#شصت_نه
#سحر_بیدارت_میکنم
***
به تو فکر کردم...
به تو فکر کردن عجب حالی داره...
بعد از سالها...امشب دچار یک بیوزنی مطلق شده بودم. همچون قاصدکی رها شده در باد.
لبخندی محو از روی لبهایم نمیافتاد و همهجا همراهم بود...حتی سرمیزِ شام و حینِ خوردنِ عدس پلویِ به قولِ ننهصفی، شفتهی مامان...
امشب انتخابم مرور هیچ اتفاقِ تلخی نبود...امشبِ سراسر حسِ خوبم را به هیچ فکری که ثانیهای ذهنم را مغشوش کند؛ باخت نمیدادم.
در اتاقکم را قفل زدم و لحظهای به آن تکیه دادم. اتاق مرتب، و همهچیز در سرجایش قرار داشت.
در اولین قدم سراغ قفسهای که در سهگوشهی اتاق قرار داشت، رفتم.
روبهروی قفسهی دوست داشتنیام ایستادم. این نقطه از اتاق تمام تعلقاتِ قشنگم به زندگی را در خود جمع کردهبود...هر طبقهاش به من میباوراند که تنها نیستم و آدمهایی هستند که همنشینی با دریای تنهای این خانه را انتخاب کردهاند.از کنار مجسمهی اهدایی فاطمه گذشتم و دستم به سوی گیرهی مو کشیده شد. سرانگشتانم که موجِ چوبی آبی رنگ را لمس کرد؛ دوست داشتنی لطیف، در رگهایم جریان گرفت.
رو به میز چرخیدم و دستانم را بالا گرفتم و موها را دو دور پیچاندم و کانزاشی را درون گوجهی کوچک موها فرو بردم.
پنجرهی بالای میزکارم را تا انتها باز کردم. اما پردهی توریاش را کنار ندادم. دلم تکان خوردنش همراه با نسیم شبانگاهی را میخواست.
روی صندلی نشستم و ظرف تقسیمِ مخصوص سنگها را وسط میز کشاندم.
این لحظهای که نفسهای آرامم نشان از حیاتم داشت، برایم خیلی مهم بود.
یک روزی وقتی که شغل کار با سنگها را آغاز کرده و شعف روبهرو شدن با سنگهای قیمتی و خاص تمام وجودم را پر کردهبود! قول داده بودم برای خودم گردنبند بسازم.
گردنبندی که سرِانگشتانِ خالقش، از دوستداشتن لبریز باشد.رویایی که هیچوقت گمان نمیکردم لباس تحقق به آن بپوشانم.
صدای خواننده از اسپیکرِ کوچکِ سیاه رنگ در حال پخش بود.
زیر نور ماه و چراغ مطالعهام با دو انگشت محتاطانه سنگِ مورد نظرم را برداشتم و نگاهش کردم. به افسانهی پشتش اندیشیدم و همراه با خواننده بیاختیار زمزمه کردم:
«به تو فکر کردم...
به تو آره...آره...
به تو فکر کردم که بارون بباره...
به تو فکر کردم...دوباره...
به تو فکر کردن عجب حالی داره...»
#سحر_بیدارت_میکنم
***
به تو فکر کردم...
به تو فکر کردن عجب حالی داره...
بعد از سالها...امشب دچار یک بیوزنی مطلق شده بودم. همچون قاصدکی رها شده در باد.
لبخندی محو از روی لبهایم نمیافتاد و همهجا همراهم بود...حتی سرمیزِ شام و حینِ خوردنِ عدس پلویِ به قولِ ننهصفی، شفتهی مامان...
امشب انتخابم مرور هیچ اتفاقِ تلخی نبود...امشبِ سراسر حسِ خوبم را به هیچ فکری که ثانیهای ذهنم را مغشوش کند؛ باخت نمیدادم.
در اتاقکم را قفل زدم و لحظهای به آن تکیه دادم. اتاق مرتب، و همهچیز در سرجایش قرار داشت.
در اولین قدم سراغ قفسهای که در سهگوشهی اتاق قرار داشت، رفتم.
روبهروی قفسهی دوست داشتنیام ایستادم. این نقطه از اتاق تمام تعلقاتِ قشنگم به زندگی را در خود جمع کردهبود...هر طبقهاش به من میباوراند که تنها نیستم و آدمهایی هستند که همنشینی با دریای تنهای این خانه را انتخاب کردهاند.از کنار مجسمهی اهدایی فاطمه گذشتم و دستم به سوی گیرهی مو کشیده شد. سرانگشتانم که موجِ چوبی آبی رنگ را لمس کرد؛ دوست داشتنی لطیف، در رگهایم جریان گرفت.
رو به میز چرخیدم و دستانم را بالا گرفتم و موها را دو دور پیچاندم و کانزاشی را درون گوجهی کوچک موها فرو بردم.
پنجرهی بالای میزکارم را تا انتها باز کردم. اما پردهی توریاش را کنار ندادم. دلم تکان خوردنش همراه با نسیم شبانگاهی را میخواست.
روی صندلی نشستم و ظرف تقسیمِ مخصوص سنگها را وسط میز کشاندم.
این لحظهای که نفسهای آرامم نشان از حیاتم داشت، برایم خیلی مهم بود.
یک روزی وقتی که شغل کار با سنگها را آغاز کرده و شعف روبهرو شدن با سنگهای قیمتی و خاص تمام وجودم را پر کردهبود! قول داده بودم برای خودم گردنبند بسازم.
گردنبندی که سرِانگشتانِ خالقش، از دوستداشتن لبریز باشد.رویایی که هیچوقت گمان نمیکردم لباس تحقق به آن بپوشانم.
صدای خواننده از اسپیکرِ کوچکِ سیاه رنگ در حال پخش بود.
زیر نور ماه و چراغ مطالعهام با دو انگشت محتاطانه سنگِ مورد نظرم را برداشتم و نگاهش کردم. به افسانهی پشتش اندیشیدم و همراه با خواننده بیاختیار زمزمه کردم:
«به تو فکر کردم...
به تو آره...آره...
به تو فکر کردم که بارون بباره...
به تو فکر کردم...دوباره...
به تو فکر کردن عجب حالی داره...»