تبسم تلخ dan repost
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۴۰
با رفتنش انگار وزنه ی بزرگی از روی قفسه سینه ام برداشته میشود. شانه هایم می افتند و آه پر سوزی می کشم. این نقطه از زندگی درست بدترین جایی است که میتوانستم روزی تصورش کنم. با باز شدن ناگهانی در اتاقم، صاف می نشینم. محمدحسین با ظاهری پریشان وارد اتاق شده و در را تقریباً به هم میکوبد. ابروهایم بالا میپرند. این رفتارها از جانب او زیادی عجیب است. کیفش را روی همان مبلی که هنوز گرمای حضور حسام را در خود دارد، پرت کرده و با لحنی شاکی میگوید،:اینجا چی کار داشت؟
منظور سوالش کاملا مشخص است اما خودم را به آن راه می زنم. سر تکان داده و می پرسم: کی؟
دستانش را به کمر می زند و کمی به جلو خم میشود و میگوید: یعنی تو نفهمیدی منظورم کیه؟
عصبی تر از آن است که جرات کل کل با او را داشته باشم. حال بدم را پشت لبخند کمرنگی پنهان کرده و پاسخ میدهم.
-اومده بود برگه ی استعفاش رو امضا کنه.
-یه برگه امضا کردن یه ساعت وقت میخواست؟
-تو کی اومدی مگه؟
-اینکه من کی اومدم اصلاً مهم نیست، مهم اینه که حسام این همه مدت تو اتاق تو چیکار داشت؟
ابرو بالا انداخت بالا می اندازم و با شک می پرسم: داری منو بازخواست می کنی؟
صدایش کمی بالاتر میرود.
-بازخواست چی؟ وقتی همه چیز بینتون تموم شده چه دلیلی داره این همه با هم خلوت کنید...
این همه حق به جانب بودن را بر نمی تابم. صدایم کمی بالا میرود.
-چی داری می گی واسه خودت؟ خلوت کجا بود؟
-یعنی می خوای باور کنم یه ساعت فقط برگه ی استعفاشو امضا می کرد؟ نیومده بود التماست کنه که برگردی؟
خشمم فروکش میکند. دلیل عصبانیت او چیزی است که تقریباً از آن مطمئن است. او، از برگشتن من به حسام نمی ترسد. صدایم را پایین می آورم. دو دستم را بالا می گیرم و می گویم: مشکل کجاست محمدحسین؟ حق با توئه. اومده بود آخرین تلاشش رو برای برگردوندن من بکنه ولی من موافقت نکردم. استعفا داد و همه چی تموم شد...
نفسش رو فوت میکند. دو دستش را روی تاج مبل گذاشته و سرش را پایین میاندازد. حالا دیگر مطمئنم که حال بدش تنها به خاطر من و به قول خودش خلوت با حسام نیست.
#پارت۴۰
با رفتنش انگار وزنه ی بزرگی از روی قفسه سینه ام برداشته میشود. شانه هایم می افتند و آه پر سوزی می کشم. این نقطه از زندگی درست بدترین جایی است که میتوانستم روزی تصورش کنم. با باز شدن ناگهانی در اتاقم، صاف می نشینم. محمدحسین با ظاهری پریشان وارد اتاق شده و در را تقریباً به هم میکوبد. ابروهایم بالا میپرند. این رفتارها از جانب او زیادی عجیب است. کیفش را روی همان مبلی که هنوز گرمای حضور حسام را در خود دارد، پرت کرده و با لحنی شاکی میگوید،:اینجا چی کار داشت؟
منظور سوالش کاملا مشخص است اما خودم را به آن راه می زنم. سر تکان داده و می پرسم: کی؟
دستانش را به کمر می زند و کمی به جلو خم میشود و میگوید: یعنی تو نفهمیدی منظورم کیه؟
عصبی تر از آن است که جرات کل کل با او را داشته باشم. حال بدم را پشت لبخند کمرنگی پنهان کرده و پاسخ میدهم.
-اومده بود برگه ی استعفاش رو امضا کنه.
-یه برگه امضا کردن یه ساعت وقت میخواست؟
-تو کی اومدی مگه؟
-اینکه من کی اومدم اصلاً مهم نیست، مهم اینه که حسام این همه مدت تو اتاق تو چیکار داشت؟
ابرو بالا انداخت بالا می اندازم و با شک می پرسم: داری منو بازخواست می کنی؟
صدایش کمی بالاتر میرود.
-بازخواست چی؟ وقتی همه چیز بینتون تموم شده چه دلیلی داره این همه با هم خلوت کنید...
این همه حق به جانب بودن را بر نمی تابم. صدایم کمی بالا میرود.
-چی داری می گی واسه خودت؟ خلوت کجا بود؟
-یعنی می خوای باور کنم یه ساعت فقط برگه ی استعفاشو امضا می کرد؟ نیومده بود التماست کنه که برگردی؟
خشمم فروکش میکند. دلیل عصبانیت او چیزی است که تقریباً از آن مطمئن است. او، از برگشتن من به حسام نمی ترسد. صدایم را پایین می آورم. دو دستم را بالا می گیرم و می گویم: مشکل کجاست محمدحسین؟ حق با توئه. اومده بود آخرین تلاشش رو برای برگردوندن من بکنه ولی من موافقت نکردم. استعفا داد و همه چی تموم شد...
نفسش رو فوت میکند. دو دستش را روی تاج مبل گذاشته و سرش را پایین میاندازد. حالا دیگر مطمئنم که حال بدش تنها به خاطر من و به قول خودش خلوت با حسام نیست.