✔️سطوری در سوگ ابراهیمنبوی
✍️سهند ایرانمهرابراهیم نبوی برای نسل من که دوران جوانی و دانشجوییمان مصادف با ۲ خرداد ۷۶ بود، چیزی بیش از یکنام و عنوان «طنزنویس» است. آن دوران برای نسل من دوران تجربه چیزهای نو بود. چیزهایی که تاکنون تجربه نکرده بودیم. مطبوعات متنوع، قلمهای متفاوت و البته گونه جدیدی از طنز که کاملا «به روز» بود و اگر قبلا مثلا فقط از سعید نفیسی یا غلامحسین یوسفی خوانده بودیم که مردم چطور روزانه منتظر میماندند که شعرهای طنزآمیز جدید روزنامه سیداشرفالدین بیاید که ببینند زبان طنز او اینبار سراغ چه رفته است؟ نسل من هم شاهد روزهایی بوده است که مردم منتظر طنزهای جدید سیدابراهیم بودند.
عبید زاکانی کلیاتی دارد به اهتمام محمدجعفر محجوب و زیرنظر احسان یارشاطر، در آنجا نقل آخری از عبید پدر طنز فارسی آمده است با تردیدی توام با نگرانی که از نامعلومی عاقبت کار خود میگوید، البته که همه انسانها از عاقبتشان بیخبرند اما نحوه بیان عبید از نوع استفهام انکاری است یعنی البته که میدانم عاقبت کارم چیست! این استفهام انکاری را همه طنزنویسان این مملکت داشتهاند از سیداشرفالدین که به اجبار روانه دارالمجانیناش کردند تا سیدابراهیم وغربت و مرگی اینچنین!
دختران ابراهیم نبوی در اطلاعیهشان نوشتهاند:
«پدرمان در یک دهه اخیر افسرده و دلتنگ ایران بود و غیر ممکن بودن زندگی در کشورش بار سنگینی را بر دوش او گذاشته بود… او در حالی از دنیا رفت که به معنای واقعی کلمه هرگز نتوانست با اقامت اجباری خود در غربت کنار بیاید.»
درد غربت، درد کمی نیست چه امروز و چه در گذشته چندانکه عینالقضات همدانی میسرود:
الا ليت شعری هل تري العين مره
ذری قلتی الوند من همدان
بلاد بها نيطت عليها تمائمي
و ارضعت من عفاتها بلبان
(ای كاش میدانستم كه آيا باز قلههای الوند همدان را مي بينم يا نه؟ آنجا جايي است كه كودكیام را گذرانده و از شير زنان پاكدامنش نوشيدهام)
به این درد، درد طنزنویسی را بیفزایید که با دلی خونین چون پیاله خندان است، بگذریم از اینکه سیدابراهیم دیگر حتی خندان هم نبود.
کموبیش خاطراتی از او دارم که اینجا مجال بیانش نیست، نوع رفتنش دردناک است و دردناکتر که ادبیات طنز حالا نام و فرجام ابراهیم نبوی را بر پیشانی دارد که اثبات کند طنز « گریه قاهقاه است».
@sahandiranmehr