تبسم 1 dan repost
آنقدر ناگهانی به طرفش می چرخم که صدای مهره های گردنم در می آید. جمله اش برایم زیادی عجیب است. انگار نه انگار که خودم هم یکی از قربانیان طلاق هستم. صدای بوق ممتد اتومبیل پشت سرم، مرا به خود میآورد و باعث میشود چشمان از حدقه بیرون زده ام را از او بگیرم.
صدایم سخت از گلویم خارج می شود.
_چرا؟
نیم نگاهی به او می اندازم تا مطمئن شوم سوالم را شنیده است. دو دستش را روی صورتش می کشد و با لبخندی پاسخ میدهد: می گفت تفاهم نداریم. چهار سال بیشتره که طلاق گرفتیم ولی کسی خبر نداشت. مامان مریض بود، دوست نداشتم بیشتر اذیتش کنم، واسه همین هیچی نگفتم.
_پس دو سال پیش...؟
_شادی فقط همراهم اومد به عنوان یه دوست. مامان رو خیلی دوست داشت البته مامان هم خیلی دوستش داشت و هواشو داشت.
سر تکان می دهم و چشم در حدقه می چرخانم تا اشکهایم ریزش نکنند. عمه حدیث به طرز مسخره ای عاشق پسر و عروسش بود، طوری که بعد از به هم خوردن نامزدی من و پرهام، هیچ وقت حتی برای دلخوشی من زبانش به بدگویی از شادی نچرخید و من هنوز هم نفهمیدم او که تا این حد نسبت به من و آینده ام بیتوجه بود، چرا پیشنهاد محرمیت بین من و پرهام را به بابا حامد داد و او را در اوج بیماری، مجاب کرد تا تن به خواسته اش بدهد.
_یه چیزی بپرسم ناراحت نمی شی؟
حدس این که چه می خواهد بگوید، زیاد برایم سخت نیست. نفسم عمیقی کشیده و میگویم: بپرسید.
_از رابطه ی من و حسام همه خبر دارن. از بین چند نفری که بچگی مونو با هم سر کردیم، تنها حسام و خانواده اش هنوز گهگاه حال منو میپرسن. هفته ی پیش باهاش تماس داشتم. خیلی داغون بود، راسته که از هم جدا شدین؟
سر پایین و بالا کرده و میگویم: بله نزدیک یه ماهی هست.
_می تونم بپرسم واسه چی؟
نیشخندی زد و می گویم: یعنی خودش نگفته؟
لحظه سکوت میکند و بعد آرام تر از قبل می گوید: یه چیزهایی گفت ولی من باورم نشد.
_چی گفت؟
شانه ای بالا انداخته و پاسخ می دهد: اون قدر به هم ریخته و داغون بود که فکر کنم خودش هم درست متوجه نمیشد چی می گه. یه چیزی راجع به بچه گفت. گفت ظاهراً مشکل دارید و نمی تونید بچه دار شید، این شده که به خاطر فشارهای خانواده اش درخواست طلاق دادی...
_شما هم باور کردین؟
_معلومه که نه، من هر چقدر هم که دور شده باشم، مطمئنم اون قدر می شناسمت که بدونم به همچین دلیل مسخره ای کم نمیاری و تا پای طلاق نمیری، مگه اینکه خود حسام کم آورده باشه.
_بهم خیانت کرد.
این بار این اوست که سرش را خیلی تند به طرفم می چرخاند و من صدای مهرههای گردنش را میشنوم. کمی طول میکشد تا خودش را جمع و جور کرده و با تعجب بپرسد: داری شوخی می کنی؟
لبهایم را داخل دهانم می برم تا با دور شدنشان از هم، بغضم نشکند و آبرویم نرود. کامل به طرفم می چرخد و با شک می پرسد: تبسم تو که جدی نگفتی؟
سر تکان می دهم و پاسخ می دهم: چرا اتفاقا، متاسفانه تلخترین واقعیتیه که تا حالا مجبور شدم باورش کنم...
زهر به جان کلامم می ریزد، وقتی با نیشخند ادامه میدهم.
_نمی دونم چه گناهی کردم که هرچی جنس مذکر دوروبرم هست، نامرد از آب در میاد.
طعنه ی کلامم را زیادی خوب میگیرد، زمزمه آرامش پر از درد و غم است.
_به جز محمد حسین...
سر تکان می دهم و من هم همانطور زمزمه وار حرفش را تکرار میکنم.
_به جز محمد حسین...
دلم برای حضورش پر می کشد. دوری از او، تنها در صورتی ممکن است که مسافت بین مان، چند صد کیلومتر باشد، نه چیزی کمتر از نیم ساعت. من هیچ وقت با این فاصله ی کوتاه نخواهم توانست با ندیدنش کنار بیایم.
_حسام چه غلطی کرده تبسم؟ درست بگو، مغزم داره سوت می کشه.
_کار خاصی نکرده، یه کاری مثل همون کاری که شما و عمه، ده سال پیش با من کردین. اونم دید تبسم رودست خوردنش ملسه، خیلی راحت بعد از شش سال زندگی، دست یه دختربچه رو گرفت و باهاش ازدواج کرد. من روزی فهمیدم که زنش هفت ماهه حامله بود. کاری جز طلاق از دستم بر نمی اومد، حسام با اون خیانت وحشتناکش واسه من تموم شده.
_بهت حق می دم، هر کی جای تو بود همین کار رو میکرد.
چشمانش را محکم میبندند. جملات بعدی اش مربوط به گذشته ای است که سالها از آن میگذرد و دیگر هیچ کاری برای جبرانش نمیتوان کرد.
_راجع به گذشته هم باید بگم من همیشه دوستت داشتم تبسم، خیلی زیاد هم دوست داشتم ولی فقط به عنوان یه خواهر...
_هیچ مردی با خواهرش نامزد نمی کنه...
جمله ام را با صدای بلند تر از حد معمول میگویم. بعد آرام تر ادامه میدهم.
_تو و عمه حدیث، چند سال من و بابا رو سرکار گذاشتین، بعد هم خیلی راحت رفتین سراغ یکی دیگه. صیغه محرمیت مون هم با یه جمله باطل شد و خلاص. بعد هم هیچ کدومتون اینقدر برام ارزش قائل نشدین که حداقل بهم توضیح بدین که چی شد که از نظرتون من حتی لیاقت شرکت تو مراسم عروسی پسر عمه ام رو نداشتم؟
صدایم سخت از گلویم خارج می شود.
_چرا؟
نیم نگاهی به او می اندازم تا مطمئن شوم سوالم را شنیده است. دو دستش را روی صورتش می کشد و با لبخندی پاسخ میدهد: می گفت تفاهم نداریم. چهار سال بیشتره که طلاق گرفتیم ولی کسی خبر نداشت. مامان مریض بود، دوست نداشتم بیشتر اذیتش کنم، واسه همین هیچی نگفتم.
_پس دو سال پیش...؟
_شادی فقط همراهم اومد به عنوان یه دوست. مامان رو خیلی دوست داشت البته مامان هم خیلی دوستش داشت و هواشو داشت.
سر تکان می دهم و چشم در حدقه می چرخانم تا اشکهایم ریزش نکنند. عمه حدیث به طرز مسخره ای عاشق پسر و عروسش بود، طوری که بعد از به هم خوردن نامزدی من و پرهام، هیچ وقت حتی برای دلخوشی من زبانش به بدگویی از شادی نچرخید و من هنوز هم نفهمیدم او که تا این حد نسبت به من و آینده ام بیتوجه بود، چرا پیشنهاد محرمیت بین من و پرهام را به بابا حامد داد و او را در اوج بیماری، مجاب کرد تا تن به خواسته اش بدهد.
_یه چیزی بپرسم ناراحت نمی شی؟
حدس این که چه می خواهد بگوید، زیاد برایم سخت نیست. نفسم عمیقی کشیده و میگویم: بپرسید.
_از رابطه ی من و حسام همه خبر دارن. از بین چند نفری که بچگی مونو با هم سر کردیم، تنها حسام و خانواده اش هنوز گهگاه حال منو میپرسن. هفته ی پیش باهاش تماس داشتم. خیلی داغون بود، راسته که از هم جدا شدین؟
سر پایین و بالا کرده و میگویم: بله نزدیک یه ماهی هست.
_می تونم بپرسم واسه چی؟
نیشخندی زد و می گویم: یعنی خودش نگفته؟
لحظه سکوت میکند و بعد آرام تر از قبل می گوید: یه چیزهایی گفت ولی من باورم نشد.
_چی گفت؟
شانه ای بالا انداخته و پاسخ می دهد: اون قدر به هم ریخته و داغون بود که فکر کنم خودش هم درست متوجه نمیشد چی می گه. یه چیزی راجع به بچه گفت. گفت ظاهراً مشکل دارید و نمی تونید بچه دار شید، این شده که به خاطر فشارهای خانواده اش درخواست طلاق دادی...
_شما هم باور کردین؟
_معلومه که نه، من هر چقدر هم که دور شده باشم، مطمئنم اون قدر می شناسمت که بدونم به همچین دلیل مسخره ای کم نمیاری و تا پای طلاق نمیری، مگه اینکه خود حسام کم آورده باشه.
_بهم خیانت کرد.
این بار این اوست که سرش را خیلی تند به طرفم می چرخاند و من صدای مهرههای گردنش را میشنوم. کمی طول میکشد تا خودش را جمع و جور کرده و با تعجب بپرسد: داری شوخی می کنی؟
لبهایم را داخل دهانم می برم تا با دور شدنشان از هم، بغضم نشکند و آبرویم نرود. کامل به طرفم می چرخد و با شک می پرسد: تبسم تو که جدی نگفتی؟
سر تکان می دهم و پاسخ می دهم: چرا اتفاقا، متاسفانه تلخترین واقعیتیه که تا حالا مجبور شدم باورش کنم...
زهر به جان کلامم می ریزد، وقتی با نیشخند ادامه میدهم.
_نمی دونم چه گناهی کردم که هرچی جنس مذکر دوروبرم هست، نامرد از آب در میاد.
طعنه ی کلامم را زیادی خوب میگیرد، زمزمه آرامش پر از درد و غم است.
_به جز محمد حسین...
سر تکان می دهم و من هم همانطور زمزمه وار حرفش را تکرار میکنم.
_به جز محمد حسین...
دلم برای حضورش پر می کشد. دوری از او، تنها در صورتی ممکن است که مسافت بین مان، چند صد کیلومتر باشد، نه چیزی کمتر از نیم ساعت. من هیچ وقت با این فاصله ی کوتاه نخواهم توانست با ندیدنش کنار بیایم.
_حسام چه غلطی کرده تبسم؟ درست بگو، مغزم داره سوت می کشه.
_کار خاصی نکرده، یه کاری مثل همون کاری که شما و عمه، ده سال پیش با من کردین. اونم دید تبسم رودست خوردنش ملسه، خیلی راحت بعد از شش سال زندگی، دست یه دختربچه رو گرفت و باهاش ازدواج کرد. من روزی فهمیدم که زنش هفت ماهه حامله بود. کاری جز طلاق از دستم بر نمی اومد، حسام با اون خیانت وحشتناکش واسه من تموم شده.
_بهت حق می دم، هر کی جای تو بود همین کار رو میکرد.
چشمانش را محکم میبندند. جملات بعدی اش مربوط به گذشته ای است که سالها از آن میگذرد و دیگر هیچ کاری برای جبرانش نمیتوان کرد.
_راجع به گذشته هم باید بگم من همیشه دوستت داشتم تبسم، خیلی زیاد هم دوست داشتم ولی فقط به عنوان یه خواهر...
_هیچ مردی با خواهرش نامزد نمی کنه...
جمله ام را با صدای بلند تر از حد معمول میگویم. بعد آرام تر ادامه میدهم.
_تو و عمه حدیث، چند سال من و بابا رو سرکار گذاشتین، بعد هم خیلی راحت رفتین سراغ یکی دیگه. صیغه محرمیت مون هم با یه جمله باطل شد و خلاص. بعد هم هیچ کدومتون اینقدر برام ارزش قائل نشدین که حداقل بهم توضیح بدین که چی شد که از نظرتون من حتی لیاقت شرکت تو مراسم عروسی پسر عمه ام رو نداشتم؟