#۲۵
#رمان_سیمگون
اون شب تاصبح عین بچه ای که میخوادبرای اولین بار به یه اردوی کلاسی بره از هیجان خوابم نبرد دم دمای صبح خوابم برد که اونم تامیخواست عمیق شه گوشیم آلارم زد وبیدار شدم
بحدی خوابم میومد که چشمم میسوخت...یه مشت آب سرد به صورتم زدم و توآینه به قطرهای آبی که ازروی صورتم سقوط میکرد نگاه کردم....
مثل همیشه بی خوابی چشمامو سرخ کرده بودامیدوارم زودتر به حالت عادی برگرده خون آشام طور کل روزو نگذرونم
لحظه ی آخر توآینه نگاهم به لبم افتاد
روزی که اون عوضی اومد تواتاق سراغم بحدی لبمو گاز گرفته بودم که تاچند روز کبود شده بود...الان دیگه ردش رفته بود و خبری از کبودی نبود.....موهامو بالا بستم که نیاد دور گردنم....زیپ ساکمو بستم...لباس پوشیدم در اتاقمو قفل کردم و باقدمای آروم رفتم داخل حیاط....
مهتاب پیام داد نزدیکم....
مامان بابام تادم در باهام اومدن و وقتی مهتاب رو دیدن با آرامش بیشتری همراهیم کردن...
ساکمو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین مهتاب و حرکت کردیم
-...ماشینو میذارم توپارکینگ کنار باشگاه که برگشتن هم راحت باشیم
+...آره خوبه زحمتت شد اومدی دنبالم مرسی
-...نه بابا مسیرمون که یکیه فرقی نمیکرد...
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
-...حالا چرا چشمات خون افتاده؟
+...نخوابیدم اصلا دیشب بخاطر اونه
مهتاب باخنده گفت
-...بهت میاد....چهرتو جذاب کرده
باشوخی های مهتاب بالاخره رسیدیم باشگاه یه اتوبوس دم در ایستاده بود و تعدادی از بچها هم داشتن وسایلشون رو میذاشتن
وارد پارکینگ شدیم وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم سمت بقیه بچها....
بادیدن آزاد کنار اتوبوس زیرلب گفتم
+...اه اینم میاد..
مهتاب گفت
-...چیزی گفتی؟
-...نه هیچی..
برعکس من مهتاب از اومدن آزاد هم خبر داشت و هم حسابی خوشحال شد هرچقدر نگاه کردم ملیکا رو ندیدم....
یعنی آزاد میخواد تنها بیاد؟! چه زندگی عجیبی دارن واقعا....
چمدونم رو توی جعبه اتوبوس گذاشتم و کنار بقیه بچها ایستادم....
هنوز همه جمع نشده بودن بین بچها چشم چرخوندم اما ارس رو ندیدم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_سیمگون
اون شب تاصبح عین بچه ای که میخوادبرای اولین بار به یه اردوی کلاسی بره از هیجان خوابم نبرد دم دمای صبح خوابم برد که اونم تامیخواست عمیق شه گوشیم آلارم زد وبیدار شدم
بحدی خوابم میومد که چشمم میسوخت...یه مشت آب سرد به صورتم زدم و توآینه به قطرهای آبی که ازروی صورتم سقوط میکرد نگاه کردم....
مثل همیشه بی خوابی چشمامو سرخ کرده بودامیدوارم زودتر به حالت عادی برگرده خون آشام طور کل روزو نگذرونم
لحظه ی آخر توآینه نگاهم به لبم افتاد
روزی که اون عوضی اومد تواتاق سراغم بحدی لبمو گاز گرفته بودم که تاچند روز کبود شده بود...الان دیگه ردش رفته بود و خبری از کبودی نبود.....موهامو بالا بستم که نیاد دور گردنم....زیپ ساکمو بستم...لباس پوشیدم در اتاقمو قفل کردم و باقدمای آروم رفتم داخل حیاط....
مهتاب پیام داد نزدیکم....
مامان بابام تادم در باهام اومدن و وقتی مهتاب رو دیدن با آرامش بیشتری همراهیم کردن...
ساکمو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین مهتاب و حرکت کردیم
-...ماشینو میذارم توپارکینگ کنار باشگاه که برگشتن هم راحت باشیم
+...آره خوبه زحمتت شد اومدی دنبالم مرسی
-...نه بابا مسیرمون که یکیه فرقی نمیکرد...
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
-...حالا چرا چشمات خون افتاده؟
+...نخوابیدم اصلا دیشب بخاطر اونه
مهتاب باخنده گفت
-...بهت میاد....چهرتو جذاب کرده
باشوخی های مهتاب بالاخره رسیدیم باشگاه یه اتوبوس دم در ایستاده بود و تعدادی از بچها هم داشتن وسایلشون رو میذاشتن
وارد پارکینگ شدیم وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم سمت بقیه بچها....
بادیدن آزاد کنار اتوبوس زیرلب گفتم
+...اه اینم میاد..
مهتاب گفت
-...چیزی گفتی؟
-...نه هیچی..
برعکس من مهتاب از اومدن آزاد هم خبر داشت و هم حسابی خوشحال شد هرچقدر نگاه کردم ملیکا رو ندیدم....
یعنی آزاد میخواد تنها بیاد؟! چه زندگی عجیبی دارن واقعا....
چمدونم رو توی جعبه اتوبوس گذاشتم و کنار بقیه بچها ایستادم....
هنوز همه جمع نشده بودن بین بچها چشم چرخوندم اما ارس رو ندیدم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709