#۲۷
#رمان_سیمگون
بی هوا یهوگفتم
+...من آزاد رو دیدم ولی خانومشو ندیدم تودیدیش؟
چهره ی مهتاب به وضوح رفت توهم و گفت
-...نیومده...انگار یکم به اختلاف خوردن همچین چیزی به گوشم رسید
+...اوه ایشالله که زود درست شه هرچی که هست
مهتاب فقط سرتکون داد و خیلی سریع بحث رو عوض کرد بالاخره بعد چند ساعت رسیدیم به ویلای مورد نظر گروه....
یه ویلای خیلی بزرگ که از یطرف به دریا و از طرف دیگه به جنگل مشرف بود.....
خیلی وقت بود که شمال نیومده بودم....هوا هنوز سرد بود...اطراف ویلا با فاصله زیادی خونهای دیگه قرار داشت اما فاصلها بحدی بود که هیچکدوم برای هم مزاحمتی نداشته باشن
وسایلمون رو پیاده کردیم
ماشبن ارس داخل بود اونا زودتر رسیده بودن....تقریبا چهل نفری بودیم زیاد شلوغ تبودیم اما کمم به حساب نمیومدیم
دلم میخواست همین الان برم لب دریا....ولی بااصرار مهتاب پاتندکردیم و رفتیم داخل که یه اتاق بتونیم برای خودمون گیربیاریم....
کلا۴۲نفر بودیم هشت تا اتاق بود و باید توهراتاق چهار یاپنج نفر مستقر میشدن مهتاب یکی از اتاقا که تراس بزرگی رو به دریا داشت رو انتخاب کردمنم مثل جوجه اردک فقط پشت سرش میرفتم چون اصلا برام فرقی نمیکرد که کجا بمونم"!
یک ساعتی طول کشید تا همه مستقر شدن و جا گرفتن...
یه شال گرم برداشتم وبه مهتاب گفتم میرم لب دریا...
آخرین باری که دریا رو از نزدیک دیده بودم بیشتراز پنج سال پیش بود.....باقدمای آروم از ویلا بیرون اومدم و رفتم سمت دریا...
باد نمیومد اما هوا یه سوز و سردی داشت که مختص شمال بود و مجبورت میکرد یه چیز گرم بپوشی...پیاده تالب دریا ده دقیقه ای راه بود...
شالمو دور خودم پیچیدم و روی تخت سنگی که جلوم بود نشستم
حالا دیگه هیچکس نمیتونست از سمت ویلا منو ببینه...صداهاشون خیلی کم وواضح به گوش میرسید....نگاهم و به موجای دریا دوختم..نسبتا دریا آروم بود...
اینجا باید طلوع و غروب بینظیری داشته باشه...چخوب که مهتاب اتاقمونو رو به دریا انتخاب کرد...
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو بین ریهام حبس کردم همزمان که نفسمو خالی کردم ارس از پشت سرم گفت
-...خلوت کردی؟
صداش ازجا پروندم بیشتر خودمو بغل کردم و گفتم
+...نه فقط دلم خواست الان بیام اینجا!
-...نکنه دل تنگ شدی!؟
ابروهام از حرفش بالارفت و گفتم
+...دل تنگ؟ دلتنگه کی اونم تواین تایم کوتاه؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
بی هوا یهوگفتم
+...من آزاد رو دیدم ولی خانومشو ندیدم تودیدیش؟
چهره ی مهتاب به وضوح رفت توهم و گفت
-...نیومده...انگار یکم به اختلاف خوردن همچین چیزی به گوشم رسید
+...اوه ایشالله که زود درست شه هرچی که هست
مهتاب فقط سرتکون داد و خیلی سریع بحث رو عوض کرد بالاخره بعد چند ساعت رسیدیم به ویلای مورد نظر گروه....
یه ویلای خیلی بزرگ که از یطرف به دریا و از طرف دیگه به جنگل مشرف بود.....
خیلی وقت بود که شمال نیومده بودم....هوا هنوز سرد بود...اطراف ویلا با فاصله زیادی خونهای دیگه قرار داشت اما فاصلها بحدی بود که هیچکدوم برای هم مزاحمتی نداشته باشن
وسایلمون رو پیاده کردیم
ماشبن ارس داخل بود اونا زودتر رسیده بودن....تقریبا چهل نفری بودیم زیاد شلوغ تبودیم اما کمم به حساب نمیومدیم
دلم میخواست همین الان برم لب دریا....ولی بااصرار مهتاب پاتندکردیم و رفتیم داخل که یه اتاق بتونیم برای خودمون گیربیاریم....
کلا۴۲نفر بودیم هشت تا اتاق بود و باید توهراتاق چهار یاپنج نفر مستقر میشدن مهتاب یکی از اتاقا که تراس بزرگی رو به دریا داشت رو انتخاب کردمنم مثل جوجه اردک فقط پشت سرش میرفتم چون اصلا برام فرقی نمیکرد که کجا بمونم"!
یک ساعتی طول کشید تا همه مستقر شدن و جا گرفتن...
یه شال گرم برداشتم وبه مهتاب گفتم میرم لب دریا...
آخرین باری که دریا رو از نزدیک دیده بودم بیشتراز پنج سال پیش بود.....باقدمای آروم از ویلا بیرون اومدم و رفتم سمت دریا...
باد نمیومد اما هوا یه سوز و سردی داشت که مختص شمال بود و مجبورت میکرد یه چیز گرم بپوشی...پیاده تالب دریا ده دقیقه ای راه بود...
شالمو دور خودم پیچیدم و روی تخت سنگی که جلوم بود نشستم
حالا دیگه هیچکس نمیتونست از سمت ویلا منو ببینه...صداهاشون خیلی کم وواضح به گوش میرسید....نگاهم و به موجای دریا دوختم..نسبتا دریا آروم بود...
اینجا باید طلوع و غروب بینظیری داشته باشه...چخوب که مهتاب اتاقمونو رو به دریا انتخاب کرد...
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو بین ریهام حبس کردم همزمان که نفسمو خالی کردم ارس از پشت سرم گفت
-...خلوت کردی؟
صداش ازجا پروندم بیشتر خودمو بغل کردم و گفتم
+...نه فقط دلم خواست الان بیام اینجا!
-...نکنه دل تنگ شدی!؟
ابروهام از حرفش بالارفت و گفتم
+...دل تنگ؟ دلتنگه کی اونم تواین تایم کوتاه؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709