تبسم تلخ dan repost
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۱۸۹
خنده ام با صدا میشود. دستانم را بالا برده و میگویم: خیلی خوب بابا، چقدر خطرناکی تو...
دستش را مشت کرده و رگ های درشت سبزش را به رخ میکشد. مشت محکم و پرقدرتش را برویم تکان داده و با لحن مطمئنی میگوید: اینو ببین، روش کار نکردم که این بشه واسه قشنگی، مطمئن باش اگه یه نفر به ناموس من نزدیک بشه با همین مشت حسابش رو می رسم...
سرمست از غیرت شیرینش، خم شده و بوسه ای به دست مشت شده اش می زنم. چشمانش گرد و بدنش لرزی خفیف می کند. دستش را عقب برده و حتی به آن هم اکتفا نمیکند و آن را زیر پتو پنهان می نماید. همچون دخترکان آفتاب مهتاب ندیده، رنگش سرخ میشود و نگاه میدزدد. حتی درردم صورتش به عرق می نشیند و خیس می شود. هم دلم برایش میسوزد و هم به خاطر عکس العمل های زیادی دخترانه اش، خندهام میگیرد. این پرهام است که با ورودش به اتاق، جو سنگین بینمان را کمی بهبود می بخشد.
_ بیدار شدی محمدحسین؟ پرستارت می خواست بیاد داروتو بده، گفتم خوابی هنوز...
_ سلام، آره بیدارم، تو که اومدی؟
پرهام ابرو بالا میاندازد و با شک می گوید: نیم ساعت نمی شه رسیدم، خوبی تو؟
_ آره آره خوبم، فکر کنم زیاد خوابیدم.
پرهام با اینکه مشخص است قانع نشده، نگاه بین ما می چرخاند و بالاخره با چرخیدن به طرف کلید برق و روشن کردن چراغ ها، از خیر ادامه ی بحث می گذرد. محمد حسین پلک می بندد و سرش را به سمت پنجره می چرخاند. پرهام نگاهم کرده و با اشاره ی دست می پرسد: چی شده؟
می خندم و شانه بالا می اندازم. پرهام عاقل تر از آن است که پی هر بحثی را بگیرد.
_سحر هم تو راهه، تو بهتره بری اتاقت. تا چند دقیقه ی دیگه سحر می رسه، من حواسم به محمد حسین هست.
نگاه دیگری به محمدحسین که هم چنان رویه ی بی محلی را پیش گرفته است، میاندازم و سر تکان می دهم. خداحافظ آرامی گویم و به سمت در می روم. پرهام هم هم قدمم می شود. در را کهذپشت سرش می بندد، می گوید: ناراحت شدی گفتم برگردی اتاقت؟ باور کن منظوری نداشتم تبسم جان. گفتم شاید محمدحسین کار شخصی داشته باشه که جلوی تو معذب باشه.
لبخندی به ریز نگری اش زده و میگویم: نه، چرا باید ناراحت بشم؟ فقط یکم خستم. الان دیگه خیالم از بابت محمدحسین راحته، می رم استراحت کنم.
_ شرمنده عزیزم، نباید تنها تون می ذاشتم، اذیت شدی...
_ نه بابا خوب کاری کردی، منم خوبم، نگران من نباش.
_ خدا کنه همیشه خوب باشی عزیزم. برو دراز بکش، زیاد سرپا نمون، منم برم ببینم این پسر کوچولومون چشه که مثل لبو سرخ شده بود...
سر تکان داده و به سمت اتاق خودم می روم. در اتاقم را که باز می کنم، به عقب می چرخم و رو به او که هنوز همان جا ایستاده است، می گویم: خیلی خوبه که هستی....
و وارد اتاق شده و در را به روی چهره ی مبهوتش می بندم.
#پارت۱۸۹
خنده ام با صدا میشود. دستانم را بالا برده و میگویم: خیلی خوب بابا، چقدر خطرناکی تو...
دستش را مشت کرده و رگ های درشت سبزش را به رخ میکشد. مشت محکم و پرقدرتش را برویم تکان داده و با لحن مطمئنی میگوید: اینو ببین، روش کار نکردم که این بشه واسه قشنگی، مطمئن باش اگه یه نفر به ناموس من نزدیک بشه با همین مشت حسابش رو می رسم...
سرمست از غیرت شیرینش، خم شده و بوسه ای به دست مشت شده اش می زنم. چشمانش گرد و بدنش لرزی خفیف می کند. دستش را عقب برده و حتی به آن هم اکتفا نمیکند و آن را زیر پتو پنهان می نماید. همچون دخترکان آفتاب مهتاب ندیده، رنگش سرخ میشود و نگاه میدزدد. حتی درردم صورتش به عرق می نشیند و خیس می شود. هم دلم برایش میسوزد و هم به خاطر عکس العمل های زیادی دخترانه اش، خندهام میگیرد. این پرهام است که با ورودش به اتاق، جو سنگین بینمان را کمی بهبود می بخشد.
_ بیدار شدی محمدحسین؟ پرستارت می خواست بیاد داروتو بده، گفتم خوابی هنوز...
_ سلام، آره بیدارم، تو که اومدی؟
پرهام ابرو بالا میاندازد و با شک می گوید: نیم ساعت نمی شه رسیدم، خوبی تو؟
_ آره آره خوبم، فکر کنم زیاد خوابیدم.
پرهام با اینکه مشخص است قانع نشده، نگاه بین ما می چرخاند و بالاخره با چرخیدن به طرف کلید برق و روشن کردن چراغ ها، از خیر ادامه ی بحث می گذرد. محمد حسین پلک می بندد و سرش را به سمت پنجره می چرخاند. پرهام نگاهم کرده و با اشاره ی دست می پرسد: چی شده؟
می خندم و شانه بالا می اندازم. پرهام عاقل تر از آن است که پی هر بحثی را بگیرد.
_سحر هم تو راهه، تو بهتره بری اتاقت. تا چند دقیقه ی دیگه سحر می رسه، من حواسم به محمد حسین هست.
نگاه دیگری به محمدحسین که هم چنان رویه ی بی محلی را پیش گرفته است، میاندازم و سر تکان می دهم. خداحافظ آرامی گویم و به سمت در می روم. پرهام هم هم قدمم می شود. در را کهذپشت سرش می بندد، می گوید: ناراحت شدی گفتم برگردی اتاقت؟ باور کن منظوری نداشتم تبسم جان. گفتم شاید محمدحسین کار شخصی داشته باشه که جلوی تو معذب باشه.
لبخندی به ریز نگری اش زده و میگویم: نه، چرا باید ناراحت بشم؟ فقط یکم خستم. الان دیگه خیالم از بابت محمدحسین راحته، می رم استراحت کنم.
_ شرمنده عزیزم، نباید تنها تون می ذاشتم، اذیت شدی...
_ نه بابا خوب کاری کردی، منم خوبم، نگران من نباش.
_ خدا کنه همیشه خوب باشی عزیزم. برو دراز بکش، زیاد سرپا نمون، منم برم ببینم این پسر کوچولومون چشه که مثل لبو سرخ شده بود...
سر تکان داده و به سمت اتاق خودم می روم. در اتاقم را که باز می کنم، به عقب می چرخم و رو به او که هنوز همان جا ایستاده است، می گویم: خیلی خوبه که هستی....
و وارد اتاق شده و در را به روی چهره ی مبهوتش می بندم.