#۱۸۲
#رمان_روژیار
نیک بغلم کردو گفت
-....نمیشه نری؟
+...نه دیگه مرخصی ندارم
-...باشه تااماده شی برات صبحانه اماده میکنم تومسیر بخور حودم میرسونمت
گونمو بوسید و بلند شد
بااینکه همه ی تنم درد میکرد از ضربهای دیشب نیک اما باحس خوب از جام بلند شدم اماده شدم و نیک منو رسوند شرکت....
چند روز به همین منوال گذشت
دایی رفت نمایشگاه پیش نیک وباهاش بحث کرده بود چند بارم زنگ زد به گوشی من اما جواب ندادم
ساتیار گفت حالش باباش خوب نیست و هروقت بهتر شد هماهنگ میکنه که بریم پیشش....
روزها عادی و بدون هیچ اتفاقی میگذشت همه چی درظاهر خوب بود اما همه ی ذهن من پیش حرفای بابای ساتیار بود حتی یک لحظه هم از ذهنم نمیرفت....
بالاخره بعد از دوهفته ساتیار زنگ زد و گفت باباش میخواد منو ببینه....اینبار به نیک گفتم هروقت بهش زنگ زدم بیاد تا حرفامون تموم شه
نیک منو رسوند اونجاو زنگ خونه رو بااسترس و قلبی که داشت میومد تودهنم فشردم
ساتیار درو باز کرد یه تخت چوبی توحیاط بود باباش اوتجا نشسته بود رقتم سمتشو باهم احوال پرسی کردیم
یه کپسول اکسیژن هم کنارش بود
به بهونه ی دیدن گل ها ساتیار رو کشوندم کنارو گفتم
+...بابات میدونه من دختر مارالم؟
-...نه نگفتم....توام فعلا چیزی نگو
سرتکون دادم و برگشتیم پیش باباش...کنار هم روی تخت نشستیم
پدرش نگاهی بهمون انداخت و گقت
-...انگار دارم مهیارو لاله ی بیست وچندساله رو جلوم میبینم
نمیدونستم چی بگم فقط لبخند کمرنگی زدم و پدر ساتیار گفت
-...بگذریم....یه چایی بخورین که بقیشو براتون بگم
مشغول چایی شدیم و یکم حرفای عادی زدیم بالاخره پدرش گفت
-...لاله به هر دری زد که ازاین ازدواج شونه خالی کنه شهرام هم میدونست دل لاله باهاش نیست ولی براش اُفت داشت دختری که یه عمر اسمشون رو هم بود بخواد بشه زن کریم....
آهی کشید و گفت
-...همشون لجباز بودن ....هیچکدوم نمیخواستن کوتاه بیان....لاله دیگه با منم حرف نمیزد..باتنها کسی که صمیمی بود و حرف میزد مارال بود....اون زمان مارال خودشم باخانوادش درگیر بود چون میخواست باکسی ازدواج کنه که در حد خانوادش نبود تقریبا شرایطی مشابهه لاله....ولی خب یکم راحت تر بود براش راضی کردن خانوادش....بعد از چندوقت مارال بالاخره با کسی که میخواست ازدواج کرد....حتی منولاله هم رفتیم عروسیش....یه عکس باهاشون گرفتیم....که هیچوقت اون عکس رو ندیدم
همین الان اون عکس توکیف من بود....دیگه همه چی داشت روشن میشد....از درون داشتم میلرزیدم....شنیدن حقیقت باحدس زدنش یا فرض کردنش توذهنت خیلی متفاوته....
هرچقدرم بخوای از قبل خودتو اماده کنی بازم شنیدنش خیلی سخته اونقدر سخت که نفس کشیدن برم سخت شده بود
ولی ننیخواستم مانع ادامه دادنش بشم
دستمو مشت کردم و سعی کردم بانفسای آروم و کوتاه اوضاع رو بهتر کنم
انگار ساتیار متوجه حالم شد که بدون حرف یه لیوان آب بهم داد و لب زد بخور
دستم میلرزیدیکم اب بخوردم و بابای ساتیار ادامه داد
-...وقتی اوناازدواج کردن لاله بیشتر اوضاع براش سخت شد....مدام میگفت وقتی مارال تونست پس منم میتونم ولی خب یه نسخه برای همه که بکار نمیاد....مخصوصا کسی مثل شهرام که هیچ رقمه نمیخواست لاله رو از دست بده.....مارال دوست لاله یه برادر داشت به اسم میراث(پدرنیکسام)اونم لاله رو میخواسته....این موضوع رو من چند سال پیش فهمیدم....
شوک پشت سر هم بهم وارد میشد...ـحس میکردم مغزم نمیتونه همه ی این حرفارو باهم هضم کنه
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709
#رمان_روژیار
نیک بغلم کردو گفت
-....نمیشه نری؟
+...نه دیگه مرخصی ندارم
-...باشه تااماده شی برات صبحانه اماده میکنم تومسیر بخور حودم میرسونمت
گونمو بوسید و بلند شد
بااینکه همه ی تنم درد میکرد از ضربهای دیشب نیک اما باحس خوب از جام بلند شدم اماده شدم و نیک منو رسوند شرکت....
چند روز به همین منوال گذشت
دایی رفت نمایشگاه پیش نیک وباهاش بحث کرده بود چند بارم زنگ زد به گوشی من اما جواب ندادم
ساتیار گفت حالش باباش خوب نیست و هروقت بهتر شد هماهنگ میکنه که بریم پیشش....
روزها عادی و بدون هیچ اتفاقی میگذشت همه چی درظاهر خوب بود اما همه ی ذهن من پیش حرفای بابای ساتیار بود حتی یک لحظه هم از ذهنم نمیرفت....
بالاخره بعد از دوهفته ساتیار زنگ زد و گفت باباش میخواد منو ببینه....اینبار به نیک گفتم هروقت بهش زنگ زدم بیاد تا حرفامون تموم شه
نیک منو رسوند اونجاو زنگ خونه رو بااسترس و قلبی که داشت میومد تودهنم فشردم
ساتیار درو باز کرد یه تخت چوبی توحیاط بود باباش اوتجا نشسته بود رقتم سمتشو باهم احوال پرسی کردیم
یه کپسول اکسیژن هم کنارش بود
به بهونه ی دیدن گل ها ساتیار رو کشوندم کنارو گفتم
+...بابات میدونه من دختر مارالم؟
-...نه نگفتم....توام فعلا چیزی نگو
سرتکون دادم و برگشتیم پیش باباش...کنار هم روی تخت نشستیم
پدرش نگاهی بهمون انداخت و گقت
-...انگار دارم مهیارو لاله ی بیست وچندساله رو جلوم میبینم
نمیدونستم چی بگم فقط لبخند کمرنگی زدم و پدر ساتیار گفت
-...بگذریم....یه چایی بخورین که بقیشو براتون بگم
مشغول چایی شدیم و یکم حرفای عادی زدیم بالاخره پدرش گفت
-...لاله به هر دری زد که ازاین ازدواج شونه خالی کنه شهرام هم میدونست دل لاله باهاش نیست ولی براش اُفت داشت دختری که یه عمر اسمشون رو هم بود بخواد بشه زن کریم....
آهی کشید و گفت
-...همشون لجباز بودن ....هیچکدوم نمیخواستن کوتاه بیان....لاله دیگه با منم حرف نمیزد..باتنها کسی که صمیمی بود و حرف میزد مارال بود....اون زمان مارال خودشم باخانوادش درگیر بود چون میخواست باکسی ازدواج کنه که در حد خانوادش نبود تقریبا شرایطی مشابهه لاله....ولی خب یکم راحت تر بود براش راضی کردن خانوادش....بعد از چندوقت مارال بالاخره با کسی که میخواست ازدواج کرد....حتی منولاله هم رفتیم عروسیش....یه عکس باهاشون گرفتیم....که هیچوقت اون عکس رو ندیدم
همین الان اون عکس توکیف من بود....دیگه همه چی داشت روشن میشد....از درون داشتم میلرزیدم....شنیدن حقیقت باحدس زدنش یا فرض کردنش توذهنت خیلی متفاوته....
هرچقدرم بخوای از قبل خودتو اماده کنی بازم شنیدنش خیلی سخته اونقدر سخت که نفس کشیدن برم سخت شده بود
ولی ننیخواستم مانع ادامه دادنش بشم
دستمو مشت کردم و سعی کردم بانفسای آروم و کوتاه اوضاع رو بهتر کنم
انگار ساتیار متوجه حالم شد که بدون حرف یه لیوان آب بهم داد و لب زد بخور
دستم میلرزیدیکم اب بخوردم و بابای ساتیار ادامه داد
-...وقتی اوناازدواج کردن لاله بیشتر اوضاع براش سخت شد....مدام میگفت وقتی مارال تونست پس منم میتونم ولی خب یه نسخه برای همه که بکار نمیاد....مخصوصا کسی مثل شهرام که هیچ رقمه نمیخواست لاله رو از دست بده.....مارال دوست لاله یه برادر داشت به اسم میراث(پدرنیکسام)اونم لاله رو میخواسته....این موضوع رو من چند سال پیش فهمیدم....
شوک پشت سر هم بهم وارد میشد...ـحس میکردم مغزم نمیتونه همه ی این حرفارو باهم هضم کنه
این رمان کامل شده دوستان. فایل کاملش روی اپلیکیشن #باغ_استور موجوده کافیه برنامه رو نصب کنید و رمان روژیار رو سرچ کنید👇👇 رمان اونجا کامله 💗
نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/993
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709