کانال اختصاصی رمان های سارا(سیمگون)


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #روژیار درحال پارتگذاری
#کاژه‌
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


#۴۰
#رمان_سیمگون
تومسیر از خستگی صدای هیچکس درنمیومد....یه هفته هم باید استراحت میکردیم که خستگی این سفر از تنمون بیرون بره....کل مسیر یاخواب بودیم یا نهایتا باگوشی مشغول بودیم....بالاخره توغروب رسیدیم....
مهتاب خیلی خسته بودو گفت میخواد با اسنپ بره خونه و حال رانندگی نداره....منم وسایلمو برداشتم از بچها خداحافظی کردم یه گوشه ایستادم که اسنپ بگیرم....تازه داشتم مسیرمو روی اسنپ مشخص میکردم که پیام ارس اومد روی گوشیم
"...یکم صبرکن بچها برن خودم میرسونمت باید حرف بزنیم...."
پیامشو خوندم و بهش نگاه کردم...داشت به بچها کمک میکرد که وسایلشون رو بردارن و برن....
جواب دادم
"...‌ضروریه؟
نوشت
-...اگه نبود همچین درخواستی نمیکردم..."
دیگه چیزی نگفتم
حدودا بیست دقیقه ای طول کشید تاهمه برن دیگه پاهام درد گرفته بود نفر آخرکه رفت ارس اومد سمتم وسایلمو گذاشت توماشینش و گفت
-...سوارشو
خودشم ماشبن رو دور زدسوار شد و حرکت کردیم
یکم از مسیرو که طی کردیم سکوت بینمون رو شکستم و گفتم
+...مشکلی پیش اومده؟ چی میخواستی بهم بگی؟
سرعتشو کمتر کرد و وارد لاین سمت راست شد انگار برای گفتن حرفی که میخواست بزنه مردد بود ولی بالاخره لب باز کردو گفت
-...این سفرو چند روزی که گذروندیم باعث شد بیشتر بشناسمت
+...درسته
کلافه چنگ زد به موهاش وادامه داد
-...برفین....یه موضوعی هست که داره تورو اذیت میکنه....من مطمعنم....موضوعی که هیچکس ازش خبر نداره....بخاطر همین مستقبم اومدم سراغ خودت....
+...خب؟
راهنما زد و یه گوشه نگه داشت
-...‌تو روی پاهات خیلی حساسی از همه پنهونشون میکنی دلیلش چیه؟نگو اینطور نیست چون باور نمیکنم....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۹
#رمان_سیمگون
حالا دقیقا سینه به سینه ی هم ایستاده بودیم
دوباره نگاهش از صورتم رفت روی گردنم و زیرلب گفت
-...خیلی پوستت حساسه چه زود کبود و زخم میشی
+...آره متاسفانه
-...چرا متاسفانه؟
باچشمای گردگفتم
+...اینکه زود کبود میشم قطعا امتیاز مثبتی نیست
چشماش تیره و خمار شد
-...شایدم برای یه نفر این امتیاز محسوب شه....
ازحرفاش سر در نمیاوردم شونه ای بالاانداختم و زودتراز ارس مسیر ویلا رو پیش گرفتم
چشمم از خواب باز نمیشد...همه برگشته بودن و خوابیده بودن منوارس آخرین نفرهایی بودیم که برگشتیم ویلا....
در سالن رو آروم بستیم که کسی بیدار نشه ...باقدمای آروم از پلهارفتیم بالا و باشنیدن صدای آه و ناله ای که از سمت اتاق آزاد میومد هردو مکث کردیم و ایستادیم
لعنتی واقعا گندشو درآورده بود این بشر.....
الان ارس چجوری میخواست بره تواون اتاق واقعا!!!
صدا بحدی بلند بود که نشه ازش چشم پوشی کرد....
لبامو بهم فشردم و گفتم
+...من برم بخوابم...مرسی از همراهیت
همین لحظه صدایی شبیهه جیغ کوتاه از سمت اتاق آزاد اومد و نگاهه ما خیره به هم خشک شد
نگاهی که خمار و پراز خواستن بود....
یه قدم رفتم عقب....بیشترازاین موندن و معطل کردن دیگه جایز نبود....
بادوقدم بلند وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم
هنوز شال گرم ارس دورم بود
خستگی بهم غلبه کردو خیلی زود خوابم برد....
دو روز دیگه موندیم ویلا...
همه چیز خیلی بیشتراز حد تصورم خوب بود و خوش گذشت...
واقعا دلم نمیومد برگردم خونه...
دلم میخواست ببشتر بمونم اما شرایطش نبود....
بابچها صمیمی تر شده بودم و بیشتر باهاشون ارتباط برقرار میکردم
باهمه جز ارس که سعی میکردم تاحد امکان جلوی چشمش نباشم....
وقتی چشماشو میدیدم نفس توسینم حبس میشد....اونم جوری نگام مبکرد که نمیتونستم ازش چشم بردارم...حس میکردم فکرمو میخونه....این اذیتم میکرد...انگار حرفای نگفتمو میتونست بفهمه یا از چیزی که اذیتم میکرد خبر داشت....
باکمک بچهاویلا رو مرتب کردیم وسایلمون رو هم جمع کردیم همه رو گذاشتیم دم در....
اتوبوس هم رسیدومشغول جابجایی شدیم و بالاخره راه افتادیم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۸
#رمان_سیمگون
شال رو انداخت دورم اماعقب نرفت حالافاصلمون کمتراز یک وجب بود نگاهش از موهام نشست روی صورتم و بعد رفت سمت گردنم
مکث کردوگفت
-...زخم گردنت؟
+...دیشب اینجوری شده....
دستشو بالا آوردو بافکر لمس بدنم ضربان قلبم بالارفت و بی اراده خودموعقب کشیدم
بامکث خیلی کوتاهی عقب کشید و گفت
-...برو کنارتر منم بشینم این ویو رو از دست ندم
ارس خیلی خوب میتونست جو رو آروم نگه داره
یه حرفی میزد و آتیش به جونت مینداخت و دقیقا ده ثانیه بعد بایه جمله کاری میکرد که انگار یه سطل اب خنک ریختن روت....
نمیذاشت تو آتیش حرفا و کاراش بسوزی....اماانقدرم فاصله نمیگرفت که بهش فکر نکنی....
کنارم روی صخره نشست
+...اگه سردته شالتوبهت بدم!
-...نه من گرمم خوبم....
بانیشخند گفتم
+...بله دیگه منم اگه انقدر نوشیدنی میخوردم الان گرمم بود
-...من برای گرم بودن احتیاجی به خوردن چیزی ندارم
حرفشو مستقیم خیره به چشمام زد
خدایا چرا من بااین آدم هیچ حرف معمولی نمیتونم بزنم!!
چرا تهه همه ی حرفامون به جایی ختم میشه که نمیتونم جوابشو بدم....
سکوتمو که دید گفت
-...نمیخوای جوابمو بدی؟ کسی توزندگیت هست؟یانه؟ یه کلمست جوابش
خورشید همین لحظه اولین پرتوهای نورشو فرستاد سمتمون
خیره به این صحنه ی جذاب گفتم
+...نه کسی نیست
-...چرا؟
+...دلیل خاصی نداره....نخواستم
-...اما بنظر من یچیزی اذیتت میکنه....چیزی که باعث شده تاالان وارد یه رابطه نشی...
+...مگه همه ی آدما باید کسیو توزندگیشون داشته باشن؟ تاامروز که احتیاجی نداشتم و دلم نخواسته
-...شایدم آدمش پیدا نشده...
+...شاید هیچوقت هم پیدا نشه....
نیشخندی زدو گفت
-...بعید میدونم....
این اعتماد بنفسی که ارس داشت واقعا ستودنی بود!
اخم ساختگی کردم و بیشتر توخودم جمع شدم..
+...الان تنها چیزی که دلم میخواد یه خواب عمیقه
-...پس پاشو برگردیم ویلا
+...اگه میخوای بمونی بمون خودم برمیگردم
ارس کمکم کرد از روی صخره بیام پایین و گفت
-...اومدم ازت جواب بگیرم که گرفتم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۷
#رمان_سیمگون
نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم حواسمو به بقیه بدم ولی لعنتی یلحظه حواسم ازش پرت نمیشد
نه اون دیگه چیزی پرسید نه من حرفی زدم باچشم دنبال مهتاب گشتم اماندیدمش آزاد هم نبود....ارس جایی نزدیک گوشم گفت
-...دوستت پشت اون صخره هست ولی بهت توصیه میکنم نری دنبالش
سوالی وگیج گفتم
+...چرا؟
اینبار چشماش جوری شد که تو دلمو خالی میکرد و چیزی که تهه ذهنم بود رو تایید میکرد
-...همون چیزی که توذهنته برفین دقیقاهمونه....
اسممو تاحالا انقدر قشنگ نشنیده بودم شایدم هیچوقت کسی اسمموانقدرخاص تلفظ نکرده بود..
لب زدم نمیدونم
نمیخواستم بیشترازاین درمورد مهتاب و روابطش صحبت کنم
نمبخواستم بیشتر بدونم
نمیخواستم حسم نسبت به کسی منفی شه...
علنا خودمو به کوچه علی چپ میزدم..
بالاخره همه بچها جمع شدن و شب نشینی شروع شد
بازم بزن و برقص و پایکوبی تا دم دمای صبح....
خیلی به طلوع آفتاب نمونده بود که دیگه بچها خسته شدن و خواستن برگردن ویلا
ولی چند نفرموندن و گفتن میخوان طلوع آفتاب رو تماشا کنن
بااینکه خیلی خسته بودم امادلم نمیومد این منظره رو از دست بدم
تقریبا ۶نفرمون موندیم هوا گرم و میش بود و مهه نسبتا پررنگی روی زمین نشسته بود
باقدمای آروم رفتم سمت صخره ای که روز اول اومده بودم و دقیقا سرجام نشستم
هوای دم صبح حسابی سرد بود بی اختیار داشتم میلرزیدم
هرکدوم از بچها یه سمتی نشسته بودن و به دریا نگاه میکردن
هوا هنوز کامل روشن نشده بود و ستارها توآسمون مشخص بودن
یه تصویر خیلی قشنگ جلوی چشمم بود که مطمعن بودم هیچوقت قرار نیست فراموشش کنم توحال و هوای خودم بودم که صدای سرد و خماری که حاصل از خوردن زیادیه ویسکی بود از پشت سرم گفت
-...دریا رو دوس داری؟ یا تنهایی رو؟ کدومشون انقدر تورو مجذوب کردن؟
صورتمو روی زانوهام گذاشتم از بغل به ارس نگاه کردم و گفتم
+...جفتشون...
-...این یعنی کسی توزندگیت نیست؟دیشب که جوابمو ندادی!!!
یه شال گرم دستش بود خم شد سمتم
ازاینهمه نزدیکی نفس توسینم حبس شد
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۶
#رملن_سیمگون
پسرا زودتر رقته بودن لب دریا صندلی و وسایلا رو برده بودن
ماهم بقیه چیزایی که مونده بود رو برداشتیم و همگی باهم رفتیم پیش پسرا....
دریاامشب آروم بود و سردی هوا قابل تحمل بود روی یکی از صندلی هانشستم حضور کسیو بغل دستم حس کردم سر چرخوندم و بادیدن جواد پسری که توباشگاه یکی دوبار باهاش هم صحبت شده بودم گفتم
+...اِ سلام توام اومدی من اصلا متوجه نشدم....
نیشخندی زدوگفت
-...پس دیشب کی تورو انداخت توآب؟ من بودم دیگه
باچشمای گرد نگاهش کردم و گفتم
+...یخ زدم تاصبح....
بامشت یکی زدم توبازوش
جوادبلند خندیدو گفت
+...زورتم زیادها بهت نمیاد
اخمی ساختگی کردم و رومو برگردوندم جواد زیرلب گفت
-...قهرمیکنی چرا؟
توهمون وضعیت گفتم
+...قهرنیستم
باد آرومی اومد و موهام عقب رفت بازی یقم بیشتر خودشو نشون داد ارس داشت به بچها کمک میکرد سرجاش ایستاد با چشماش انگار داشت دنبال کسی میگشت همین لحظه نگاهش به من رسید
نتونستم چشم ازش بگیرم
مرد همیشه مشکی پوش باقدمای آروم اومد سمتم و نگاهش از صورتم رفت پایین تر...
نیمی از راه رو اومده بود که دست یه نفر روی بازوم نشست وباعث شد نگاهمو از ارس بگیرم
جواد بازومو کشید سمت خودش و گفت
-...هی واقعا ناراحت شدی؟
باد همچنان ادامه داشت و موهای من داشت توهوا تاب میخورد
به جواد نگاه کردم
+...معلومه که نه....گفتم که قهرنیستم
هنوز دستای جواد روی بازوم بود که اینباربازوی دیگم آتیش گرفت
بدون اینکه سرمو برگردونم مطمعن بودم این دستای گرم متعلق به ارس هست....
مستقیم و بااخمای درهم به جواد نگاه کردو گفت
-...میشه مارو تنها بذاری؟
جواد سوالی نگاهش بین ما چرخید و بدون حرف بلند شد
بازوم رو آروم از دست ارس بیرون کشیدم وتمام گرمای تنم باجدا شدن دستش از بین رفت
اونم نشست سرجای جواد و گفت
-...همومیشناسین؟
دستمو جای دست ارس روی بازوم گذاشتم وماساژ دادم انگار بااینکار میخواستم اون گرمارو دوباره حس کنم
+...توباشگاه یکی دوبار صحبت کردیم چطور؟
حس کردم اخمش بازتر شد اماهنوزم صداش سرد و سخت بود
-...بنظر صمیمی تر میرسیدین!!
+...اشتباه بنظر رسیده پس...
سکوت کرد و بعد چند لحظه نگاهش روی بازی یقه پیرهنم نشست جوری نگام میکرد که واقعا حس میکردم چیزی تنم نیست
-...یقه لباست خیلی بازه....
+...میدونم
بااخم گفت
-...دیگه نپوشش
اخمی بهش کردم و روبرگردوندم....
بخاطر کمکایی که بهم کرده بود روم نمیشد بخوام جوابشو سفت و سخت بدم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۵
#رمان_سیمگون
چرخیدم سمت بچها اما با ارس سینه به سینه شدم....
نگاهش به من کنجکاو اما آروم بود
-...زنگ که نزدی؟
+...نه....اما چرا اینو گفتی؟
دستشو توجیب شلوارش فرو کرد و گفت
-...فقط حس کردم مضطربی خواستم کمکت کنم
دستمو مشت کردم و اینبار دست ارس روی دست سردم نشست بی حرف مشتمو باز کرد به ناخونام که دیگه اثری ازشون نمونده بود نگاه کردو گفت
-...یکی از بدترین تیکای عصبی خوردن ناخوناست....که البته توهمه رو خوردی چیز بهتری برای خوردن نبود؟
دستم هنوز بین دستاش بود....دستایی که حالا باگرمی دستای ارس از سرد بودن دراومده بود انگار زمان ایستاده بود
یه آدم چقدر میتونست ریزبین باشه که توهمین چنددقیقه متوجه ی تیک عصبی من بشه؟و متوجه ی استرس من شه و انقدر سریع بتونه کمکم کنه!!
واقعا آدم عجیبی بود...
ریزبین...دقیق و حساس...مرموز....
با صدای خنده ی بلند بچها به خودم اومدم و قبل ازاینکه کسی مارو تواین وضعیت ببینه دستمو عقب کشیدم و گفتم
+...عادت بچگیه...نتونستم ترکش کنم...
چرخیدم و پشت به ارس یه لیوان از کابینت ها بیرون آوردم و گفتم
+...و مرسی بابت کمکت....خیلی به موقع بود
-...خواهش میکنم
بچهااومدن تواشپزخونه و دیگه نشد حرف بزنیم قرار شد شب بریم لب دریا و اونجا دورهم جمع شیم...
واقعا جمع خوب و شادی بودن....زود صمیمی میشدن و کسی مؤذب نمیشد بینشون....
حتی میشه گفت بین همه اونی که عجیب و مرموز و ساکت بود من بودم....
بقیه خیلی عادی و راحت بودن...کسی چیزی در مورد نبود ملیکا کنار آزاد نمیگفت....
اما اشاره های خیلی کمی درمورد مهتاب میکردن که مدام دور آزاد میچرخه....
حتی مطمعن بودم چندباری خود مهتاب هم حرفاشون رو شنید اما به روی خودش نیاورد....به منم مطلقا چیزی نمیگفت....تاشب به مامان زنگ زدم و باهاش حرف زدم یکم پیش دخترا نشستم حرف زدیم و بالاخره بچها گفتن جمع کنیم و بریم لب دریا....
امشب هوا بهتراز دیشب بود ولی بازم سرد بود تنها لباس گرمی که برام مونده بود یقه بازی داشت امامجبور بودم همونو بپوشم
گردنم تواین لباس مشکی کاملا سخاوتمندانه خودشو نشون میداد و زخم گردنم زیادی به چشم میومد
موهامم انقدر بلند نبود که بتونه پوشش خاصی بده ولی هیچ لباس بهتری نداشتم
لباس قبلی هامم شسته بودم و هنوز خشک نبودن
یکی از دخترا صدام کرد و از اتاق زدم بیرون
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۴
#رمان_سیمگون
بعد ناهار ویلا رو مرتب و خشک کردیم ودورهم نشستیم ارس هم به جمع پیوست
فقط درحد یه سلام همگانی بهش سلام کردم و اونم کنار یکی ازپسرا نشست
یکی از دخترا پاهاشو جفت کردو گفت
-...انگشتای پای من اصلا مرتب نیستن دومی از اولی بلند تره شنیدم کسایی که اینجوری هستن آدمای باهوشی هستن
چندنفر خندیدن وبحث کلا رفت سمت پا و مدل انگشتای پا....
خدایا آخه این چه بحثیه! .
دخترا یکی یکی داشتن پا واتگشتای پاشونو نشون میدادن و بقیه در موردشون حرف میزدن من فقط دنبال یه راهی بودم که فرار کنم و برم بالا...
از استرس دوباره داشتم ناخونامو میجوییدم
پامو توشکمم جمع کردم
دلم نمیخواست پامو نشون بدم....
اگه اینهمه ادم به پاهام نگاه میکردن قطعا حالم بد میشد....
من پاهامو دوس نداشتم
حتی خودمم بهشون نگاه نمیکردم
چه برسه به اینکه اینهمه آدم بخواد نگاه کنه و نظر بده....
دوسه نفر مونده بود به من برسه دیگه نتونستم طاقت بیارم و به بهونه ی برداشتن گوشیم بلند شدم اماهنوز یه قدم بیشتر نرفته بودم که یکی از بچها گفت
-...‌اول پاتو نشون بده بعد برو
وضعیت ازاین بدتر نمیشد....همه منتظر به من نگاه کردن....
من سرپا بین همه مونده بودم
نمیدونستم چجوری خودمو نجات بدم که ارس گفت
-...برفین بابات زنگ زدگفت باهاش تماس بگیری کار واجب باهات داره زود برو
نفس راحتی کشیدم و پاتند کردم سمت گوشیم
همینکه خواستم شماره ی بابامو بگیرم مکث کردم
بابام که اصلا خبر نداره من با ارس اومدم شمال!
حتی شمارشم نداره!!
پس یعنی ارس فقط یه دروغ مصلحتی برای نجات من گفته!!
اما چجوری فهمیده من میخوام فرار کنم؟
نکنه واقعا ذهن ادمو میخونه؟
چجوری این موضوع رو فهمیده که من پاهامو دوس ندارم؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۳
#رمان_سیمگون
هوای سرد عین تیغ داشت پوستمو میشکافت
یه گوشه ایستادم که یکم آب لباسام بره و بعد برم داخل
ارس بادیدن من گفت
-...عیب نداره همینجوری برو....کل خونه خیسه....
انقدر ریلکس بالباسای خیس ایستاده بود که انگار اصلا سردی هوارو حس نمیکرد
بدون حرف باقدمای کوتاه از کنارش ردشدم وخودمو به اتاقمون رسوندم
فرش اتاق هم داده بودیم کنار که خیس نشه و مجبور بودیم بادخترا جلوی هم لباس عوض کنیم
حمام ها پر بودن و منم انقد خسته بودم که ترجیح میدادم فردا دوش بگیرم
گرمترین لباسمو پوشیدم یه بولیز شلوار طوسی تیره که از داخل جنسشون حوله ای بود و از بیرون پشمی بودن
موهامو باسشوار خشک کردم و یه کلاهم سرم کردم
همه از خستگی لباس عوض کردن و در عرض یک ساعت تنها صدایی که توویلا شنیده میشد صدای حشرهای توی حیاط بود
من و دوتا دخترای دیگه خوابیدیم
اما معتاب فقط اومد لباس عوض کردو رفت
منم نپرسیدم کجامیری!
یجوری بی انرژی شده بودم که توان حرف زدنم نداشتم
فقط جواب پیام مامانمو دادم و خوابیدم
دقیقا تاظهر همه خوابیدن....
دیشب همه تااخرین ذره ی انرژیشون رو استفاده کرده بودن و هیچکس تاظهر نتونست از جاش بلند شه
چندنفرم سرماخوردن اما خداروشکر من جزوشون نبودم
سردی هوا از تنم بیرون نرفته بود....من کلا سرمایی بودم بقول مامان اسم و رنگ پوستم خبراز درونم میداد یه دختر سردوسرمایی....
برای همین لباسامو عوض نکردم فقط کلاهمو برداشتم موهامو جلوی آینه مرتب کردم وچشمم خورد به گردنم....
رد یه زخم نصف گردنمو گرفته بود یه خراش بزرگ که دقیقااز زیر گوشم شروع میشد
حتی نمیدونم چیشده بود که زخم شده بود اماهرچی که بود قطعا وقتی افتادم تواستخر اینجوری شده بود
جورابمو پوشیدم و رفتم پایین....
تا رسیدم پایین پلها چندتا کله برگشت سمتم و یکی از دخترا گفت
-...توام سرماخوردی؟
+...نه خداروشکر سالمم فعلا
کنار یکی از بچها نشستم و گفتم
-...مهتاب رو ندیدی؟
+...نه ندیدمش راستی دخترا....
صداشو آروم تر کرد جوری که پسرا نتونن بشنون و گفت
-...دیشب کدومتون بودین صدای آه و نالتون تاصبح میومد؟مراعات کنین بقیه هم هوایی میشن
پشت بند حرفش خندید و بقیه هم شروع کردن به حرف زدن در مورد این موضوع و حدس اینکه کی بوده!
ذهن من رفت سمت مهتاب و بی اختیار از گوشه چشم به آزاد نگاه کردم....
هیچکدوم از دخترا زیربارنرفتن که کدومشون بودن و کسی گردن نگرفت
ناهار رو از بیرون سفارش دادیم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۲
#رمان_سیمگون
نفهمیدم کی از پشت هولم داد و به بدترین حالت ممکن پرت شدم توآب....
من شنا بلد بودم اماانقدر شوکه شدم که کامل فرو رفتم زیرآب....
نفس کم آوردم و دست و پام شل شد....
هرچقدر تلاش میکردم نمیتومستم بیام بالا
استخر بزرگی بود اما نزدیک به ۵۰نفر توآب بودن و من علنا زیرپاهاشون گیر افتاده بودم
واقعا دیگه داشتم خفه میشدم که دستای بزرگ و مردونه ای حلقه شد دورم و کشیدم بالا....
بچهاانقدر سرگرم بودن که هیچکس متوجه نشد من داشتم خفه میشدم
گوشه ی استخر نگهم داشت و من تازه کسی که نجاتم داده بود رو دیدم
ارس....
معلومه که اون نجاتم میده....
چون تنهاکسی که نگاهش به منه اونه....
سعی کردم نفس بگیرم که بتونم حرف بزنم اماچنددقیقه طول کشید تا نفسم جااومد
توهمون حالت دستشو روی کمرم کشید و گقت
-...نترس من نگهت داشتم....اگه بری بیرون سرما میخوری بهتره توآب بمونی....
حتی نمیتونستم درجواب حرفش یه سر تکون بدم
چندتاسرفه کردم تا بالاخره راهه نفسم باز شد ولی دیگه توانی برام نمونده بود
به ارس نگاه کردم و لب زدم
+...مرسی نجاتم دادی واقعا داشتم میمردم
-...چرا نگفتی شنا بلد نیستی؟
+...بلدم....ولی نتونستم خودمو بکشم بالا
من گوشه ی استخر بودم و ارس روبروم...هنوز دستاش روی کمرم بود و منو نگه داشته بود...فاصلمون خیلی کم بود جوری که اگه کسی از پشت سر مارو میدید فکر میکرد داریم همو میبوسیم....
هوا سرد بود
آب سرد بود....
ولی دستای ارس حتی توی آبم داغ بود...
دستایی که انگار قصد جدا شدن از من رو نداشت...
راهی برای عقب رفتن نداشتم مگه اینکه ارس فاصله میگرفت
نگاهش روی صورتم چرخید و اینبار گردنمو نشونه گرفت
نگاهی که از دستاشم داغ تربود....
باصدای آرومی لب زد
-...تودوست پسر داری؟
توقع هرسوالی داشتم جز این....
اونم اینجاو تواین وضعیت....
تاخواستم جواب بدم
یکی از بچها صداش کرد کسی حواسش به مانبود انگار مارو نمیدیدن چون توتاریک ترین و گوشه ترین جای استخر بودیم
سریع گفت
-...میتونی بمونی توی آب؟
+...آره مرسی
-...باشه من برم
ارس رفت سمت بقیه بچها....
منم همونجا موندم
بالاخره همه یکی یکی از آب اومدن بیرون
انقدر سرد بود که همه با لرز و جیغ میدوییدن سمت خونه
دوتاازپسرا رفتن فرش سالن تا راه پله ی بالا رو جمع کردن که خیس نشه
بقیه هم فقط میدوییدن داخل که یخ نزنن
من جزو آخرین نفرایی بودم که از آب اومدم بیرون
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۱
#رمان_سیمگون
جملم که تموم شد باز نگاهم روی ارس افتاد و احساس کردم لبخند رضایت مندی روی لبشه...
یکی از دخترا گفت
-...چه اسم مناسبی کاملا بهت میاد....
اینبار آزاد باخنده گفت
-...سفید برفی باشگاهمونه
بقیه هم خندیدن و بحث رفت سمت یه موضوع دیگه
تنها کسی که نخندید من بودم و ارس که بایه اخم شدید به من نگاه میکرد
انگار که کاراشتباهی کرده باشم یا حرف بدی زده باشم منم متقابلا اخم کردم ومشغول حرف زدن با دختر بغل دستیم شدم
بادوست پسرش دوتایی میومدن باشگاه و تواین سفرم باهم بودن
یکم که گذشت وشام خورده شد بچها یه اسپیکر خیلی بزرگ آوردن وشروع کردن به رقصیدن
یکم خجالتم کمتر شده بود منم بایکی دوتااز بچها یه گوشه خودمونو تکون میدادیم
مهتاب که اون وسط باهمه یکی یه دور رقصید و حسابی داشت لذت میبرد
تنها کسی که هنوز نشسته بود و کسی جرعت نداشت سمتش بره ارس بود
همچنان نوشیدنی به دست داشت بقیه رو نگاه میکرد
یه حلقه ی بزرگ تشکیل دادیم و بعضی از بچها تکی یا دونفره میومدن وسط میرقصیدن
تا ۴صبح این وضعیت ادامه داشت
دیگه واقعا پامو حس نمیکردم
روی یه صندلی نشستم پامو از کفشم بیرون آوردم و ماساژش دادم
همون پایی که آسیب دیده بود حالا جوری درد میکرد که باید مسکن میخوردم
صدای گرم مردونه ای پشت سرم گفت
-...زیاد بهش فشارآوردی هنوز آسیب پذیره....
ارس روی یه صندلی کنارم نشست و گفت
-...میخوای چکش کنم؟
اینبارقبل ازاینکه پامولمس کنه گذاشتمش روی زمین کفشمو پوشیدم و گفتم
+...نه مرسی چیزی نیست خسته شدم فقط..
ارس جوری نگام کرد که نتونستم اینبار نگاه ازش بگیرم
چشماش گیرا تر از قبل شده بود
شاید بخاطر مستی بود!
هرچند که رفتارش کاملا عادی بود و اصلا مشخص نبود بیشتراز همه خورده اما چشماش فرق داشت
چشماش باآدم حرف میزد
با صدای جیغ یکی از دخترا بالاخره پل نگاهمون شکسته شد و من تونستم نفس بکشم
نگاهش بحدی سنگین بود که نفس کشیدن از یادم میرفت
مشکی جذاب گیرا و مرموز....تااین لحظه ارس برای من این آدم بااین ویژگی هابود....
ارس زودتراز من پاتند کرد سمت بچها
همه دور استخر وایساده بودن یکی از دخترا اقتاده بود تواستخر و بقیه داشتن بهش میخندیدن
اما یهو همه تصمیم گرفتن بپرن توآب
سریع دوقدم اومدم عقب که کسی هولم نده توآب....
اصلا دلم نمیخواست سرمابخورم و باز یه هقته خونه نشین شم....
داشتم به بچها میخندیدم اصلاحواسم نبود که دقیقا لبه ی استخر ایستادم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۳۰
#رمان_سیمگون
سردی هوا بیشترشده بود اما گرمی منقل یکم دمارو متعادل تر کرده بود
پسرا مشغول اماده کردن جوجه ها شدن همه باهم گرم صحبت بودن فقط من خیلی بابقیه صمیمی نبودم
یکی از دخترا گفت
-...همیشه انقدر ساکتی؟ یاهنوز یخت اب نشده؟
توگلوخندیدم و گفتم
+...هردو
-...توباشگاهم ندیدم زیاد باکسی صحبت کنی
+...جزمهتاب کسیو نمیشناسم
بااومدن اسم مهتاب به وضوح حالت چهرش عوض شدوگفت
-...تودوست مهتابی؟ اصلا به هم نمیخورین...ماشالله مهتاب ارتباطاتش خیلی وسیعه....خجالتیم نیست
طعنه ی کلامش کاملا مشخص بود
شونه ای بالاانداختم و چیزی نگفتم
خیلی ضایع بود بشینم پیش دختر غریبه غیبت دوستمو بکنم
کم کم غذا آماده شد
مهتاب و آزادم پشت هم اومدن پایین
نگاهی که بین همه ردو بدل شد اصلا چیز جالبی نبود...
صندلی هارو گرد چیدیم ویه میز چوبی بزرگ وسط گذاشتیم که جوجه و مخلفات رو بچینیم روش....
یکی از پسرا گفت
-...اقایون و خانومای ورزشکار اگه گفتین الان جای چی خالیه؟
همه خندیدن و دوتااز پسرا با بطری هایی که میشد حدس بزنی نوشیدنی الکلیه اومدن
باز بچها مسخره کردن که اینجا همه ورزشکارن کسی نوشیدنی الکلی نمیخوره ولی چندنفرم استقبال کردن و قرار شد هرکی خواست بخوره و هرکی هم نخواست فقط جوجه بخوره
همه نشستن جوجها رو اوردن وسط و نوشیدنی هارو باز کردن چشم چرخوندم ارس داشت از تهه حیاط میومد سعی کردم اصلا به اون سمت نگاه نکنم
امااون دقیقااومد روبروی من روی صندلی نشست
حالا خواه یاناخواه به محض بلند کردن سرم میدیدمش
بالاخره شب نشینی شروع شد
مهتاب هم جزو کسایی بود که دست رد به سینه ی نوشیدنی نزد
من تاحالا نخور‌ده بودم و اصلا دلم نمیخواست باراول اینجا بخورم و جلوی این همه آدم یهو تگری بزنم....
ولی وسوسه ی شدیدی برای امتحانش داشتم
درحدی که چند بار دستم رقت سمتش اما جلوی خودمو گرفتم
جمع باحرفا و شوخی های عادی گرم شد صدا به صدا نمیرسید انقدر که همه داشتن باهم حرف میزدن
بین این همه صدا دقیقا زمانی که یلحظه همه ساکت شدن یکی از دخترا رو به من گفت
-...اسم توچی بود؟برفین؟درسته؟
نگاهه همه برگشت سمت من...اما نگاهه من اول قفل ارس شد که داشت نوشیدنی تودستش رو مزه مزه میکردوبازم نگاهش مستقیم روی من بود بعد چرخیدم سمت کسی که ازم سوال پرسیده بودو گفتم
+...آره اسمم برفین هست
-...معنیش چیه؟
+...به سفیدی برف...
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۹
#رمان_سیمگون
کسی جز من تواتاق نبود از توآینه قدی چسبیده به درکمد دیواری به خودم نگاه کردم خواب خوب قرمزی چشمامو از بین برده بود
چمدونمو باز کردم یه تیشرت و شلوار ست اسپرت برداشتم موهامو مرتب کردم تازه رسیده بودن به سرشونم....
داشتم لباسامو عوض میکردم اول تیشرتمو پوشیدم و همینکه خواستم شلوارمو بپوشم در اتاق با ضرب باز شد
جیغ خفه ای کشیدم و یلحظه با ارس که تودرگاه در بود چشم توچشم شدم
برای چند لحظه خشک شدم و هیچ واکنشی نتونستم نشون بدم اون زودتراز من به خودش اومد چیزی شبیه به لعنتی لب زد نگاهش یه دور چرخید روی پاهام درو بست و رفت بیرون
من همچنان مات و مبهوت وسط اتاق ایستاده بودم
واقعا فقط همینو کم داشتم که بالباس زیر منو ببینه!اونم یه لباس زیر نخی و پفکی که روش پرازگله!
حس بده دیدن پاهام مثل خوره به جونم افتاده بود جوری که دلم نمیخواست از اتاق برم بیرون...
قبل ازاینکه یه نفر دیگه بیادداخل شلوارمو پوشیدم و کنار چمدونم نشستم....
یه جفت جورابم پوشیدم
اما واقعا دلم نمیخواست برم بیرون....
چرا در اتاقو قفل نکردم!لعنت به حواس پرتی من....
بااعصاب مشوش دستمو سمت دهنم بردم و مشغول جوییدن ناخونام شدم....
اینبار در اتاق باز شد و مهتاب باموهای خیس حوله پیچ اومد داخل...
بادیدن من تواون وضعیت باتعجب گفت
-...تونرفتی پایین؟اینجاچیکارمیکنی؟ نکنه خجالت میکشی؟
سعی کردم عادی برخورد کنم برای همین خودمو مشغول برداشتن وسایلم کردم و گفتم
+...نه خواب موندم خیلی وقت نیست بیدار شدم توحمام بودی؟
-...آره توبرو من موهامو خشک میکنم میام
یه رژلب و یکم ریمل زدم که صورتم از بی رنگی در بیاد و به اجبار از اتاق زدم بیرون
همزمان آزاد با بالا تنه ی لخت از حمام اومد بیرون با دیدن من گفت
-...مهتاب تواتاقه؟
+...آره
سرتکون دادورفت سمت یه اتاق دیگه....
چه همزمان هردوشونم رفتن حمام...همینکه این فکر از ذهنم گذشت انگار یکی توسرم گفت
"...شایدم باهم حمام بودن..."
ااخرین پله رو ردکردم و رسیدن توسالن پایین.....
یکی از دخترا بادیدن من گفت
-...بدو بیا کمک که به موقع اومدی
رشته ی افکارم پاره شدو بیشترازاین نتونستم آزاد و مهتاب رو آنالیز کنم
چندتا سیخ جوجه برداشتم و پشت سر بچها رفتم توحیاط
بادیدن منقل بزرگ و صندلی های توحیاط بی هوا لبخند بزرگی زدم و انرژی مثبت این جو و دورهمی تووجودم نشست
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۸
#رمان_سیمگون
یه قدم بهم نزدیک شد
حالا دقیقا روبروم بود و پشتش یه منظره ی بی نظیر از موجای دریا بود
یه گرمکن اسپرت مشکی تنش بود...چقدر به رنگ مشکی تولباساش علاقه داشت!!
اکثراوقات با رنگ مشکی میدیمش...
البته خیلی هم بهش میومد...
نگاهشو قفل چشمام کرد بدون اینکه بخواد مردد باشه....یا حتی مکث کنه گفت
-...دل تنگ همونی که لباتو کبود کرده بود!یا کسی که باعث شده چشمات انقدر قرمز شن....
لبام بازوبسته شد که چیزی بگم اما نمیدونستم چه جوابی بهش بدم...
چی باید میگفتم؟ وقتی شوهرخالم میخواست بهم تعرض کنه جوری لبمو گاز گرفتم که کبودشده؟نگاهش به صورتم بود
نیشخندی زدم و گفتم
+...رویایی تراز چیزی که هست تصور کردی....بیخیال
نگاهش عمیق شدو لب زد
-...میخوای بگی اون لبا خودشون کبود شدن؟
سنگینی نگاهش روی لبام جریان خون رو توصورتم بالامیبرد وحرارت تنم زیاد میشد لبموکشیدم داخل دهنم انگار که بااینکار میخواستم قایمشون کنم و گفتم
+...اون چیزی که فکر میکنی نیست...
یه نفر از دورصداش کرد بالاخره چشم از من گرفت و بدون حرف رفت سمت ویلا....
الان دیگه میتونستم قطعی بگم این توجه عادی نیست!!
لب من کبودشده بود اما جوری نبود که بایه نگاه بشه دیدش....
اصلا حتی اگه درنظربگیریم آدم تیز بینی بوده و دیده چرا دنبال دلیلش میگرده؟
از همه دلیل کبودی لب و بدنشون رو میپرسه؟ قطعا که نه!!!
گفتن این حرفا حتی باخودمم حس عجیبی داشت جوری که لرز کردم همزمان باد سردی اومد و مجبور شدم از روی تخت سنگ راحتم بلند شم و چشم از منظره ی جذاب روبروم بگیرم و برگردم سمت ویلا....
بچها رفته بودن استراحت کنن که عصرو شب دورهم جمع شیم
فقط دوسه نفر توآشپزخونه داشتن جوجه رو تومواد میخوابوندن که شب درست کنیم
منم رفتم بالا یکم بخوابم که سرخی چشمام بره
در اتاق رو که باز کردم مهتاب نبود امادوتااز دخترای دیگه که باما هم اتاقی بودن خوابیده بودن یه بالشت و پتو از کمد برداشتم و منم یه گوشه خوابیدم
سرمای بیرون حسابی توتنم نشسته بود بخاطر همین باهمون لباسای گرم دراز کشیدم
خستگی اجازه نداد به این فکرکنم که مهتاب کجاست و زود خوابم برد
قرار نبود زیاد بخوابم ولی وقتی بیدار شدم خورشید داشت غروب میکرداز بیرون صدای بچها میومد
چطوری بااین همه صدا بیدار نشده بودم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۷
#رمان_سیمگون
بی هوا یهوگفتم
+...من آزاد رو دیدم ولی خانومشو ندیدم تودیدیش؟
چهره ی مهتاب به وضوح رفت توهم و گفت
-...نیومده...انگار یکم به اختلاف خوردن همچین چیزی به گوشم رسید
+...اوه ایشالله که زود درست شه هرچی که هست
مهتاب فقط سرتکون داد و خیلی سریع بحث رو عوض کرد بالاخره بعد چند ساعت رسیدیم به ویلای مورد نظر گروه....
یه ویلای خیلی بزرگ که از یطرف به دریا و از طرف دیگه به جنگل مشرف بود.....
خیلی وقت بود که شمال نیومده بودم....هوا هنوز سرد بود...اطراف ویلا با فاصله زیادی خونهای دیگه قرار داشت اما فاصلها بحدی بود که هیچکدوم برای هم مزاحمتی نداشته باشن
وسایلمون رو پیاده کردیم
ماشبن ارس داخل بود اونا زودتر رسیده بودن....تقریبا چهل نفری بودیم زیاد شلوغ تبودیم اما کمم به حساب نمیومدیم
دلم میخواست همین الان برم لب دریا....ولی بااصرار مهتاب پاتندکردیم و رفتیم داخل که یه اتاق بتونیم برای خودمون گیربیاریم....
کلا۴۲نفر بودیم هشت تا اتاق بود و باید توهراتاق چهار یاپنج نفر مستقر میشدن مهتاب یکی از اتاقا که تراس بزرگی رو به دریا داشت رو انتخاب کردمنم مثل جوجه اردک فقط پشت سرش میرفتم چون اصلا برام فرقی نمیکرد که کجا بمونم"!
یک ساعتی طول کشید تا همه مستقر شدن و جا گرفتن...
یه شال گرم برداشتم وبه مهتاب گفتم میرم لب دریا...
آخرین باری که دریا رو از نزدیک دیده بودم بیشتراز پنج سال پیش بود.....باقدمای آروم از ویلا بیرون اومدم و رفتم سمت دریا...
باد نمیومد اما هوا یه سوز و سردی داشت که مختص شمال بود و مجبورت میکرد یه چیز گرم بپوشی...پیاده تالب دریا ده دقیقه ای راه بود...
شالمو دور خودم پیچیدم و روی تخت سنگی که جلوم بود نشستم
حالا دیگه هیچکس نمیتونست از سمت ویلا منو ببینه...صداهاشون خیلی کم وواضح به گوش میرسید....نگاهم و به موجای دریا دوختم..نسبتا دریا آروم بود...
اینجا باید طلوع و غروب بینظیری داشته باشه...چخوب که مهتاب اتاقمونو رو به دریا انتخاب کرد...
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو بین ریهام حبس کردم همزمان که نفسمو خالی کردم ارس از پشت سرم گفت
-...خلوت کردی؟
صداش ازجا پروندم بیشتر خودمو بغل کردم و گفتم
+...نه فقط دلم خواست الان بیام اینجا!
-...نکنه دل تنگ شدی!؟
ابروهام از حرفش بالارفت و گفتم
+...دل تنگ؟ دلتنگه کی اونم تواین تایم کوتاه؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۶
#رمان‌_سیمگون
اخمی به خودم کردم توچرا اصلا دنبال اون میگردی!برو بالا بگیر بشین...
همینجور که بااخمای درهم باخودم درگیر بودم پامو توپله ی اول اتوبوس گذاشتم اماقبل ازاینکه قدم دومم رو بردارم یه صدای گرم مردونه از پشت سرم گفت
"...پس بالاخره تونستی اجازه ی اومدنتو بگیری..."
سرجام چرخیدم و بادیدن ارس گفتم
+...سلام...آره مهتاب کمکم کرد راضی شدن خانواده
-...خوبه امیدوارم سفر خوبی بشه
+...امیدوارم
مکث کرد حس کردم داره به لبام نگاه میکنه...هول شدم لبمو کشیدم داخل...اما درکمال تعجب گفت
-...چشمات؟
واقعا چجوری وقتی داره درمورد چشمام میپرسه من باید فکر کنم نگاهش به لبامه؟ واقعااینبار دیگه توهم زدم....باخیال آسوده تری گفتم
+...بخاطر بی خوابیه...چیزی نیست...
آزاد همین لحظه صداش کرد و همینکه سرچرخوند تونستم نفس بگیرم
دیگه معطل نکردم از پلها بالا رفتم و توردیف وسط نشستم
همیشه ترجیحم این بود که وسط بشینم بنظرم بهترین جای اتوبوس بود....
کم کم بقیه بچهاهم اومدن...مهتاب کنارم نشست و گفت
-...بهتره تامیرسیم بخوابیم اونجااز خواب خبری نیست
+...واقعا؟
-...آره دیگه نمیریم که بخوابیم!
پرده رو کنار زدم و از توشیشه اتوبوس بیرونو نگاه کردم
آزاد و ارس هردو سوار ماشین ارس شدن و راه افتادن...همون ماشینی که منو باهاش به بیمارستان برده بود...آره خب طبیعیه که باماشین شخصی خودشون بیان.....
واقعا چرا من نشستم اینجا دارم کارا و رفتارای اینارو بررسی میکنم؟خل شدم جدا....
اتوبوس حرکت کردو تقریبا همه باهم خوابیدن....انگار جز من بقیه هم نتونسته بودن شب رو بخوابن....
نیمهای مسیر با سروصدای بچها از خواب پریدم مهتاب هم همزمان بامن بیدار شدو گفت
-...خواب تاهمینجا بودنمیذارن بخوابیم دیگه....
باخنده گفتم
+...اول کاری یجوری خستمه که دلم میخواد برگردم
-...حالا وقتی رسیدیم خستگی و خوابتم میپره...
+...قبلا هم اومدین ازاین تور چندروزها؟
مهتاب نگاهشو از من گرفت و گفت
-...آره پارسال اومدیم....دیگه قرارنبود بازم بیایم نمیدونم یهویی چیشد که همچین تصمیمی گرفتن!
+...آهانمیدونم والا...امیدوارم خوش بگذره
-...میگذره نگران نباش...
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۵
#رمان_سیمگون
اون شب تاصبح عین بچه ای که میخوادبرای اولین بار به یه اردوی کلاسی بره از هیجان خوابم نبرد دم دمای صبح خوابم برد که اونم تامیخواست عمیق شه گوشیم آلارم زد وبیدار شدم
بحدی خوابم میومد که چشمم میسوخت...یه مشت آب سرد به صورتم زدم و توآینه به قطرهای آبی که ازروی صورتم سقوط میکرد نگاه کردم....
مثل همیشه بی خوابی چشمامو سرخ کرده بودامیدوارم زودتر به حالت عادی برگرده خون آشام طور کل روزو نگذرونم
لحظه ی آخر توآینه نگاهم به لبم افتاد
روزی که اون عوضی اومد تواتاق سراغم بحدی لبمو گاز گرفته بودم که تاچند روز کبود شده بود...الان دیگه ردش رفته بود و خبری از کبودی نبود.....موهامو بالا بستم که نیاد دور گردنم....زیپ ساکمو بستم...لباس پوشیدم در اتاقمو قفل کردم و باقدمای آروم رفتم داخل حیاط....
مهتاب پیام داد نزدیکم....
مامان بابام تادم در باهام اومدن و وقتی مهتاب رو دیدن با آرامش بیشتری همراهیم کردن...
ساکمو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین مهتاب و حرکت کردیم
-...ماشینو میذارم توپارکینگ کنار باشگاه که برگشتن هم راحت باشیم
+...آره خوبه زحمتت شد اومدی دنبالم مرسی
-...نه بابا مسیرمون که یکیه فرقی نمیکرد...
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
-...حالا چرا چشمات خون افتاده؟
+...نخوابیدم اصلا دیشب بخاطر اونه
مهتاب باخنده گفت
-...بهت میاد....چهرتو جذاب کرده
باشوخی های مهتاب بالاخره رسیدیم باشگاه یه اتوبوس دم در ایستاده بود و تعدادی از بچها هم داشتن وسایلشون رو میذاشتن
وارد پارکینگ شدیم وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم سمت بقیه بچها....
بادیدن آزاد کنار اتوبوس زیرلب گفتم
+...اه اینم میاد..
مهتاب گفت
-...چیزی گفتی؟
-...نه هیچی..
برعکس من مهتاب از اومدن آزاد هم خبر داشت و هم حسابی خوشحال شد هرچقدر نگاه کردم ملیکا رو ندیدم....
یعنی آزاد میخواد تنها بیاد؟! چه زندگی عجیبی دارن واقعا....
چمدونم رو توی جعبه اتوبوس گذاشتم و کنار بقیه بچها ایستادم....
هنوز همه جمع نشده بودن بین بچها چشم چرخوندم اما ارس رو ندیدم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۴
#رمان_سیمگون
بلافاصله به آیدی ادمین پیام دادم و رزرو کردم
حرکت دو روز دیگه بود
همینقدر زود....
یکساعت بعد از پیام من توکانال پیام دادن که ظرفیت پرشده و دیگه نمیشه اسم نویسی کرد...
چه شانسی..
چه به موقع....
ارس دیگه جوابی نداد....
دو روز گذشت...بالاخره توباشگاه مهتاب رو دیدم...بلافاصله بادیدن من اومد سمتم بغلم کردو گفت
-...ببخشید جوابتو ندادم حالم اصلا خوب نبوداماامروز خوبم...راستی شمال هستی؟ من اسم نوشتم...
چهرش کاملا شاد و پرانرژی بود هیچ خبری از حال بدوضعف نبود...اماهنوزم یقه لباسش کبودی بدنشو میپوشوند
منم سوال اضافه ای نپرسیدم و گفتم
+...خداروشکر که خوبی نگرانت شده بودم...آره منم میام...چه خوب که توام هستی....
باهم رفتیم روی تردمیل و مهتاب گفت
-...راستی به مامانت اینا چی گفتی؟
+...اوف هنوز هیچی....نمیخوام بدونن اینجا مختلطه نمیدونم چی بگم....
-...میخوای من باهاشون حرف بزنم؟
+...امروز بهشون میگم اگه نیازی بود زحمتت میدم
لبخند گرمی زدو گفت
-...چه زحمتی دختر؟ هرچیزی لازمه بگو بی تعارف....
مهتاب دختر مهربون و ساده ای بود...امیدوارم کسی مثل آزاد ازش سواستفاده نکنه...همینکه این فکر از سرم گذشت آزاد بایه حوله تودستش از جلومون رد شد بادیدن ما ایستاد و گفت
-...خوشگلا بالاخره کنار هم دیده شدن...
من که اصلا جوابشو ندادم اما مهتاب جوابشوبایه لبخندبزرگ داد
بعد از ورزشمون از مهتاب خداحافظی کردم و زدم بیرون....
ارتباط مستقیم و رو در رو حرف زدن با مامان بابا برام سخت بودبرای همین یه پیام نوشتم و برای جفتشون ارسال کردم
"...سلام من فردا میخوام از طرف باشگاه چند روزی برم شمال خواستم درجریان باشین...مرسی که مخالفت نمیکنید..."
یجورایی هردوشونو توعمل انجام شده قرار داده بودم....که بنظرم بهترین کار همین بود...
وقتی رسیدم خونه وسایلموجمع کردم چند دست لباس برداشتم وسایل حمام و بهداشتی....
همه رو وسط اتاق ریخته بودم که مامان درو باز کردو بادیدن من تواون وضعیت گفت
-...واقعا میخوای بری؟
لباس زیرامو تویه کیف کوچولو گذاشتم و گفتم
+...آره انقدر عجیبه؟چندروزه میریم و برمیگردیم
-...کیاهستین؟
+...بچهای باشگاه دیگه گفتم که...
-...همین باشگاه جدیدی که میری؟
+...آره مامان همون....
-...از بابات میپرسم بهت خبر میدم
جدی رو به مامان گفتم
+...میخوام برم مامان...سنگ ننداز جلوپام لطفا رگ خواب بابا دست خودته...
اونم یه اخم بهم کردورفت بیرون...
به مهتاب پیام دادم و نوشتم
"...میتونی صبح بیای دنبالم باهم بریم؟ مامان بابام تورو ببینن؟..."
اونم سریع اوکی داد وقرار شداول بیاددنبال من وبعد باهم بریم به بقیه بپیوندیم
شب که بابا اومد صدای پچ پچ حرف زدنشون رو میشنیدم....
حدسشو میزدم مامان بخواد اذیت کنه...ولی درکمال تعجب فقط یه کارت بانکی بهم دادو گفت هرچی لازم داشتم ازاین بگیرم....
رفتار مامانم عجیب شده بود...
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


بنرها dan repost
بی اختیار دستم نشست روی کمرش و از بالا به پایین باسرانگشتام نوازش کردم
دیلا نفسشو اه مانند بیرون داد و نگاهه خمارشو بهم دوخت
خودشو بالا کشید و تواوج ناباوری #لبشو رو لبم گذاشت
دیگه همه چی از ذهنم پاک شد
دستم نشست روی کمرش و چرخیدم روش
لبشو باحرص #مکیدم
اه و اخش باهم ترکیب شد
سرمو تو گردنش فرو کردم و گفتم
...-دیلا مطمعنی ؟
اروم گفت
...+نه
مکث کردم
نمیتونستم پا پس بکشم!
اونم الان که خودش پاپیش گذاشته بود
سرمو بردم جلوو بی طاقت بوسیدمش
الان دیگه نمیشد ازش بگذرم
اگرم میشد من دیگه نمیخواستم بگذرم
اولش ثابت بود اما بعد اونم همراهی کرد
دستمو نرم روی تنش کشیدم
از زیر لباسش رد کردم و #سینشو تو مشتم فشار دادم
آهی گفت و لب گزید
نوک سینشو کشیدم جوری که مطمعن بودم تا چند روز دردش اروم نمیشه
دیلا فقط #ناله میکرد و اسممو صدا میکرد
دست دیگمو بردم بین پاش
#شرتشو دادم کنار و انگشتمو لای #واژنش کشیدم
حسابی خیس و لزج شده بود
باحرکت انگشتم اه بلندی گفتو پاهاشو کشید بهم
خودمم حسابی #خیس بودم
دراز کشیدم روی تخت
شرتمو بیرون اوردم
دیلا رو برعکس کشوندم روی خودم
واژنش درست جلوی دهنم بود
پاهامو باز کردم و سرشو فشار دادم بین پام
#زبونش که خورد روی #واژنم دلم میخواست از تهه دل جیغ
بزنم
بی طاقت سرمو بردم بین پاشو مک زدم
صدای ناله دیلا هم بلند شد
با چند تا مک به اوج رسید منم بعدش #ارضا شدم
فقط تونستم دیلا رو بکشم کنار
#رمان_هات #بزرگسالان #روابط_خاص #صحنه_دار
فایل کامل این داستان رو اینجا بخونید
https://t.me/mynovelsell/1707


#۲۳
#رمان_سیمگون
یه آیدی به اسم ادمین بود هیچ پروفایلی نداشت....
هنوز برای رفتن شک داشتم....اونجا آدمای زیادی رو نمیشناختم....هنوز باکسی صمیمی نشده بودم....باوضعیتی که مهتاب امروز داشت بعید میدونم که بتونه بیاد....ولش کن وقت هست اول از مهتاب بپرسم ببینم تصمیمش چیه...!
تا خونه خلوت و ساکت بود برای خودم یه آهنگ گذاشتم
سالادو مرغ مورد علاقمو درست کردم کاملا داشتم ریلکس میکردم که بالاخره برگشتن
ظرف سالادمو برداشتم و رفتم به اتاقم....مامان تودرگاه در ایستاد و گفت
-...زود اومدی امروز !
+...زود رفتم زودم برگشتم...غذا درست کردم براتون تواشپزخونست
مامان بدون اینکه چیزی بگه فقط توهمون حالت نگام کرد
انگار میخواست چیزی بگه که برای گفتنش مردد بود...بالاخره بعد چنددقیقه این پا اون پا کردن زیرلب گفت دستت درد نکنه و رفت...
خیلی وقت بود رابطه ی منو مامان توخونه درهمین حد بود....
یک روز گذشت به مهتاب پیام دادم حالشو بپرسم اماجواب نداد...بهش زنگ زدم بازم جواب نداد...توباشگاهم ندیده بودمش...کسیو هم نمیشناختم که خبری ازش بگیرم البته جز آزاد...که ترجیح میدم اصلا سمتش نرم....امیدوارم حالش خوب باشه بهرحال....دوباره یه پیام توکانال باشگاه اومد نوشته بود
"...ظرفیت پذیرشمون داره پرمیشه یادتون نره..."
مهتابم که جوابمو نمیداد
مونده بودم چیکار کنم که یه پیام اومدروی گوشیم...
بادیدن شماره ی ارس مکث کردم...حداقل ده دقیقه بگذره بعد پیامشو باز کنم باخودش فکر نکنه خوابیدم روی گوشی....
اماااین طبیعیه که خودش انقدر پیگیر وضعیت منه؟یا برای همه همینطوره؟دلم میخواست باور کنم همه ی اینا طبیعیه...و من زیادی مشکوکم به همه چیز....چه فرقی میکنه حتی اگه مدیرباشگاه یه خانومم بود وقتی من توباشگاهش مسدوم شدم پیگیر حالم میشددیگه!!!
اما خب من الان خوب شدم پس دلیل پیامی که الان داده چی میتونه باشه؟
بیشتر نتونستم صبرکنم و پیامشو باز کردم نوشته بود
"...کسی که زودتراز بقیه خبر دار شده باید زودتراز بقیه هم تصمیمشو گرفته باشه....بعد مصدومیت سفر گزینه خوبی برای ریکاوری میتونه باشه بهش فکر کن..."
سه بار پیامشو خوندم....واقعا هیچ جمله خاصی ننوشته بود که بخوام حس بدی بگیرم یه دعوت عادی بود اگه میخواستم باخودم روراست باشم واقعا دلم میخواست برم....حالا یا مهتاب بود یانبود....یه اموجی لبخند گذاشتم وجواب دادم
"...سفر همیشه جوابه...برای هرموقعیتی..."
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۲۲
#رمان_سیمگون
نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر سرد و مردونه ای مشاممو پرکرد هنوز نفسمو کامل خالی نکرده بودم که ارس گفت
-...یه سفر گروهی با بچهای باشگاه میخوایم بریم شمال هرکس که مایل باشه میتونه بیاد توام.... میای؟
وقتی به کلمه ی توام رسید مکث کرد و بعد گفت میای؟
حالا دیگه نفسم کامل خالی شده بود انگار تواین کابین کوچک اسانسور واقعا هوا کم بود چون من حسابی گرمم شده بود و حس میکردم گونهام گل انداخته....
نچرخیدم سمتش اما از سطح آیینه ای جلومون میدیدمش داشت به من نگاه میکرد و حتی الانم حس میکردم نگاهش بین چشمام و لبم میچرخه....
لبای خشکمو تر کردم و اینبار نگاهش روی لبم موند سریع لب باز کردم و گفتم
-...من چیزی نشنیدم توباشگاه!!که بخوام تصمیم بگیرم در موردش....
نیشخندی زدو گفت
+...چرن تواولین نفری هستی که ازاین موضوع باخبر شده....حالا میتونی بهش فکر کنی و تصمیم بگیری....سه روز وقت داری که خبر بدی.....
همبن لحظه دراسانسور باز شدو نتونستیم بیشترازاین حرف بزنیم
خداحافظی کوتاهی کردیم و ازهم جدا شدیم بخاطر پام نمیتونستم پیاده روی کنم برای همین مجبور بودم اسنپ بگیرم و به کارام برسم....
همه ی کارهامو انجام دادم و نشستم توماشین خبلی خسته شده بودم
به جنب و جوش مردم خیره شدم...به بچهایی که دست تودست مامان یاباباشون داشتن راه میرفتن....من خیلی زود ازاین نعمت ها بی بهره شدم...از یجایی به بعد دیگه بچگی نکردم فقط سعی کردم از خودم محافظت کنم...مامان که کلا توفاز خودش بود باباهم مدام سرکار بود...شب تاشب نهایتا میدیدمش....از کنار یه گلخونه رد شدیم و با دیدن فضای سبزش یاد ارس و حرفش افتادم....
واقعا دلم میخواست برای دوسه روزم شده از خونه دور شم....اما مامان نباید میفهمید که باشگاه مختلطه...تاسه روز دیگه باید یه فکری میکردم....
فقط بچهای باشگاه میومدن؟یا ارس و ازاد هم بودن؟ کاش جفتشون نمیومدن....از آزاد حس خوبی نمیگیرم....ارس هم برام مرموزه...میبینمش خودمو گم میکنم...نگاهش انگار ذهنت رو میخونه...توهمین فکرا بودم که رسیدم خونه...کلید انداختم و رفتم داخل...هیچکس خونه نبود حتی مامان...احتمالا امروز دیگه اون رفته یجایی...درحالی که لباسامو عوض میکردم گوشیمو چک کردم توکانال تلگرامی باشگاه یه پیام اومده بود
"تور ۵روزه به شمال کشور تعداد محدود برای اسم نویسی به آیدی زیر پیام بدین...فقط سه روز فرصت دارید..."
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.