#۳۷
#رمان_سیمگون
نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم حواسمو به بقیه بدم ولی لعنتی یلحظه حواسم ازش پرت نمیشد
نه اون دیگه چیزی پرسید نه من حرفی زدم باچشم دنبال مهتاب گشتم اماندیدمش آزاد هم نبود....ارس جایی نزدیک گوشم گفت
-...دوستت پشت اون صخره هست ولی بهت توصیه میکنم نری دنبالش
سوالی وگیج گفتم
+...چرا؟
اینبار چشماش جوری شد که تو دلمو خالی میکرد و چیزی که تهه ذهنم بود رو تایید میکرد
-...همون چیزی که توذهنته برفین دقیقاهمونه....
اسممو تاحالا انقدر قشنگ نشنیده بودم شایدم هیچوقت کسی اسمموانقدرخاص تلفظ نکرده بود..
لب زدم نمیدونم
نمیخواستم بیشترازاین درمورد مهتاب و روابطش صحبت کنم
نمبخواستم بیشتر بدونم
نمیخواستم حسم نسبت به کسی منفی شه...
علنا خودمو به کوچه علی چپ میزدم..
بالاخره همه بچها جمع شدن و شب نشینی شروع شد
بازم بزن و برقص و پایکوبی تا دم دمای صبح....
خیلی به طلوع آفتاب نمونده بود که دیگه بچها خسته شدن و خواستن برگردن ویلا
ولی چند نفرموندن و گفتن میخوان طلوع آفتاب رو تماشا کنن
بااینکه خیلی خسته بودم امادلم نمیومد این منظره رو از دست بدم
تقریبا ۶نفرمون موندیم هوا گرم و میش بود و مهه نسبتا پررنگی روی زمین نشسته بود
باقدمای آروم رفتم سمت صخره ای که روز اول اومده بودم و دقیقا سرجام نشستم
هوای دم صبح حسابی سرد بود بی اختیار داشتم میلرزیدم
هرکدوم از بچها یه سمتی نشسته بودن و به دریا نگاه میکردن
هوا هنوز کامل روشن نشده بود و ستارها توآسمون مشخص بودن
یه تصویر خیلی قشنگ جلوی چشمم بود که مطمعن بودم هیچوقت قرار نیست فراموشش کنم توحال و هوای خودم بودم که صدای سرد و خماری که حاصل از خوردن زیادیه ویسکی بود از پشت سرم گفت
-...دریا رو دوس داری؟ یا تنهایی رو؟ کدومشون انقدر تورو مجذوب کردن؟
صورتمو روی زانوهام گذاشتم از بغل به ارس نگاه کردم و گفتم
+...جفتشون...
-...این یعنی کسی توزندگیت نیست؟دیشب که جوابمو ندادی!!!
یه شال گرم دستش بود خم شد سمتم
ازاینهمه نزدیکی نفس توسینم حبس شد
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم حواسمو به بقیه بدم ولی لعنتی یلحظه حواسم ازش پرت نمیشد
نه اون دیگه چیزی پرسید نه من حرفی زدم باچشم دنبال مهتاب گشتم اماندیدمش آزاد هم نبود....ارس جایی نزدیک گوشم گفت
-...دوستت پشت اون صخره هست ولی بهت توصیه میکنم نری دنبالش
سوالی وگیج گفتم
+...چرا؟
اینبار چشماش جوری شد که تو دلمو خالی میکرد و چیزی که تهه ذهنم بود رو تایید میکرد
-...همون چیزی که توذهنته برفین دقیقاهمونه....
اسممو تاحالا انقدر قشنگ نشنیده بودم شایدم هیچوقت کسی اسمموانقدرخاص تلفظ نکرده بود..
لب زدم نمیدونم
نمیخواستم بیشترازاین درمورد مهتاب و روابطش صحبت کنم
نمبخواستم بیشتر بدونم
نمیخواستم حسم نسبت به کسی منفی شه...
علنا خودمو به کوچه علی چپ میزدم..
بالاخره همه بچها جمع شدن و شب نشینی شروع شد
بازم بزن و برقص و پایکوبی تا دم دمای صبح....
خیلی به طلوع آفتاب نمونده بود که دیگه بچها خسته شدن و خواستن برگردن ویلا
ولی چند نفرموندن و گفتن میخوان طلوع آفتاب رو تماشا کنن
بااینکه خیلی خسته بودم امادلم نمیومد این منظره رو از دست بدم
تقریبا ۶نفرمون موندیم هوا گرم و میش بود و مهه نسبتا پررنگی روی زمین نشسته بود
باقدمای آروم رفتم سمت صخره ای که روز اول اومده بودم و دقیقا سرجام نشستم
هوای دم صبح حسابی سرد بود بی اختیار داشتم میلرزیدم
هرکدوم از بچها یه سمتی نشسته بودن و به دریا نگاه میکردن
هوا هنوز کامل روشن نشده بود و ستارها توآسمون مشخص بودن
یه تصویر خیلی قشنگ جلوی چشمم بود که مطمعن بودم هیچوقت قرار نیست فراموشش کنم توحال و هوای خودم بودم که صدای سرد و خماری که حاصل از خوردن زیادیه ویسکی بود از پشت سرم گفت
-...دریا رو دوس داری؟ یا تنهایی رو؟ کدومشون انقدر تورو مجذوب کردن؟
صورتمو روی زانوهام گذاشتم از بغل به ارس نگاه کردم و گفتم
+...جفتشون...
-...این یعنی کسی توزندگیت نیست؟دیشب که جوابمو ندادی!!!
یه شال گرم دستش بود خم شد سمتم
ازاینهمه نزدیکی نفس توسینم حبس شد
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709