بزرگی رو به حیاط زیبا و سرسبز عمارت دارد. به چهارچوب در تکیه می‌زنم و اتاق را از نظر می‌گذرانم. همه چیز درست مانند زمانی است که بابا حامد ساکن این اتاق بود. سجاده‌ی همیشه پهن گوشه‌ی اتاق، همان جایی است که قرار است آرامش را به جانم هدیه دهد. چادر نماز سفیدم را از روی جالباسی پشت در برداشته و روی سرم می‌اندازم. وضو ندارم، قصد نماز خواندن هم ندارم، فقط می‌خواهم رو به قبله بشینم و دل سبک کنم.


🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۲۳۸
سینی را که روی میز می‌گذارم، سر بلند می‌کند و با لبخند می‌گوید: ممنون تبسم جان. زحمت کشیدی.
لبخندم نمی‌آمد. تنها لب هایم را کمی کش می‌دهم و می‌نشینم.
- از مامان آسیه خبر نداری؟
ضربه ای به پیشانی‌اش زد و می‌گوید: وای، پیرزن رو به کل فراموش کرده بودم.
مشغول شماره گیری با گوشی‌اش شده و ادامه می‌دهد: محمد حسین خودش، مامان آسیه و پرستارش رو برد خونه‌ی خان جون. می‌ترسید لو بریم و اتفاقی واسشون بیافته.
گوشی را کنار گوشش می‌گیرد و منتظر پاسخ گویی صاحب شماره که به گمانم محدثه است، می‌ماند. خودم را با خوردن شیر سرگرم می‌کنم و او برای صحبت بر می‌خیزد. صحبتش یکی دو دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد.
- حالش خوبه. پرستارش می‌گه محیط این خونه رو بیشتر دوست داره و خیلی راحت باهاش کنار اومده.
- معلومه کنار میاد. مامان آسیه یه عمر تو همون خونه زندگی کرده. از وقتی یادم میاد کمک حال خان جون بود. بعد از فوت خان جون هم محمد حسین‌ دلش نیومد پیرزن بیچاره رو بفرسته سرای سالمندان آخه هیچ کس رو نداره.
آهی می‌کشد و می‌گوید: محمد حسین با وجود زندگی سختی که داشته، زیادی مهربون و دلسوزه. کاش دایی حامد زنده بود و نتیجه یرتربیتش رو می‌دید. شاید من نباید اینو بگم، ولی دلم می‌خواست مامان هم زنده بود و می‌دید که چقدر بین من و محمد حسین فرقه. می‌دید من با وجود اون همه حمایت، چه موجود بی مصرفی شدم و محمد حسین چقدر مایه ی افتخاره.
- داری بی انصافی می‌کنی پرهام...
لبخندی می‌زند و با کمی شیطنت می‌گوید: یعنی امیدوار باشم، اونقدرام بی مصرف نیستم.
- پرهام....
- جان پرهام. امروز از همیشه شرمنده ترم تبسم. اگه من نبودم شاید کار محمد حسین هیچ وقت به اینجا نمی‌رسید.
- به نظرت با مقصر دونستن خودت حال محمد حسین خوب می‌شه؟ به قول مهرداد ما الآن فقط باید برای بهتر شدنش دعا کنیم. راستی از سحر چه خبر؟
نیشخندی می‌زند و سر تکان می‌دهد.
- اون بیچاره هم گیر افتاده بین من و باباش.
- مگه باباش چیزی گفته؟
- چیز که خیلی گفته. ته همه ی حرفاشم اینه که در حد دخترش نیستم. حق هم داره. اینو خودم هم می‌دونم که در حد سحر نیستم. تنها شانسی که دارم اینه که دل سحر با منه. دلم به همین گرمه.




تبسم تلخ dan repost
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۱۹۰
فنجان کوچک چایم را از سحر می گیرم و زیر چشمی به محمدحسین نگاه می کنم. لباس هایش را صبح زود عوض کرده و حاضر و آماده روی مبل نشسته است. در این هیبت خیلی مقتدرتر از آن لباس های آبی و بدقواره بیمارستان نشان می‌دهد، البته اگر نگاه دزدیدن های ناشیانه اش را نادیده بگیرم. بیچاره را با یک بوسه به کل منزوی کرده‌ام. جوری مظلوم و کم حرف شده است که سحر مدام با چشم و ابرو دلیل حالش را می پرسد، به این هم فکر نمی کند که چشم و ابرو برای توضیح یک اتفاق زیاد کاربردی نیست.
-من میرم بیرون...
می گوید و از جا برمی خیزد. قبل از این که قدمی بردارد، پرهام مچ دستش را چسبیده و می‌پرسد: کجا داری می ری؟
_می رم بیرون بشینم، اینجا نفسم می گیره...
_هنوز ساعت نه نشده، هوا هم سرده، بری بیرون باز حالت بد می شه...
پوف کلافه ای می کشد و خودش را روی مبل رها می‌کند، جوری که کم مانده مبل بیچاره چپه شود. حسابی خسته و کلافه است. فرد فعالی مثل او باید هم از چند روز یک جا ماندن خسته شود.
_ حالا که همه دور همیم و وقت هم داریم، بهتره بگین برنامه تون چیه؟
پرهام این را می‌گوید و نگاهش را بین من و محمدحسین می‌چرخاند. متعجب از سوال ناگهانی اش، به محمدحسین نگاه می کنم. در یک لحظه نگاه او هم بالا می آید. در چشمان او خبری از تعجب نیست، گویی یک سوال از قبل مشخص شده را شنیده باشد، همان قدر آرام و بی تفاوت ولی به شدت منتظر عکس‌العملی از جانب من. خنده ی ناباوری کرده و می گویم: منظورت چیه؟ چه برنامه ای باید داشته باشیم؟
پرهام صاف می‌نشیند. نفس عمیقی می کشد و با مکث کوتاهی می گوید: من دیشب کلی با محمدحسین صحبت کردم. با توجه به اتفاق چند روز پیش، برگشتن تو به خونه ات کار درستی نیست. فکر کردیم بهتره تنها نمونی.
_ اینکه مشکلی نیست، سحر می تونه بیاد پیشم، مگه نه سحر؟
_ مشکل اینه که سحر هم تمام وقتش خالی نیست، ساعتایی که سحر می ره بیمارستان کی قرار پیشت بمونه؟
دست هایم را روی سینه چلیپا کرده و می گویم: خوب شما که حرفاتونو زدین، برنامه تونم ریختین، منم باید با برنامه ی شما کنار بیام، پس بهره بری سر اصل مطلب چرا این قدر همه چیو می پیچونی؟
پرهام نگاهی به محمدحسینی می‌اندازد که با وجود سر پایین افتاده اش هم لبخندش کاملاً مشخص است. درمانده می نالد: خدا به دادت برسه محمدحسین، این دیگه زیادی تیزه.
_ دروغ می گم مگه؟ شما دیشب تا صبح با هم نشستین و تصمیم گرفتین، تهش هم من باید اجرا کنم. چه کاریه الکی وقت تلف کنیم؟


تبسم تلخ dan repost
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۱۸۹
خنده ام با صدا می‌شود. دستانم را بالا برده و می‌گویم: خیلی خوب بابا، چقدر خطرناکی تو...
دستش را مشت کرده و رگ های درشت سبزش را به رخ می‌کشد. مشت محکم و پرقدرتش را برویم تکان داده و با لحن مطمئنی می‌گوید: اینو ببین، روش کار نکردم که این بشه واسه قشنگی، مطمئن باش اگه یه نفر به ناموس من نزدیک بشه با همین مشت حسابش رو می رسم...
سرمست از غیرت شیرینش، خم شده و بوسه ای به دست مشت شده اش می زنم. چشمانش گرد و بدنش لرزی خفیف می کند. دستش را عقب برده و حتی به آن هم اکتفا نمی‌کند و آن را زیر پتو پنهان می نماید. همچون دخترکان آفتاب مهتاب ندیده، رنگش سرخ می‌شود و نگاه می‌دزدد. حتی درردم صورتش به عرق می نشیند و خیس می شود. هم دلم برایش می‌سوزد و هم به خاطر عکس العمل های زیادی دخترانه اش، خنده‌ام می‌گیرد. این پرهام است که با ورودش به اتاق، جو سنگین بینمان را کمی بهبود می بخشد.
_ بیدار شدی محمدحسین؟ پرستارت می خواست بیاد داروتو بده، گفتم خوابی هنوز...
_ سلام، آره بیدارم، تو که اومدی؟
پرهام ابرو بالا می‌اندازد و با شک می گوید: نیم ساعت نمی شه رسیدم، خوبی تو؟
_ آره آره خوبم، فکر کنم زیاد خوابیدم.
پرهام با اینکه مشخص است قانع نشده، نگاه بین ما می چرخاند و بالاخره با چرخیدن به طرف کلید برق و روشن کردن چراغ ها، از خیر ادامه ی بحث می گذرد. محمد حسین پلک می بندد و سرش را به سمت پنجره می چرخاند. پرهام نگاهم کرده و با اشاره ی دست می پرسد: چی شده؟
می خندم و شانه بالا می اندازم. پرهام عاقل تر از آن است که پی هر بحثی را بگیرد.
_سحر هم تو راهه، تو بهتره بری اتاقت. تا چند دقیقه ی دیگه سحر می رسه، من حواسم به محمد حسین هست.
نگاه دیگری به محمدحسین که هم چنان رویه ی بی محلی را پیش گرفته است، می‌اندازم و سر تکان می دهم. خداحافظ آرامی گویم و به سمت در می روم. پرهام هم هم قدمم می شود. در را کهذپشت سرش می بندد، می گوید: ناراحت شدی گفتم برگردی اتاقت؟ باور کن منظوری نداشتم تبسم جان. گفتم شاید محمدحسین کار شخصی داشته باشه که جلوی تو معذب باشه.
لبخندی به ریز نگری اش زده و می‌گویم: نه، چرا باید ناراحت بشم؟ فقط یکم خستم. الان دیگه خیالم از بابت محمدحسین راحته، می رم استراحت کنم.
_ شرمنده عزیزم، نباید تنها تون می ذاشتم، اذیت شدی...
_ نه بابا خوب کاری کردی، منم خوبم، نگران من نباش.
_ خدا کنه همیشه خوب باشی عزیزم. برو دراز بکش، زیاد سرپا نمون، منم برم ببینم این پسر کوچولومون چشه که مثل لبو سرخ شده بود...
سر تکان داده و به سمت اتاق خودم می روم. در اتاقم را که باز می کنم، به عقب می چرخم و رو به او که هنوز همان جا ایستاده است، می گویم: خیلی خوبه که هستی‌.‌‌...
و وارد اتاق شده و در را به روی چهره ی مبهوتش می بندم.


تبسم تلخ dan repost
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۱۸۸
ضربه ی دیگری به زانویش زده و دستم را پس می کشم.
_ سحر نیومد؟
از تغییر بحث با لبخندی استقبال می‌کند و بعد از گرفتن نم زیر چشمانش، می گوید: می خواست بیاد، من خیلی عجله داشتم، قال گذاشتمش...
_ پس پوستت کنده است...
خنده ی بی قیدانه ای می‌کند و می‌گوید: خوب دوستتو شناختی ها. چند وقته حسابی بی اعصابه...
_به خاطر مخالفت‌های باباشه، خیلی تحت فشار می‌گذاردش و به خاطر نامزد سابقش، اذیتش می کنه!
آهی می‌کشد و می‌گوید: نمی دونم چیکار کنم باهاش. هرچی هم بهش می گم خودم درستش می کنم، ول کن نیست. انگار بهم اعتماد نداره...
_اشتباه نکن پرهام جان. موضوع عدم اعتماد نیست، سحر می ترسه باباش باهات بد برخورد کنه و تو رو برنجونه. باباش رو خوب می شناسه، من میشناسمش. زیاد آدم با ملاحظه ای نیست. به خصوص وقتی حرف ازدواج سحر، با کسی به جز اونی که خودش می خواد، باشه.
کمی به جلو خم شده و آرنج هایش را تکیه گاه بدنش می کند. کف دو دستش را به هم چسبانده، سرش را چند بار پایین و بالا می کند و می گوید: منم همه ی اینا رو میذدونم ولی دلم می خواد سحر به من میدون بده، من به پدرش هم حق می دم نگران آینده ی دخترش باشه، اونم دختری مثل سحر که هیچی از کمالات کم نداره، سحر به شدت خوشگل و معصومه، تحصیلکرده و فوق العاده باهوشه درک و شعورش زیادی بالاست ولی در کنار تمام این خوبی ها، یه عیب بزرگ داره، اونم اینه که عادت کرده یه تنه تمام مشکلاتش رو حل کنه، نه فقط مشکلات خودش، حتی واسه بقیه هم همیشه سینه سپر می کنه...
سر تکان می‌دهم و می‌گویم: حرفاتو قبول دارم، سحر قبل اینکه بره دانشگاه هم شدیداً دلسوز بود الان و با توجه به رشته ای که خونده دیگه دلسوزیش جای خودش رو داره...
صدای زنگ تلفن همراهش بلند می شود. گوشی را از جیب کت کتانش بیرون کشیده و با نگاه به صفحه ی آن، لبخند تمام صورتش را پر می کند. صدای آن را قطع کرده و آن را روبروی من تکان می‌دهد.
_ ببین چه حلال زاده ام هست. من میرم بیرون تا مزاحم خواب محمدحسین نباشم.
و با چند قدم بلند اتاق را ترک می کند. حالم خوش است به خاطر حالا خوشش. به قصد مرتب کردن پتوی کنار رفته ی محمدحسین از جا برمی خیزم. کم کم وقت خوردن داروهایش می‌رسد و باید بیدارش کنم. پتو را کمی رویش بالا می کشم.
_ دفعه ی آخری بود که دستت طرف نامحرم رفت...
دستم را با وحشت عقب می کشم. چشمانش را باز کرده و خیره به چشمان ترسیده ام، می‌گوید: شانس آوردی که هم تو رو می شناسم و هم به پرهام اعتماد دارم وگرنه پاشو از زانو قلم می کردم...
صدایش دورگه و خشن است. از غیرتی که از کلماتش چکه می کند، قند است که کیلو کیلو در دلم آب می شود. با شکار لبخند کم رنگم، ابروانش بیشتر در هم گره می خورند. انگشت اشاره اش را روبرویم تکان می‌دهد و می‌گوید: من دارم اینجا رگ می ترکونم از غیرت، اون وقت تو تو می خندی؟

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

17 309

obunachilar
Kanal statistikasi