🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۲۳۹
- مهم هم همینه. سحر میتونه همه رو قانع کنه.
- منم مثل یه ترسو یه گوشه واستم و منتظر بمونم که سحر همه چیزو درست کنه؟
- حرف من اینا نیست. میگم هرچی باشه سحر زبون باباشو بهتر میدونه. شاید بهتر باشه بسپریش به خودش.
دستی به گردنش کشیده و دکمهی بالای پیراهنش را باز میکند. چشمانش را میفشارد و دست جلوی دهانش میگیرد. آرام بخش دارد اثر میکند و خواب چشمان هردویمان را سنگین کرده است. پرهام لیوان شیرش را سر کشیده و دو طرف پیراهنش را از داخل شلوارش بیرون میکشد.
- پاشو برو تو اتاقت بخواب. اینجا تا صبح گردن درد میگیری.
- دلم میخواد برم ولی فکر نکنم بتونم برسم به اتاقم، سرم خیلی سنگینه. موندم تو چه جوری سرپایی؟
سینی را بر میدارم و از جا بر میخیزم. سر بالا میاندازم و میگویم: من به قوی تر از این قرص هم عادت دارم. به این راحتی روم اثر نمی ذاره.
به طرف آشپزخانه که میروم، صدای بیرون کشیدن کمربند شلوارش را میشنوم. تنبلی کار خودش را کرده و او را مجبور به خوابیدن روی همان مبل نه چندان راحت کرده است. نفس هایش خیلی زود منظم میشود. پتوی مسافرتی کوچکی روی تنش میکشم و خودم هم به اتاقم میروم. پلک هایم سنگین و سرم پر از فکر های بی سر و ته است. فکرهایی که آرامشم را میگیرد و اجازهی یک خواب بی دغدغه را به من نمیدهد. پهلو به پهلو میشوم و مدام محمد حسین را میبینم، در حالات مختلف.
یکبار جلوی در ایستاده و با آن لبخند مردانه ی زیبایش، نگاهم میکند. بار بعد روی صندلی میز آرایشم نشسته و از آن چشمک های دلبرش تحویلم میدهد. دفعهی دیگر با یکی از آن کت و شلوارهای زیادی شیکش، روبروی آینه ایستاده و کراواتش را مرتب میکند. من او را بارها و بارها میبینم و حتی در فکر و خیالاتم هم، او زخمی و بیمار نیست چه برسد به اینکه بخواهد ویلچر نشین باشد. خسته از خوابی که قصد در آغوش کشیدنم را ندارد، بر میخیزم. تنها جایی که شاید بتوانم کمی آرامش در آن پیدا کنم، اتاق بابا حامد است که در طی این سال ها، حتی با وجود حضور مهین خانم، درش قفل بوده و کسی اجازهی رفتن به آن را نداشته است. اتاق بزرگی در انتهای همین راهرو که یک پنجرهی بزرگی رو به حیاط زیبا و سرسبز عمارت دارد. به چهارچوب در تکیه میزنم و اتاق را از نظر میگذرانم. همه چیز درست مانند زمانی است که بابا حامد ساکن این اتاق بود. سجادهی همیشه پهن گوشهی اتاق، همان جایی است که قرار است آرامش را به جانم هدیه دهد. چادر نماز سفیدم را از روی جالباسی پشت در برداشته و روی سرم میاندازم. وضو ندارم، قصد نماز خواندن هم ندارم، فقط میخواهم رو به قبله بشینم و دل سبک کنم.
#پارت۲۳۹
- مهم هم همینه. سحر میتونه همه رو قانع کنه.
- منم مثل یه ترسو یه گوشه واستم و منتظر بمونم که سحر همه چیزو درست کنه؟
- حرف من اینا نیست. میگم هرچی باشه سحر زبون باباشو بهتر میدونه. شاید بهتر باشه بسپریش به خودش.
دستی به گردنش کشیده و دکمهی بالای پیراهنش را باز میکند. چشمانش را میفشارد و دست جلوی دهانش میگیرد. آرام بخش دارد اثر میکند و خواب چشمان هردویمان را سنگین کرده است. پرهام لیوان شیرش را سر کشیده و دو طرف پیراهنش را از داخل شلوارش بیرون میکشد.
- پاشو برو تو اتاقت بخواب. اینجا تا صبح گردن درد میگیری.
- دلم میخواد برم ولی فکر نکنم بتونم برسم به اتاقم، سرم خیلی سنگینه. موندم تو چه جوری سرپایی؟
سینی را بر میدارم و از جا بر میخیزم. سر بالا میاندازم و میگویم: من به قوی تر از این قرص هم عادت دارم. به این راحتی روم اثر نمی ذاره.
به طرف آشپزخانه که میروم، صدای بیرون کشیدن کمربند شلوارش را میشنوم. تنبلی کار خودش را کرده و او را مجبور به خوابیدن روی همان مبل نه چندان راحت کرده است. نفس هایش خیلی زود منظم میشود. پتوی مسافرتی کوچکی روی تنش میکشم و خودم هم به اتاقم میروم. پلک هایم سنگین و سرم پر از فکر های بی سر و ته است. فکرهایی که آرامشم را میگیرد و اجازهی یک خواب بی دغدغه را به من نمیدهد. پهلو به پهلو میشوم و مدام محمد حسین را میبینم، در حالات مختلف.
یکبار جلوی در ایستاده و با آن لبخند مردانه ی زیبایش، نگاهم میکند. بار بعد روی صندلی میز آرایشم نشسته و از آن چشمک های دلبرش تحویلم میدهد. دفعهی دیگر با یکی از آن کت و شلوارهای زیادی شیکش، روبروی آینه ایستاده و کراواتش را مرتب میکند. من او را بارها و بارها میبینم و حتی در فکر و خیالاتم هم، او زخمی و بیمار نیست چه برسد به اینکه بخواهد ویلچر نشین باشد. خسته از خوابی که قصد در آغوش کشیدنم را ندارد، بر میخیزم. تنها جایی که شاید بتوانم کمی آرامش در آن پیدا کنم، اتاق بابا حامد است که در طی این سال ها، حتی با وجود حضور مهین خانم، درش قفل بوده و کسی اجازهی رفتن به آن را نداشته است. اتاق بزرگی در انتهای همین راهرو که یک پنجرهی بزرگی رو به حیاط زیبا و سرسبز عمارت دارد. به چهارچوب در تکیه میزنم و اتاق را از نظر میگذرانم. همه چیز درست مانند زمانی است که بابا حامد ساکن این اتاق بود. سجادهی همیشه پهن گوشهی اتاق، همان جایی است که قرار است آرامش را به جانم هدیه دهد. چادر نماز سفیدم را از روی جالباسی پشت در برداشته و روی سرم میاندازم. وضو ندارم، قصد نماز خواندن هم ندارم، فقط میخواهم رو به قبله بشینم و دل سبک کنم.